بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

گاهِ گاهان_ صد و دوازده

صد و دوازده_

آخر باز آن روزها... میکائیل هم در پردۀ یکی از آن غیبت‌های ادواریِ خویش بود...

نبود... تا با او حرفی بزنم... بروم طواف کنم گردِ کلیساش...

زنگ بزنم به آن تلفنِ ترسناک و نخوت‌بارِ دفترِ انجمن‌اش... که همیشه بیگانه‌ای گوشی‌ را برمی‌داشت و هرگز، پاسخی نمی‌گفت جز همان «بفرمائید»ِ اوّل... و باید پیغامت را کامل و مشروح می‌گفتی، بی‌لکنتی... در اسرعِ زمان... و رضایت می‌دادی به این که آن صدای متفرعنِ پشتِ خط، با لهجۀ آدم‌آهنی‌وارش بگوید:

- «پیغامِ شما را می‌رسانم...»

و بی‌هیچ کلامِ دلجویانه و امیدبخشی... و حتی بی‌خداحافظی... تماس را قطع کند...

او نبود که در هر جایی، بنشینم بر سرِ راهی، به امیدِ عبورِ اتّفاقی‌اش از هر مسیری که پیش‌تر دیده بودم، گاهی از آن گذشته است...

آن پلکانِ ششمین که خیابانِ اصلیِ را به محلّه‌شان متّصل می‌کرد... آن مسیرِ کوهستانیِ شیب‌دار و تنگ و رو به فراز... حاشیۀ سایه‌دارِ آن بوستانِ آرام و نجیب... آن کوچه‌های بی‌شکیبِ پشتِ دانشگاه...

بعد هم او یک‌دفعه پیدایش شود... و پیش از آن که حتّی سلامی مبادله کرده باشیم... بیاید و تُند بنشیند به فاصلۀ فقط سه وجب از آن جا که من نشسته‌ام...

و ماقبلِ هر دردِ دلی، بی‌مقدّمه در آید که:

- «به نیمۀ سمّیِ سیبِ سرخِ حوّا قسم!... که عاشقی کردن این روزها دل و جگر می‌خواهد...»

و من شاید این بار، به جای سکوت‌های معذّب و مضطرب... و دلواپسی‌های خاموش... می‌توانستم خود را رها کنم که بگویم...

- «خودت بگو که بی‌تو چه کنم؟ میکائیل!... در واقع وقتی تو نیستی... مرگ با تمامِ جرأت، به سراغ ام می‌آید...»

و او هیچ تعجّب نکند از پریشان‌گویی‌های بی‌پروای دلم... و ناگاه بگوید:

- «بهرام!... می‌دانی آخر؟... اگر من مُرده باشم، باز هم یک گُلِ سرخ، سرخ و بوییدنی است... و آداجیوی آلبینونی که نواخته شود... در تالارِ دعای یک کلیسای متروک، هنوز شنیدنی...»

................

ولی البته حقیقت آن بود که من هیچ نشانی نداشتم از منزلِ مَهِ عیّارِ خویش[1]...

و آن شراب‌خانۀ مست‌اش... که خمارِ صدشبه‌ام [2]را درمان کنم و مزاجِ تباه‌کارم را به فکرِ حکیمانه[3] و دمی عیسوی‌اش سپارم...

هفته‌های بعد، که دیگر تب‌ام افتاده بود و دلم لبریزتر از قبل، گریه داشت... همۀ اشک‌هام را بُرده بودم به زیارتِ بقعۀ امامزاده و اهلِ قبور... و نثارِ همۀ سنگ‌های غریب کرده بودم...

که دستم نمی‌رسید به آن سنگِ شکستۀ دوردستِ خاکستانِ مادرم...

و همۀ مصیبت‌نامه‌‌هام را خوانده بودم در گوشِ سنگِ صبورِ زمرّدینِ آن ضریحِ متروک...

و به جای آورده بودم... هر دعای سریع‌الاجابتی را که می‌دانستم... و هر نمازِ حاجتِ مُجرَّبی را که بلد بودم...

به نیروی خویش نه ... ولی به قدرتِ عشق و خدا... هنوز باور داشتم...

و به التماس از او می‌طلبیدم که جریانی از آن سرچشمۀ لایزال را متصّل سازد به رگ‌های افسرده‌ و مفلوکم...

که شاید برخیزم و قیامت‌های پُرآتش برانگیزم...[4]

فکر می‌کردم حتماً باید کاری کرد... باید تاخت... جنگید... رهانید...

می‌خواستم شهزادۀ شمشیر به دستِ افسون باشم و باطل‌السّحرِ آن طلسمِ نفرینی... که دخترِ شاهِ پریان‌ام را اسیرِ قلعۀ ظلمانیِ ننگ و دست و پاگیرِ زنجیرِ ستم ساخته بود...

کسی باید به نبردِ دیو می‌شتافت... بَندیِ عشق باید خروج می‌کرد...

مدام با خودم تکرار می‌کردم که البته او بی‌گناه است!... گناهکار، آن مردِ فاسدِ دولتمند و عیّاش، آن ظالمِ لعنتی است!...

و البته که «فراز و شیب بیابانِ عشق دامِ بلاست»[5]... و آن «شیردلی که از بلا نپرهیزد» منم!...

مصصم بودم که به دلِ آتشِ حوادث زنم... خیال می‌کردم، قطعاً جان بر سرِ این عهد خواهم کرد...

و فقط برای تقدیسِ مأموریتِ موهومِ خویش بود که انگاری، نیازِ مُبرَمی داشتم به حمایت و امضای ارواح نیکوکارِ بهشتی... یا به تأیید و پشتیبانیِ شرعِ مبین...

پس مابقیِ روزهای آن اعتکاف و چلّه‌نشینیِ عاشقانه را هم روزه گرفته و بعد افتاده بودم به نقّاشیِ یک پرترۀ خیالی از افسون... تقریباً شبانروزی...

طوری که در فواصلِ کارِ فشرده، فقط یکی دو ساعتی می‌خوابیدم... مچاله شده بر یک پهلو... روی زمین... قلم در مشت... با لباس‌های آغشته به رنگ... وسطِ آن ریخت‌وپاشِ مهیبِ بوم و قوطی‌های رنگِ‌روغن و حلّال و کاغذهای کاهیِ پیش‌طرح...

می‌خواستم افسون را آن طوری که در خیالِ خویش می‌خواستم، روی پردۀ نقّاشی، مجسّم سازم...

یعنی در احاطۀ گل‌های اطلسی و شاه‌پسندِ باغ‌های حارّه‌ایِ جنوب...

پوشیده در یکی از آن جامگانِ بلند و گُل‌‌دارِ روسی که مادرم می‌پوشید...

دقیقاً به همان صورتی که دلم می‌خواست او باشد... محزون و ماخولیایی و آرام... و معصوم...

همان‌طوری که دلم می‌خواست من چونان پدرم نباشم... که سرد و بی‌اعتنا... مغرور و کم‌گوی... و زمخت و نخراشیده...

می‌خواستم عاشق باشم... و بنده‌وار ستایشش کنم... به شعر... به سخن... بی‌وقفه... بام تا شام...

صبح‌های زودتر که در خنکای ملایمِ باغچه، بخرامد میانِ پروانه‌های اردیبهشت...

و عصرها که گرمازده و افسرده‌حال، تکیه ‌زند به راحتیِ پشتِ پنجره... و بادبزن‌اش را به سستی تکان ‌دهد... و از لای کرکره‌های نیم‌بسته... ابرهایِ تُنُک را در آسمانِ گداخته دنبال کند...

به خودم می‌گفتم... من شبیهِ پدرم نخواهم بود... من عاشقی کردن را بلدم...

در کودکی‌هام که من مهربان‌تر بودم از او با مادرم!... من همۀ ظرائفِ لطیفِ روحِ دخترانه‌اش را درک می‌کردم... من شاعرم... قصّه‌پردازم... اهلِ فرهنگ و هنرم...

و قطعاً وظیفۀ کیهانیِ من است که افسون را نجات دهم از اسارتِ آن مردی که می‌بایست به مراتب، از پدرِ خودم، ستمکارتر باشد...

بعد...

در یک روزِ ابرناک از اواخرِ ماهِ مهر... با آن تلفنِ عمومیِ که بر سرِ کوچۀ امامزاده قرار داشت... زنگ زده بودم به خانۀ آقای وکیل...

تا صدای افسون را دوباره بشنوم...

در میانِ چهچهۀ آوازِ قناری‌های عاشق... و اسیرِ آن قفس‌های دکانِ پرنده‌فروشی...

خیلی منتظر مانده بودم در برابرِ آن بوق‌های متوالیِ ترسناک...

و ضرب‌آهنگِ تپش‌های قلبم مدام تندتر شده بود...

طوری که وقتی خودش پاسخ داده بود... برای چند ثانیۀ دراز و هولناک، از شدّتِ تنگیِ نفس و گرفتگیِ گلو، لال شده بودم...

و بعد که او با آهنگی آمرانه و قاطع پرسیده بود:

- «شما کی هستید؟»

خودم را به دشواری معرّفی کرده بودم...

و باز یک سکوتِ عمیق و طولانی و فاجعه بار...

و عاقبت او که با لحنی، انگاری کمی گرفته و لرزان... و شاید کمابیش خوددارانه، گفته بود:

- «حالت چطور است بهرام!»

اگر بیشتر صبر می کردم، به کلی جرأت‌ام را می‌باختم... پس بی‌معطّلی دل به دریا زده و گفته بودم...

- «می‌توانم شما را ببینم؟...»

و باز آن سکوتِ پرتپش که پرتابم می‌کرد در تعلیقِ تردید... در برزخِ اضطراب... در خلأِ بیچارگی...

و سرِ آخر این‌که...

- «چرا می‌خواهی مرا ببینی بهرام!؟...»

آرام پرسیده بود... ولی انگاری توفانی افتاده بود در سرم...

و خون از قلبم- که ناگاه به یک ضربۀ تند فشرده می‌شد- طوری هجوم آورده بود توی رگ‌هام، که دردی ناگهانی پیچیده بود در شانه‌ام و نزدیک بود که گوشی بیفتد از یک دست‌ام... که با دو دست قاپیده بودمش...

و به سختی به سخن درآمده بودم با همان نفسِ به شماره افتاده... که در قفسِ سینه‌ام انگاری قناریِ محبوسی بود بی‌نوا و لرزان ...

و صدا در گلویم چند بار شکسته بود... که نمی‌دانستم چطور بگویم...

و عاقبت هم با آن وضعِ لکنت‌بار و فجیع در آمده بودم که...

- «... لطفاً...! خواهش می‌کنم...! قول می‌دهم... وقت‌تان را زیاد نمی گیرم... فقط چند دقیقه‌ای... اگر امکان دارد...»

و او در آن سوی خط... قناریِ خوش‌نوای نفسی عمیق را رها کرده بود... که بیشتر به آهی بلند می‌مانست... و گوشم را به ترنّمِ آهنگِ صدای مهربان‌تری نواخته بود...

- «بسیار خوب بهرام!... ساعت پنج عصرِ امروز، در منزل هستم...»

(ادامه دارد)


[1] - ای نسیمِ سحر! آرامگهِ یار کجاست؟/// منزلِ آن مهِ عاشق‌کُشِ عیّار کجاست؟ (حافظ)

[2] - نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من/// خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست (حافظ)

[3] - مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ/// کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی (حافظ)

[4]- مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد/// قیامت‌های پرآتش ز هر سویی برانگیزد (مولوی)

[5] - فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست/// کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد (حافظ)

قسمت بعد
قسمت قبل


داستانگاه گاهانصد و دوازده
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید