بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

گاهِ گاهان_ صد و ده


صد و ده_

اصلاً مگر می‌شود فراموش کرده باشم... آن روزهای چون حلقه‌های زنجیری به هم پیوسته را...

که سلسلۀ سوانحِ پی‌درپی، بر سرم نازل می‌شد... چون صاعقه‌های مسلسل‌وار ... وقتی گرفتار شده باشی در توفانِ کوهستان...

یا مانندِ پس‌لرزه‌های متوالیِ یک زمین‌لرزۀ پیش‌بینی‌ناپذیرِ ناگزیر...

پسر عمویم در یک بعد از ظهرِ داغ، سر رسیده بود...

وقتی من داشتم همۀ خُرده‌ریزهایم را جمع‌می‌کردم توی کوله‌پشتی‌ام، تا بگریزم از وحشت و اندوهِ آن هم‌خانگی‌ِ چهل‌روزه و از نظرِ خودم پایان‌یافته‌مان... و برای یک بازپروریِ حداقلّ یک‌هفته‌ای، بروم اصفهان، خانۀ مادربزرگم، و خودم را رها کنم در احاطۀ مهربانی‌های تسلّی‌بخش...

که غلامرضا فقط برای یک نفس ایستاده بود بالای سرم تا از زیرِ چشم نگاهش کنم و سلامی دهم...

بعد با آن خشونتی که برایم درست یادآورِ کودکی‌هامان بود، خیلی غافلگیرانه و عجیب، بیرون‌ام کشیده بود از میانِ کتاب و کاغذهای پراکنده و مثلِ شخصیت‌اوّلِ یکی از فیلم‌فارسی‌های تاریخِ سینما، گریبانم را گرفته بود توی آن مشت‌های زمخت اش و از پشتِ شانه‌هام، سخت کوبیده بود به دیوارِ اتاقش...

بعد هم با آن لحنِ عَفِنِ وهن‌آلود، به صوتی بلند، عربده کشان، به من و یکایکِ اقوام و انسابِ مادری‌ام، دشنام‌های درشتِ پلید گفته بود و در برابرِ پاسخِ من که:

- «اجازه نداری دربارۀ مادرِ من یک کلمه حرف بزنی!»

با یک ضربۀ کاریِ جیروگی[1]، افکنده بود ام روی قفسۀ کتاب‌های خویش... که سرم اصابت کرده بود به تیزیِ یک لنگه درِ کمد... یا گوشۀ میز... یا لبۀ صندلی... و خون از بالای پیشانی‌ام ریخته بود توی چشم و دهان و گریبانم...

در همان حال که او دو لگد و چند مشتِ دیگر هم حوالۀ پشت و پهلویم کرده بود و نعره زنان، آن چند کلمۀ نیمه مفهوم را به زبان آورده بود...

- «جوابِ سربالا می دهد به من!... قبولم ندارد... ردّ ام می‌کند... به خاطرِ تو!... بچّه خوشگلِ عوضی!»

پس آن گاه که انفجارِ اوّلیه پایان یافته و غلامرضا ایستاده بود دو قدمی دورترک... و با حالتی کماکان تهدیدآمیز، نفس‌زنان و عرق‌ریزان، با دهان و دو پای گشوده از هم، با دو چشمِ خونبارش... خیره خیره نگاهم می‌کرد...

دندان‌هام را فشارداده بودم روی هم و خواسته بودم تا سعی کنم بی فروریختنِ حتی یک قطره اشک، خودم و آن چند تکّه کاغذ و کتاب را که رها شده بود روی کفپوشِ تیره‌گونِ خاموش، زودتر جمع و جور کنم و بریزم داخلِ کوله‌ام...

و بزنم به کوچه...

و دیگر هم گوش ندهم به امتدادِ اتّهاماتِ مبهم و کمابیش مشروع و غیرتمندانۀ او، که به همراهِ مبالغِ معتنابهی سبّ و سخط، به طرفم پرتاب می‌کرد...

ولی پایم رسیده و نرسیده به خیابان، بغضم ترکیده بود...

خانه بر دوش و گریه‌کنان بر احوالِ خویش می رفتم و هی پشتِ آستینم را می‌کشیدم روی چشم هام و قدم سُست نمی‌کردم... نیز هیچ اعتنایی به صدای غلامرضا که از پُشتِ سرم چیزی می‌‌گفت و نزدیک می شد...

نمی‌خواستم او ببیند که به گریه ام انداخته... همچنان مثلِ کودکی‌هامان...

وقتی هم که آرنجم را محکم گرفته و به سمتِ عقب کشیده بود، فقط بی اینکه بایستم، برای آخرین بار با پشتِ دست، صورتم را خشک کرده و بینی‌ام را بالا کشیده و گفته بودم:

- «می‌شود لطفاً مابقیِ مرحمت‌هات را کتباً بفرستی به نشانی‌ام؟!»

و او یک دستم را سخت‌تر به طرفِ خودش کشانیده و گفته بود:

- «یک دقیقه صبر کن ببینم... مسخره!»

صبر کرده بودم تا باز، تُند و یک نفس بگویم:

- «خوب است که یادآوری کردی تا اقلاً خودم هم بدانم، که در این اوضاعِ فاجعه‌بار، مسخره هم هستم...»

و او غریده بود:

- «احمقِ عوضی!... باید ببرمت بیمارستان... نمی‌بینی سرت شکسته؟!... بخیه لازم دارد...»

و بعد آهسته‌تر و انگاری بغض‌آلود، اضافه کرده بود:

- «کاش گردن ات می‌شکست!...»

بعد آرنجم را باز چنگ زده و به طرفِ تقاطعِ خیابانِ اصلی، هُل‌ام داده بود...

احتمالاً در جهتِ مسیرِ بیمارستان... ولی پس از آن که چند قدم، تُندتُند، کنارم راه رفته بود، باز گویی به حالتِ تردید، قدم سُست کرده و گفته بود با ترشرویی و نوعی اعتماد به نفسِ آلوده به زهرِ دودلی...

- «ببینم... از من که شکایتی نداری؟... داری؟!»

..........................................................

و آن روزِ دیگر... که بنابر توافقاتِ قبلی، قرار بود آخرین جلسۀ آموزشِ طرّاحیِ دخترها باشد، قبل از آزمونِ سراسری... کمی زودتر از وقت و سرزده، رفته بودم تا شاید افسون را در کتابخانه ببینم...

با سری بخیه خورده و پیچیده در تنظیف و مَنگ و حیران و... پُر از سؤال...

بیش از هر چیز می ‌خواستم بدانم که آیا افسون راستی به پسرعموی مخبّطِ من، پاسخِ منفی داده بود؟...

و یعنی همان طور که آن بی‌عقل فهمیده بود و می‌گفت... به خاطرِ من؟!...

باید می‌دانستم او چه گفته با غلامرضا که تا سرحدِّ جنون‌اش، علیهِ من شورانیده است؟!...

ولی البته، آن‌گاه که در کتابخانه، افسون را دیده بودم... که نشسته بود روی آن کاناپۀ همیشگی... و یک پایش را روی دیگری و یک بازویش را روی پشتیِ مبل افکنده ... و با دیدنِ من، به حالتِ کمی هراسان انگاری، تکانی خورده بود؛ طوری که گویی آمادۀ برخاستن شده باشد، ولی بعد خودداری کرده بود...

فقط توانسته بودم آن دو قدم را بروم جلوتر... و پیشِ پای او به زانو در افتم روی قالیچۀ زیرِ کفشهاش و در پناهِ کفِ دست‌هام گریه کنم و بی‌ربط و ابلهانه بگویم:

- «معذرت می‌خواهم... معذرت می‌خواهم...»

و او هم فقط یک‌دفعه سرم را بگیرد میانِ شاخه‌های تُرد و شکوفه بارانِ بازوانش... و توی گوشم زمزمه کند...

- «هیس!... آرام... آرام... هیچ چیز تقصیرِ تو نیست بچه جان!...»

و عشق با اوّلین بوسه‌هایش آغاز شود... روی تنظیف‌های پیشانی‌ام... روی پلک‌های خیسم... روی لب‌های تشنه و ترک‌دارم...

(ادامه دارد)

[1] - ضربۀ دست در تکواندو

قسمت بعد
قسمت قبل


داستانگاه گاهانصد و ده
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید