بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

گاهِ گاهان_ صد و پانزده

صد و پانزده_

در پانزدهمِ مهرماهِ همان‌سالی که بیست‌ساله شدم... و معصومیت‌ام را باختم... در ساعتِ هفتِ عصر...

وقتی شوریده‌سرانه به زانو می‌افتادم...

در پیشِ پایه‌های صندلیِ آن نخستین زنی که دوست می‌داشتم... و می‌ستودمش...

همان وقتی که آن‌قدر افسرده‌حال و ملالت‌بار جهان را می‌نگریست...

قطعاً- حداقلّ به طریقِ ارادی و آگاهانه- قصدم آن نبود که به خنده‌اش وادارم...

ولی در هرحال، آنگاه که مثلِ دیوانه‌‌ها دستمالِ دست‌اش را -که شاید از سرِ بی‌حواسی یا سهل‌انگاری انداخته بود روی زمین- برمی‌داشتم تا بندگانه ببوسم و به او برگردانم‌اش... گفته بود:

- «لطفاً همین الان از روی زمین بلند شو بهرام!... این‌طوری خیلی مسخره به نظر می‌رسی!...»

و من یک دفعه تصمیم گرفته بودم که بگویم به شوخی و گستاخی...

- «این که خیلی خوب است!... شاید حداقلّ کمی بخندید؟... لطفاً می‌شود خواهش کنم به من بخندید؟!»

... که او یک دفعه قلبم را آتش زده بود... چهره‌اش را به یک سو کمی چرخانیده... و انگشت‌های نازکش را گذاشته بود بر لب‌هایی که ناگهان داشت می لرزید...

و پلک‌های بلندش را بسته و فشرده بود روی چشم‌هایش که... غفلتاً چند قطره اشک، در آن جوشیده و درخشیده و تند فرو چکیده بود...

چقدر وحشتناک بود که این همه غمگین باشد و من حتّی ندانم چرا...

و نتوانم هیچ دلیلی، راهی، بهانه‌ای پیدا کنم برای شاد بودنش...

کاملاً حیران و کمابیش دیوانه شده بودم...

آن دستِ دیگرش را که هم‌چنان رها شده بر دستۀ صندلی، و دستمالش را میانِ آن انگشتانِ لرزان و شکننده می‌فشرد... بوسیده بودم...

بارها...

و چند دفعه تکرار کرده بودم:

- «آخر چرا این‌قدر ناراحت‌اید؟... لطفاً بگویید چه کنم؟... من دوستتان دارم... حتی نمی‌توانید تصوّر کنید چقدر!...»‌

بعد وقتی بالاخره سربرگردانده و نگاهم کرده بود... با آن حالتی که انگاری کمی مردّد... قدری متعجّب... و همچنان ملول...

باز گفته بودم:

- «اصلاً برایم مهم نیست که صفورا و دیگر احمق‌ها دربارۀ شما چه می‌گویند... در واقع، هیچ‌کس نمی‌تواند حرفی از خودش بسازد... که ذرّه‌ای کم کند از نهایتِ احترام و ارزشی که برایتان قائلم...»

یک لحظه به وضوح دیدم که شانه‌هاش تکانی خورده بود...

انگاری احوالی شبیهِ حول و تکان، از ورطۀ رخوت‌ناکِ اندوه، نجاتش داده باشد...

چون بعد راستی دفعتاً خندیده بود!... شیرین و ... تلخ!...

- «هیچ حواس‌ات هست که داری به دخترعموی من می‌گویی "احمق"؟!... بهرام؟!»

البته که حواس‌ام بود!... و نبود...

در حقیقت تمامِ حواس‌ام متمرکز بود بر آن ریزترین لرزشِ دست‌ها... چشم‌ها... و صدای او...

و او پیش از آن که بتوانم پاسخی پیدا کنم، گفته بود... با آن لحنِ متفاوت...

طوری که انگاری احساساتِ خویش را مهار کرده باشد... باوقار و نرم و کمابیش جدّی و محتاطانه...

- «صفورا چه چیزهایی دربارۀ من به تو گفته است؟...»

و من هم‌چنان بی‌فکر و جنون‌آمیز، پاسخ داده بودم:

- «قطعاً آن دروغ‌های زشت را تکرار نخواهم کرد... همان حرف‌های بی‌ارزشی که اشک‌های گران‌بهای شما را در آورده... و پسرعموی عوضیِ مرا- که مدّت‌ها دلباختۀ شما بود و نامِ شما وردِ زبانش بود شبانروزی... و برای جلبِ نظرتان به هر نکبتی تن می‌داد... حتی این که به منِ پسرعموی منفورِ خویش، روی اندازد و چهل روز توی آن اتاقِ بدبوی مزخرف‌اش، حبس‌ام کند تا یک هدیۀ غافلگیرکننده به شما بدهد...- در ظرفِ زمانیِ یک هفته مبدّل کرد به نامزدِ لعنتیِ صفورا خانم!...»

و او باز در کمالی خوشوقتیِ من، خندیده و دستمالِ ابریشمی‌اش را با احتیاط، چند بار به ملایمت، گذاشته بود روی رطوبتِ زیرِ پلک‌های پایینش...

- «بهرام!... هیچ دقّت کرده‌ای که امشب چقدر داری بددهنی می‌کنی؟!... و این که اصلاً به تو نمی‌آید!...»

و دیگر نوبتِ من بود که اشک‌های داغ‌ام بجوشد از سرچشمۀ آتش‌فشانیِ دلِ لرزان و پریشان‌ام و بگویم:

- «معذرت می‌خواهم... شرمسارم... ولی به خدا این دوری دارد دیوانه‌ام می‌کند... بدونِ حضورِ شما... پریشانِ پریشانم... شما را به خدا قسم... مرا این طور دور نیاندازید... مثلِ یک زبالۀ به درد نخور...!...»

با صدایی بلندتر و سرزنش‌آمیز... ولی باز به همان حالِ بی‌خیال و بی‌حواسِ خویش، فقط گفته بود:

- «بهرام!...»

بعد مرا، به اشارۀ یک دست، از پیش‌پای خویش، کنار زده ... و از روی کاناپه برخاسته بود...

با نگاه دنبال‌اش کرده بودم... و بعد بلند شده، دو قدم پیشتر رفته و ایستاده بودم نزدیک به او...

که می‌نشست پشتِ پیانو... و آغاز می‌کرد نواختنِ آن قطعۀ جادویی را... نوکتورنِ شماره بیستِ شوپن[1]...

پنج دقیقه کاملاً خاموش مانده و حتی آهسته نفس کشیده بودم...

تا قطعۀ شبانه و خیال‌انگیزِ افسون تمام شود...

و آهسته بگوید:

-«حالا بگو... چه کسی گفته من تو را دور انداخته‌ام بهرام!... صفورای احمقِ من؟!... یا رضای عوضیِ خودت؟!»

نه می‌توانستم در برابرِ آوای فکاهه‌آلودش بخندم... و نه دیگر به خاطرِ قلبِ عاشق و خام و حقیرم گریه کنم...

کاملا مسحورِ افسونِ نوای او بودم... و فقط توانسته بودم... لرزان و خواب‌زده... زمزمه‌وار بگویم...

زیرِلب... آشفته و محزون... مثلِ نُت‌های شبگرد و سرگردانِ نوکتورن...

- «مرا در حوالیِ خودتان نگاه دارید... اجازه دهید فقط گاهی در کنارِ شما باشم...»

(ادامه دارد)

[1] - Nocturne no.20 inc

قسمت بعد
قسمت قبل


داستانگاه گاهانصد و پانزده
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید