صد و سیزده_
«میخواهم خوابِ اقاقیاها را بمیرم.
خیالگونه
در نسیمی کوتاه
که به تردید میگذرد
خوابِ اقاقیاها را
بمیرم.
□
میخواهم نفسِ سنگینِ اطلسیها را پرواز گیرم.
در باغچههای تابستان،
خیس و گرم
به نخستین ساعاتِ عصر
نفسِ اطلسیها را
پرواز گیرم.
□
حتی اگر
زنبقِ کبودِ کارد
بر سینهام
گُل دهد ــ
میخواهم خوابِ اقاقیاها را بمیرم در آخرین فرصتِ گُل،
و عبورِ سنگینِ اطلسیها باشم
بر تالارِ اُرُسی
به ساعتِ هفتِ عصر.»[1]
***
... باران میآمد... شعر میخواندم... و راه میرفتم...
در ساعتِ چهار و چهل و پنج دقیقۀ روزی که من معصومیتام را باختم...
در قماری عاشقانه و شیدایی...
در کوچۀ پانزدهمِ خیابانی که نامِ سروستان داشت و آرمیده بود در سایهسارِ رخوتناکِ چنارهای عظیمقامتِ پیر... بارانی بیدریغ میبارید...
و کاغذِ بستهبندیِ تابلوی افسون و سراپای مرا- که انگاری بیهودهاش آراسته و پیراسته بودم- خیسِ خالی میکرد...
بوی نم و خاکِ بارانخورده در مشامم و تنفّسِ تازگیِ نسیم در ژرفای سینهام، عطری تازه داشت و غریب... مثلِ شمیمِ همۀ وسوسههای تازه... همۀ تمنّاهای خاموشِ تن...
یک ربعِ ساعتی زیرِ باران، پابهپا شده بودم تا زنگِ در را درست، سرِ وقت به صدا در آورم... و باز ده دقیقهای طول کشیده بود تا ضامنِ قفل، به صدای مبهم گشوده شود...
با یک دست، بستۀ نمناکِ بوم نقّاشیام را بالا گرفته بودم تا گوشهاش به زمینِ خیس نگیرد... و با دیگر دست، تراوشِ باران را پاک میکردم از صورتم...
و میگذشتم از محوّطۀ بیرونیِ ساختمان... که در خاموشیِ غریبانۀ عصرِ پاییز، فرو شده بود...
تا برسم به ورودیِ آپارتمان، خدمتکارِ افسون، در را گشوده بود...
آن زنِ میانسالِ کوهپیکر و موحنایی، با چهرۀ مُتبَختِرِ خانهزادش...
که در همان روزِ نخستِ کارِ نقّاشیام در کتابخانه نیز، آمده بود و با حالتی تحکّمآمیز، محدودۀ آزادِ حرکاتم را مشخّص و معیّن ساخته و با کجخُلقی تذکّر داده بود مواظب باشم قالیچههای ابریشمی را کثیف و رنگی نکنم!...
در آن عصرِ پاییز هم، پیدا بود از حالتِ عبوسِ صورتش... که قطعاً هیچ دلش نمیخواست به من اجازه دهد، تا با آن حالتی که ناودانوار از سر و رویَم جریانی از آبِ باران سرازیر بود، واردِ سرسرای خشک و نظیفِ خانهاش شوم...
گفته بود:
- «این تختهپاره را هم بگذار پای پلهها و بیا تو... »
و دستش را دراز کرده تا بستهبندیِ خیس را بگیرد از دستم...
گفته بودم:
- «نه! نه!... تخته نیست... تابلوی نقّاشی است... فقط کاغذهای رویش خیس شده... اجازه میفرمایید؟...»
کاغذهای نمکشیده را به یکی دو حرکت، پاره پاره و توی مُشتَم مچاله کرده بودم... که باز گفته بود:
- «کفشهای گلیات را در بیاور و بگذار پایینِ پلهها... کاغذهات را هم بینداز در سطلِ زبالۀ دمِ در...»
پس شرمسارانه اطاعت کرده بودم...
بعد او انگار با قدری دلخوری، هیکلِ سنگیناش را به دشواری چرخانیده و راهنماییام کرده بود تا آن کتابخانۀ آشنا...
و بی آن که حرفی بگوید و فقط با اشارۀ سر، تعارفام کرده بود که وارد شوم... و خودش از سویی دیگر رفته بود...
و باز من مانده بودم و تنهاییهای ناشکیب و درنگهای درازِ اشتیاق...
بعد بیاختیار رفته بودم به سمتِ آن پیانوی رویال...
محمولهام را به پهلوی آن تکیه داده و ایستاده بودم به تماشایش...
حتی جسورانه دست برده و لمس کرده بودم با سرانگشتهام، مسیرِ عبورِ آن دستهای نازک و نازنین را روی کلیدهای خفتۀ خاموشِ پیانو...
بعد او سر رسیده بود...
مطابقِ معمول، بیآن که من متوجّه شوم، آمده و ایستاده بود درست پشتِ سرم...
و من ناگاه، آوازِ او را در زیرِ گوشم شنیده بودم که آهسته صدا میزد بهرام!... و حتّی نسیمِ عنبرینِ نفساش را همراهِ بوی یاس و مریم، روی گردنِ هنوز خیس و شانۀ لرزانم، احساس کرده بودم...
بیهوا و سرآسیمه برگشته بودم... و پاشنۀ پایم گرفته بود به پایۀ پیانو و بیاراده نشسته و در حقیقت افتاده بودم روی صندلیِ پشتِ سرم...
و به دیدنِ او نفسی چند، خشکم زده بود...
فقط گفته بودم سلام...
همانطور که نگاهش میکردم ایستاده بر بالای سرم...
با همان جامۀ سُربی فامِ تیره، که در تضادی ستودنی و باشکوه مینمود با پوستِ شیری رنگِ صورت و بازوها و گردنش...
بعد او بیهوا، ولی خیلی آهسته و نرم، انگشتهای ظریفاش را کشیده بود زیرِ چانهام... و بالای پیشانیام...
و در پاسخِ سلامِ من، گفته بود:
- «خیس شده ای...»
خودش آن موی هماره پریشانش را به سادگی در پشتِ سر، جمع کرده بود...
بعد مثلِ یک بانوی رمانتیک و خیالانگیز و باشکوهِ عصرِ ویکتوریا[2] با آن پیراهنِ بلند و شالِ کشمیرِ روی شانههای نیمهعریانش، نشسته بود روی راحتیِ کنارِ شومینه...
و برای من از یک قوریِ چینیِ بلند و باریکِ روکوکو وار[3]، در فنجانِ صورتیِ گُلداری، قهوه ریخته بود...
و تبسّمی کمرنگ بر لب آورده بود به دیدنِ هدیۀ خویش... که در برابرِ چشمش، بر لبۀ سنگیِ اجاقِ دیواری تکیه داده بودمش...
و فقط گفته بود:
- «چه لباسِ قشنگی!...»
و پاسخ داده بودم...
- «آن طورها که یادم هست... مادرم همیشه یکی از اینها را میپوشید...»
- «و این همه گل!... من اگر در چنین بهشتی باشم، احتمالاً بزنم زیرِ آواز...»
خیلی با نرمِش... و حتّی آن رخوتِ معمولِ خویش گفته بود... ولی من بیاراده خندیده بودم...
و او تکیه زده بود به یک پهلوی کاناپهاش و مثلِ کسی که خسته باشد یا تازه از خواب برخاسته، هر دو بازوش را به کششی آرام و طولانی و کمی رو به جلو، بر افراشته بود...
بعد خیلی ساده، باز گفته بود:
- «مرسی بهرام!... خیلی قشنگ است... آن یکی پرترهات را زدهام به دیوارِ اتاقم... این یکی را میدهم همین جا نصب کنند... بالای پیانو...»
بعد من از فرطِ شعفِ پذیرشِ هدیهام، یک دفعه و بیپروا گفته بودم:
- «اجازه میفرمایید که اینبار ادّعا کنم هدیهای ناقابل است از خودِ خودِ من... و هیچ ربطی هم با دیگری ندارد؟... به خاطرِ آن یکی سرم را شکستم... و به خاطرِ این یک، آمادهام که گردنَم بشکند!...»
(ادامه دارد)
[1] - شاملو (از دفتر ابراهیم در آتش)
[2] - دورۀ شصت و چهار سالۀ سلطنت ملکه ویکتوریا در نیمۀ قرنِ نوزدهم
[3] - روکوکو (Rococo) اصطلاحی است در تاریخ هنر برای توصیف هنر تزئینی در زمینههای مختلف معماری، بناآرایی، نقاشی، پیکرسازی، طراحی اثاثه و اشیاء زینتی.
قسمت بعد
قسمت قبل