بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

گاهِ گاهان_ شصت

شصت_

- «فکر می‌کردم این انرژی‌درمانی‌ها تأثیری موقّتی دارند!...»

این جمله را به قصدِ ناسپاسی نگفته‌ام؛ ولی بعد که آن را به گوش خویش هم می‌شنوم، فوراً توی دلم لعنت می‌فرستم به این موقعیت‌ناشناسیِ خودم. و منفعل و شرمسار، خیره می‌مانم به دست‌هایم که بیهوده و مداوم کتابِ آلمانی زبانِ روی میز را ورق می‌زند...

باز در کتابخانه هستیم تا میکائیل پیِ کتابی بگردد، در زیرِ نورِ ملایم و پنهانی سقف که تقویت می‌شود روی قفسه‌ها، با نوعی نورپردازی جداگانه... کتاب را می‌خواهد پیدا کند تا بسپاردش به دستِ من، آن‌طور که گفته است چند لحظه پیش...

از همان‌جا که ایستاده کنارِ قفسه‌های بالاییِ کتابخانه، روی پلۀ سوّمِ آن نردبانِ سیّار، پاسخم را می‌دهد؛ همچنان که فقط با عبورِ نگاه و حرکتِ انگشت اشاره، عناوینِ روی عطفِ کتاب‌ها را از نظر می‌گذراند و گاه یکی را از آن میان بیرون می‌کشد و اوراقش را در هم می‌ریزد... شتابان و انگار بی‌حوصله...

ولی باز هم با من آهنگی آرام دارد، وقتی صحبت می‌کند با قدری حواس‌پرتی انگار:

- «بله!.... تأثیرِ پایدار که ندارد... ولی البته نمی‌توان کارِ اکنونِ ما را دقیقاً معادلِ انرژی‌درمانی...»

و حرف خود را قطع می‌کند که بگوید:

- «آهان! پیدایش کردم... صفحۀ پانزده... آیینِ تدهین...»

بعد در حال پایین آمدن از پلکانِ چوبی، کتابش را با دو انگشتِ اشاره و میانیِ دستِ راست و به سبکِ خاص خودش، از گوشۀ سمتِ چپِ بالای کاغذها، ورق می‌زند و به من رو می‌کند. با همان انگشتانِ درمانگری که دقایقی قبل، گره از گلوی من می‌گشود، سطرها را دنبال می‌کند و می‌آید به طرفم... ادامه می‌دهد که:

- «تدهینِ مردگان... بیماران... تشرّف...»

می‌نشیند گوشۀ میز، روی صندلیِ لهستانی در همان ردیف که من جاگیر شده‌ام و تذکّر می‌دهد:

- «به طور کامل آیینِ تدهین را توضیح داده ...»

و کتاب را می‌گذارد در دست‌های حیران و گشوده ام...

راستی خیلی تعجّب کرده‌ام از پیشنهادِ مطالعه‌اش، ولی پیش از آن که بتوانم شگفتیِ خویش را اظهار کنم یا سؤالی بپرسم، باز با نوکِ آن انگشتان، یک دور ضربی کوتاه می‌گیرد بر لبۀ میز... نرم و نوازش مانند... و اخیراً دانسته‌ام که این حرکت به معنیِ انصرافِ خاطر از امری است یا ارائۀ یک پیشنهادِ جدید... و دریافتِ من صحیح است؛ چون او بلافاصله با لحن کارشناسانۀ یک تعمیرکارِ لوازم برقی، می‌گوید:

- «خوب! عجالتاً نگاهی بیندازیم به اوضاعِ این قلب... نه بلند نشو نیازی نیست... همینطور راحت باش...»

پس همان‌طور که نشسته‌ام، بالاتنه را کمی به طرفِ او می‌چرخانم تا اوضاعِ قلبم را با نیروی مغناطیسی دردآشنایش بررسی کند... خود را واسپرده‌ام با دستانِ متخصّصِ او... حالم چه بهتر است...!

این بار که دستِ او به فاصلۀ ده انگشت از موضعِ معاینه، ثابت می‌ماند در هوا، دردی شدید و تیرکشنده، سینه، شانه، پشت و گردنم را فرامی‌گیرد...

تصویرِ احوالاتِ خود را می‌بینم در آینۀ صورتِ او... هر دو در یک آن به یک حالت در هم می‌نگریم... با شگفتی و درد... حالتی که در چهرۀ او انگار با اندکی ترس نیز آمیخته است... دستش را تند پس می‌کشد...

این بار همان دعای نشانِ صلیب‌اش را با آهنگی بم و آهسته و زیرِ لبی می‌خواند؛ طوری که البته به گوشِ من نیز می‌رسد...

In Nomine Patris

ET Filli

ET Spiritus Sancti

Amen

و باز هم به سرعت عقب می‌کشد... انگار که از اتّصالِ جریانِ ناگهانیِ برق به بدنش... و من باز همان دردِ طاقت سوز را احساس می‌کنم.

این دفعه بی‌این که دستش را به من نزدیک کند به رفتارِ متبرّک ساختن و صلیب‌وار، فقط دعایی میخواند ... باز به زبانِ لاتین... و مفصّل‌تر از پیش و با صدایی بلندتر... انگار امیدوار است که شدّتِ صدایش غلبه کند بر شدّتِ درد...

DOMINE Deus omnipotens,

Qui ad principium huius diei nos pervenire fecisti,

Tua nos hodie salva virtute,

Ut hac die ad nullum declinemus peccatum,

Sed semper ad tuam iustitiam faciendam nostra procedant eloquia,

Dirigantur cogitationes et opera,

Per Christum Dominum nostrum

Amen[1].

دوبار می‌خواند...

یک بارِ دیگر هم!...

بعد بلند می‌شود از روی صندلی و در همان حالی که می‌گذرد از کنارم و می‌رود به سوی پنجرۀ سیاهِ شامگاه- که شسته‌ می‌شود در سوگواریِ بی‌دریغِ باران- با دستِ راستش آرام لمس می‌کند شانۀ چپم را... محض دلداری انگار... فقط به یک تماسِ ملایم... تسلّی‌بخش و نگران‌کننده...

مصمّم و ناامید...

به خود می‌گویم پناه برده به تاریکیِ تهیِ پنجره تا خلوت کند دمی چند با افکارِ خویش... وگر نه این چه معنای دیگری می‌تواند داشته باشد؟

در صورتی که هنوز تقریباً رو به من هم دارد... فقط صورتش را چرخانده به سمتِ شیشه‌ها و شانۀ چپش را تکیه داده به چارچوب و هر دو بازویش را چلیپاوار بر هم و در دست‌هاش گرفته...

با نگاهش نورِ لرزان ماشین‌های عبوری را دنبال می‌کند یا قطراتِ آب و میعاناتِ نفس‌هایمان را که بر هر دو سوی شیشۀ سرد می‌جوشد و فرو می‌چکد...

من باز نگاهی می‌اندازم به کتابچۀ توی دستم... می‌گذارمش روی میز... عنوانش «هفت آیینِ مقدّس است» که به فارسی نوشته شده و جلدِ مقواییِ کهنه و تاخوردۀ ارغوانی‌رنگ و کاغذهای خشکیدۀ به هم چسبیده اش، در گوشه‌ها رو به زردی نهاده است...

صفحۀ پانزدهم را باز می‌کنم و می‌خوانم:

- «آیینِ تدهینِ بیماران، نشان‌دهندۀ وجودِ خدا و محبّتِ او است... و به یاد می‌آورد که خدا انسان‌ها را... فراموش نمی‌کند. هدف از این آیین، آن است که با احساسِ جانکاهِ تنهایی و بی‌کسیِ بیماران، مقابله نماید، خاصّه در مواردی که جسم فرسوده شده و جان اندک اندک از تن می‌رود و مرگ فرا می‌رسد...»

کتاب را می‌بندم و آهسته رها میکنم‌اش روی میز...

برای چند دقیقه‌ای جریانِ فکرم کاملاً از حرکت می‌افتد... همان‌طور که دست‌هایم... پاهایم... خودم... یله می‌شویم روی صندلی... پشتِ میز...

با بی‌حسّی نوکِ انگشتهام را می‌کشم چند بار پشتِ جلدِ کتابِ تدهین... طوری که انگار قرار باشد غولِ علاءالدین آزاد شود، پس از هزاران سال، از لابه‌لای اوراقِ فرسوده و رو به زوالش...

بعد باز او را تماشا می‌کنم که نیمرخش کمابیش پنهان شده در سایه‌سارِ شبِ بیرون و فقط گاه و بی‌گاه روشن می‌شود با نورِ لرزان و گذرای کوچه...

متوّجه نگاهم که می‌شود، برمی‌خیزم و می‌روم که بایستم روبه‌رویش در چارچوبِ پنجره... قرینه‌وار...

به رویم لبخند می‌زند... غمگین و مهربان...

می‌خواهم بیرون بیاورمش از نگرانی و خیلی آشکارا بگویم که اگر فکر می‌کند قلبم بیمار است و مثلاً به زودی می‌میرم، هیچ غمی به دل راه ندهد؛ چون چیزِ زیادی را از دست نخواهم داد... حالا که آن گنجِ سربه‌مُهرِ سال‌های جوانی را و او را دیری است که از کف داده‌ام...

ولی آوازِ باران- آوای فروریختنِ پرو بالِ فرشته- مانعم می‌شود... شبیهِ آداجیو است... مثلِ سِرِناد[2]... و آنقدر سرخوشانه محزون است که برای هزارمین بار عاشقم می‌کند... می‌گویم:

- «سرما نخوری... اینجا کنارِ پنجره خیلی سرد است.»

می‌گوید:

- «من همه چیز را به عهده می‌گیرم... باید به من بسپاری‌اش...»

و باران که باز تندتر می‌شود و شاخه‌های خیسِ شوخ که بی‌ملاحظه‌ای، نرم و شیطنت‌آلود، سیلی می‌زند به پیشانیِ پنجره...

ساکت می‌مانم تا با هم گوش کنیم به همهمۀ باران، در ترنّمِ درخت‌ها... پنجره‌ها... جوی‌ها و... پشت‌بام‌ها... جشنِ دیوانه‌وارِ پر افشانیِ فرشتگان...

(ادامه دارد)

[1] - دعای دومینه دئوس به زبان لاتین و حدوداً به این معنا است: ای پروردگار بلند مرتبه که ما را به آغاز این روز رسانیده ای! ما را در پناه قدرت خود محافظت فرما که امروز در گناهی نیفتیم و بگذار سخن و افکار و اعمال ما همواره در جهت انجام عدالت تو هدایت و صرف شود، از طریق مسیح خداوندگارمان. آمین.

[2] - سِرِناد به آلمانی Ständchen در رِ مینور، نام قطعهٔ چهارم از مجموعهٔ آواز قو به آلمانیSchwanengesang‏؛ اثر فرانتس شوبرت است. تاریخ انتشار این مجموعه آواز ۱۸۲۸ میلادی، سال درگذشت آهنگساز است.

قسمت بعد
قسمت قبل


داستانگاه گاهانشصت
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید