بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

گاهِ گاهان_ صد و شانزده

صد و شانزده_

انگاری آن حُزنِِ دوست‌داشتنیِ ملایم، رخت بربسته بود از حریمِ روحِ‌ فارغ‌البال‌اش...

همان‌طوری نشسته بر صندلیِ پیانو، برگشته به طرف‌ام و دو دقیقه‌ای تماشایم کرده بود...

که ایستاده بودم آن‌جا، نزدیکِ اجاقِ دیواری...

بعد با همان حالتِ بی‌خیال و طعنه‌آمیزش، با آهنگی که جدّی نمی‌نمود، پرسیده بود...

- «چطور... و به چه عنوانی در کنارِ خودم، نگاهت دارم؟!...»

خیلی ابلهانه و قبل از هیچ تفکّری، گفته بودم:

- «نمی‌دانم... شاید به من اجازه دهید به شما نقّاشی آموزش دهم... یا مثلاً شما به من درسِ موسیقی بدهید...»

و او- در عینِ شرمساریِ من- خندیده بود...

به قهقهه‌ای پُرنیرو، طولانی و بلند... که راستی چند دقیقه‌ای به درازا کشیده بود...

بعد انگاری سردش شده باشد، شالِ کشمیرش را تنگ‌تر پیچیده بود دورِ شانه‌هاش که می‌لرزید... و دو قدم به من و آتشِ کم‌فروغِ شومینه، نزدیک‌تر ایستاده بود...

- «واقعاً یک لحظه، خیال کردم می‌خواهی از من خواستگاری کنی؟»

به خود لرزیده بودم...

آن قدر که هم‌چنان سردم بود در کنارِ آتش!...

خیلی خجالت کشیده بودم... با وجودِ آن همه جسارت‌های دیوانه‌وار که داشتم می‌نمودم آن روز...

بخصوص آن که از جایگاهِ ایستادنِ خویش، فقط از نیم‌رخ می‌دیدمش... و هیچ نمی‌فهمیدم راستی در سرَش چه می‌گذرد...

از خودم خشمگین بودم که از فرطِ خام‌دستی و ترس و تردید، آن مهم‌ترین راز و ارزشمندترین تصمیمِ زندگی‌ام را، واگذارده بودم تا به آن شیوۀ مبتذل و غیرِشاعرانه، از پرده برون ‌افتد...

آن طور که باز مثلِ یک ابله به نظر برسم... علی‌رغمِ آن‌چه در همۀ رؤیاهای شیرینِ قهرمانانه‌ام، پرورده بودم...

انگاری دیگر برای اجرای یک صحنۀ شهسوارانۀ تکان‌دهنده خیلی دیر شده بود...

پس فقط یک قدم به او نزدیک‌تر شدم تا باصدایی گرفته و لرزان بگویم...

- «فکر می‌کردم خیلی واضح است که آرزویی هم جز این ندارم... فقط ظاهراً هنوز آن‌قدر احمق و مسخره‌ام... که می‌ترسم یک کلمۀ دیگر بگویم و سیلی بخورم... و برای همیشه از دستتان بدهم...»

بعد او چهره به سوی من چرخانیده بود... تند... و آهسته سرش را اوّل، کمی تکان تکان داده و بعد ثابت رو به من نگاه داشته بود...

طوری که انگار می‌کوشید تا خنده‌ای بی‌اراده را مهار کند و با جدیّتِ بیش‌تر حرف بزند...

بعد با متانتی که کمابیش مستانه می‌نمود، آرام پرسیده بود...

- «چند سالت است... بهرام؟!»

- «بیست‌سال...»

باز کمی انگار لاجرم، ولی سُست‌تر از پیش خندیده بود... طوری که گویی از خندیدن نیز خسته شده باشد...

و در همان حال، خودش را رها کرده بود در آغوشِ کاناپۀ بِزرگِ چهارنفرۀ کنارِ آتش...

- «می‌دانی من چند سال از تو بزرگ‌ترم...؟!»

ایستاده بودم میانِ او و شعله‌های آتش... که ببیندم... آن طوری که خیره خیره توی بخاری را تماشا می‌کرد!...

گفته بودم و صِدام هم‌چنان مرتعش بود همراه تپش‌های دلم...

- «شاید از نظرِ شما مهم باشد!... ولی از نظرِ من هیچ اهمیتی ندارد!...»

- «... و حرف‌هایی که صفورا می‌گوید چطور؟...»

- «لطفاً فکرش را هم نکنید... حرف‌های پوچی که اصلاً ارزشِ یادآوری هم ندارد...»

یک‌بار خیلی عمیق نفس کشیده بود... و باز صورت اش را به طرفِ دیگری گردانیده و چشم‌هاش را برگرفته بود از من... به آهستگی و انگار از سرِ فراغت...

و دوخته بود به تصویرِ خودش در جامۀ مادرِ من.... توی تابلو...

دو دقیقه هر دو ساکت مانده بودیم... و باران باریده بود...

تا او عاقبت بگوید...

- «در آینده... برایت مهم خواهد شد... خیلی زودتر از آن که فکر می‌کنی...»

به خودم جرأت داده بودم که بنشینم روی کاناپه... در جهتِ نگاه و در کنارِ او...

خیلی نزدیک به آن دست‌های سحرانگیزِ نازک و کوچک که به سرشاخه‌های نورُستۀ گلِ توری می‌مانست...

و بگویم...

- «مرا ببینید... من دوستتان دارم... نامشروط!... نامحدود!... دیگر نمی‌دانم چگونه باید شرح دهم که چطور و چقدر؟!... فقط می‌دانم آن قدری است که دیگر نمی‌دانم چه باید بکنم!... البته قطعاً هر طور شما فرمان دهید، همان خواهد شد... و اگر در همین لحظه مرا رد کنید، بی‌مخالفتی خواهم رفت... و در واقع مهم هم نیست که چه بر سرم خواهد آمد... اما از یک چیز مطمئن‌ام کاملاً... که هیچ اتّفاقی در این عالم، نمی‌تواند مانع از این حقیقت شود که دوستتان دارم...»

بعد افسون، به آن حالتِ عجیب، نگاهم کرده بود... آن طوری که کاملاً تازه‌ بود برایم...

دیگر هیچ حرفی هم نگفته بود... در پذیرش یا انکارِ من...

فقط آهسته یک دستش را بر گونه‌ام ساییده بود... و آن گردنِ بلند و لطیفِ شمیم‌پرور... و گیسوی شکوفه‌بارانش را بر لب‌هایم...

و سرانگشتِ خنیاگرِ نرم و نازک و صدای بهاری و نفسِ گلبویش را فرستاده بود در مشامم... توی پیچ‌پیچِ لالۀ گوش‌هام... وسطِ آشفتگیِ درمان ناپذیر و درهمِ موها و تپش های شوریدۀ نَفَس هایم... درونِ سرِ دیوانه‌ام...

و نجواکنان گفته بود...

- «پس معطّلِ چه مانده‌ای؟... پسرِ خوشگل!...»

(ادامه دارد)

قسمت بعد
قسمت قبل

داستانگاه گاهانشانزده
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید