صد و هفده_
برای من، بهشتِ عَدَن، با افسون آغاز شد...
و سیبهای مسموم و مارزدۀ جادوانه...
و گزشهای سهمگینِ اژدها-افعیانِ کابوسهای سرکش و رامنشدنیِ تمنّاهای تن...
و رسواییِ بیبنیادِ سقوطِ باژگونه، در بابلِ لعنتهای خواستنی...
از همان شبِ پیلهاندازیِ شفیرِگیام... تا سحرگاهِ محتومِ سوختنِ پروبالِ پروانگیهای معصوم... و فرشتگیهای محکوم به هبوط...
که مرا برده بود به خلوتِ خویش... و تماشای تابلوی روی دیوارش... و به تماشای دیدارش...
بیپرده و ملموس و خواستنی.. هر آنچه که بود... و نامکشوف...
رها و مُنتَزَع از سختیِ رنگهای سربی، بر ابریشمِ شیریفامِ تناش...
آزاد از چارچوبِ قابهای دلگیر... و هر چارچوبی که دستوپاگیرِ دلم بود...
یعنی شاید همان شرمِ نادانیِ صباوت... عقلِ عقیلۀ فسادپذیر ... و ترسِ مجنونوارِ زنجیرگُسِل...
و فراخوانده بود، زورقِ توفانزدۀ جسم و جانم را... به بسترِ گردابیِ شبانگاهی... که تا صبح... پاییز بود و باران بود... و تب...
و نفسهایی که تند و نیوهکنان... رغبتناک و مسرّتآلود ... میپیچید و پنجه میانداخت، در مویۀ دردآمیزِ پنجهکشیدنهای بوران و باد، پشتِ شیشههای پنجره...
و دستهای او... و گلویی که به گلبرگِ شبنمخورده میمانست...
و تلاطمِ پریشانیهاش... که بر سرِ هر موی... و در هر نفسش... میآویخت...
و آن طعمِ غریب و مستیِ شرابی، که او در جامِ هر دَم و هر نَفَسام میآمیخت...
و آن ژرفنای تاریکِ نیست شدن و پیوستن و بودن... انگار تا همیشه... ولی در حقیقت همان یک لمحه، سوار بر اوجِ امواجِ بیخودی...
و هیچ... با او... با خودت... هر دو...
و باران... و باز ترانۀ باران...
و گیسوی تاریکِ شب و او... که میپوشید زمان را ... و فضا را... و مرا...
و در انتها... مرگی دلپذیر که میتوانست پایانِ یک تقدیرِ شوم باشد... و نبود...
در حقیقت، او نخستین ساقیِ پیمانشکنام بود - دروغوعده و قتّالفعل[1]- که به افسونسازی و رنگآمیزی، زهرِ شیرینِ بهشتِ شورانگیزِ حوّا را سرازیر ساخت در پیمانۀ پرهیزِ عطشناکِ زندگیِ خالی و معصومانۀ آدمیانه ام...
او بود که همۀ فنونِ غریب... و ظرایفِ نفیسِ این بازیِ خواستنیِ خطرناک را به من آموخت...
در همان دورهای نخستِ نردِ عشق... که با من میباخت...
که به او میباختم...
او بود که به من تعلیم داد... چگونه نقدِ ریز و کلانِ همۀ اجزای جسم و جانم را، در این قمار، به کار گیرم و به داو زنم...
نه که به کلامی و یا اشارهای... فقط به بودن و شدناش... به نَفَس و نواختناش... به خواهشهای گهگاه عجیب تسلّیناپذیرِ تناش...
و بیحدّ و اندازه کاردان بود... در این ملاعبه... در این کار... در این حادثه...
و آنچنان متبحّر، که انگاری در نواختنِ موومانهای دشوارِ سوناتهای بلند و جادویی و فتنهانگیز...
و من در نوازشِ دستهای سحرآفرینِِ او، کلیدِ همۀ نواهای سرگشته و عصیانخیزِ را درونِ خلوتِ خاموشِ خویش شناختم...
پیچیدهترین موومانهای روح و تنام را به نواختِ اشارۀ او نواختم...
و مرتفعترین پردههای بلندِ آوازِ جانِ خویش را به صدا در آوردم...
و او انگاری دیگر آنطورها که بود... سُست و محزون نمیشد...
در آن پاییز و زمستانی... که هر جریانی را منجمد میکرد... امواجِ شعلهور و خروشانِ شطّی هستیبخش و داغ، رگهامان را میگشود... و دلهامان را گرم میکرد...
و شگفت این که، همیشه به خواستِ او و اشارۀ افسونِ او بود، هر چشمۀ حیاتی که میجوشید یا آتشِ جانسوزی که میخروشید...
در حقیقت آن چه برای من، تا آن حد خواستنی بود... همان صمیمیت و صلحِ میانمان بود...
امنیتی که من مغروق در آن، میتوانستم ساعتی بنشینم... و همانطور که دوست دارم، سیر تماشایش کنم...
هر کاری را که میکرد...
نه فقط نواختنهای پیانو یا نوازشهای عشق...
بیشتر اتفاقاً دلسپردۀ اوقاتی میشدم، که اصلاً حواساش با من نبود...
مشغولِ خودش بود و خیلی معمولی... مثلاً شانه میکشید بر آن گیسوی هماره کمابیش آشفتهاش...
یا از میانِ آن همه لباسِ زیبا و رنگرنگ که تلانبارشان میکرد روی تخت... بر زمین... در همهجا... یکی را انتخاب میکرد... و آن قدر کُند و وسواسوار... و تکه تکه، میپوشیدشان...
یا وقتی... گونهها و لبها و مژگانش را_ با آن حالتی که انگاری بیاعتنا مینمود با زیبایی خویش_ ماهرانه و طیِّ آیینی شگفتانگیز، به رنگ و لعاب میآراست...
یا وقتی کفش به پا میکرد با آن اطوارِ خسته و خاصِّ خویش ...
آنگاه که چای میریخت... آن طور تند و با اشتها سیبزمینیِ سرخکرده میخورد...
وقتی توی پارک با من قدم میزد... کتاب میخواند... تلویزیون میدید... تنبلی میکرد...
همه چیز... همه چیزِ او زیبا بود و پرستیدنی، برایم...
ولی همۀ آن چه او- حداقل ظاهراً از من میخواست- یعنی کلیّتِ آن عجایب... سراسرِ آن صحنههای شاد و ملتهب و هوسناک... و هراسناک!...
برای من در واقع چیزی شبیهِ مردن بود... مثلِ یک عالمِ برزخی... طریقِ عبور از نوباوگی و تشرّف به عوالمِ زندگیِ راستینِ آدمی... گناهآلود و شرمآور... و فروتنانه باشکوه!...
یک دفعه بزرگ شده بودم... و میخواستم قهرمانی کنم... حداقل این که قهرمانِ زندگیِ او باشم...
شاید هم از عهده برمیآمدم به گمانم...
اگر آن سه ماه اقامتم در سرزمینِ ممنوعۀ عاشقی، تمدید میشد...
ولی البته نشد... وقتی او مرا ترک کرد که برود با آن مردِ متموّلِ پیرتر...
آن پدرش یا نمیدانم چه...
که برود به سرزمینی دیگر... و سراغِ آرزوهایی که داشت... به من گفت میخواهد وارد یک مدرسۀ عالی موسیقی شود...
هرگز ندانستم که راستی از من خوشش آمده بود... یا شاید فقط میخواست به واسطۀ من_ که آنهمه احمقانه در دسترس بودم و زیر قدمهاش افتاده بودم_ انتقام بگیرد از دیگر کسانی که به قدرِ کافی دوستدار و قدردانِ کمالاتش نبودند... از سرنوشت نامرادِ ناسازگارش... از همۀ کسانی که محکوماش کرده بودند بِدان...
شاید میخواست اهانتی کرده باشد... به آن معشوقِ بینیاز و بیاعتنای گریزپایش... پدرش!
شاید هم میخواست فقط دادِ عیش بستاند از سرِ دولتی که داشت... و مرا ابزارِ نشاطی کوتاه مدت قرار داده بود...
شاید با من معاملهای نامضبوط کرده بود... چیزی داده و چیزی ستانده بود...
شاید بر من و آرزوهای بزرگِ حقیرم، دل سوزانیده بود و همان طور که سرِ آخر گفت، صدقهای داده بود به فقیری...
شاید هم در حقیقت، من نمیتوانستم همۀ آنی باشم که او میخواست...
احتمالاً نتوانستم آتشِ بالاگیرندۀ آن همه تمنا و عطشِ عاشقانه را زنده نگاه دارم... تا به اندوهِ فسردۀ ملال، بدل نشود...
و اصلاً شاید آنچه او میخواست در من بود... وجود داشت... و او به یک لمحه ربود...
یعنی همان نادانی و معصومیتِ نوباوگی را...
و چون رهایم کرد... دیگر آن طفلِ معصومِ نالان نبودم...
که یک مردِ خاموشِ غمگین بودم...
(ادامه دارد)
[1] - دلم رمیدۀ لولیوشیاست شورانگیز/// دروغوعده و قتّال وضع و رنگآمیز (حافظ)
قسمت بعد
قسمت قبل