صد و چهارده_
- «خوشم میآید... غیرتی هستی انگار!.... واقعاً دوست داری من اینطوری لباس بپوشم؟!... آستینبلند و یقهقایقی و... یا... نکند خودت از من میترسی بهرام؟!»
داشت با من شوخی میکرد... با آهنگی که... نمیخندید و غمگین بود...
و آن حُزنِ سودایی که چشمهاش را لبریز مینمود، مرا به یادِ افسردگیهای رؤیایی و دلپذیرِ مادرم میانداخت...
فکر کنم فقط سُرخ شده بودم، چون هیچ پاسخِ مرتبطی -به طنز یا به جد- نیامده بود بر زبانم... و عاقبت فقط گفته بودم:
- «سلیقۀ خودتان دربارۀ همه چیز، بینظیر است...»
و او با همان آهنگِ عجیب و دوپهلوی بیخیال و اندوهناکاش باز گفته بود...
- «سلیقهام بد نیست... از گُل خوشم میآید... از این لباسهای رنگیِ باحیای قدیمی... و از خودت... که اینقدر مهربان و محجوب و خوشگلی!...»
انگاری با بیاعتنایی میگفت... ولی طوری دستپاچهام میکرد که فقط داغ میشدم و خاموش...
احساس میکردم، دارم خستهاش میکنم که او به تمسخرم گرفته...
و شاید از سرِ ملالت بود که سرش را تکیه میداد به پشتیِ بلندِ راحتیاش... و به نوبت، به من و پرترۀ بیهمتای خودش، لبخندهای عمیق و اندوهبار میزد... و نفسهای آرام و ژرف و آه مانند میکشید...
به آقای وکیل- که صفورا آن داستانهای پلید و دهشتبار را دربارهاش پرداخته بود- میگفت پدرم!... و به اشاره و مختصر از او یاد میکرد... که خارج از کشور است... و تا تعطیلاتِ زمستانی هم باز نمیگردد...
و خبر داشت که... عموزادههامان تصمیم دارند، عروسیشان را در نیمۀ زمستان و در یکی از جزایرِ گرمسیرِ جنوبی، جشن بگیرند و برای ماهِ عسل نیز، به مجمعالجزایری در جنوبِ آسیا سفر کنند...
و همچنان کمابیش، کجخُلق مینمود، وقتی خدمتکارش- بی آن که در بزند- دستگیره را بیسروصدا چرخانید، تا شاید از درزِ در، نگاهی به اوضاع و احوالِ کتابخانه بیاندازد، و بعد آنرا کاملاً بگشاید و دو قدم نیز پیش آید تا وسطِ اتاق و بپرسد:
- «خانم! الان شام صرف میکنید... یا وقتی مهمانتان تشریف بردند؟!...»
و از گوشۀ چشم هم نگاهِ نامُرافق و معناداری به من بیافکند...
افسون پاسخش را داده بود... با همان لحنِ کمی سُست و لاقیدِ مألوفِ خویش... که البته قدری هم تلخ و طعنهآلود مینمود...
- «مهمانام تشریف نمیبرند... عاطفه!... ضمناً خودم برای شام خبرت میکنم!...»
و عاطفه خانم باز نگاهی به سوی من فرستاده ... به نظرم آشکارا معترض و سرزنشآلود...
و گفته بود با آهنگی توأمان، نگران، خدمتگزارانه وفادار، و تحکّمآمیز...
- «خانم! خاطرتان هست که من امشب باید حاجی را ببرم دکتر... زودتر میروم... ضمناً باید درِ ساختمان را قبلِ رفتن قفل کنم... بهتر نیست الان شام بیاورم... مهمانتان هم میتواند با شما شام صرف کند... قرار هم نیست که تا بعدِ ساعتِ هفت و نیم بماند!...»
میخواستم برای رهایی افسون و خودم از این مُعضلِ مُضحک که ایجاد شده بود، فوراً بگویم:
- «نه! نه!... قطعاً برای شام که مزاحم نمیشوم... همین الان هم داشتم زحمت را کم میکردم...»
ولی پیش از هر حرکتِ من، افسون چند باری به شکلی انگار عصبی، به طرفِ خدمتکارِ چاق و گُستاخِ خویش، پلک زده بود روی آن چشمهای میشیِ زیبایی... که خیره خیره نگاه میکرد...
بعد با حالتی شبیهِ بیحوصلگی و کلافگی سر تکان داده و با همان ترشروییِ ادامهدار گفته بود:
- «لطفاً تو نگرانِ این موارد نباش، عاطفه خانم!... خوراکیها را هم بگذار توی یخچال و همین الان برو!... در ها را هم خودم قفل میکنم...»
و بعد که خدمتکارِ دلواپسِ وفادارش، با آن کُندی و متانتِ اکراهآلود، چرخشی به پیکرِ سنگینِ خویش داده و رفته بود... زیرِ لب- اما طوری که من هم بشنوم- با خود گفته بود:
- «وکیلبندِ من است!...»
اما به من هم که نگاه میکرد، ملالت از دو چشمِ فریبایش میبارید... دلسردم نمیکرد... فقط میترسانیدم... سرِّ دلم در دهان میگرفت...
نه! نمیشد که حرفی بزنم...
پس با احتیاط و خیلی نرم و آهسته گفته بودم:
- «افسون خانم!... فکر کنم بهتر است من بروم...»
که او یک دستش را به همان رخوت و سُستی از روی دامانِ خویش، برداشته و در هوا به نرمی تکان داده بود... طوری که انگار مگسی را بپراند...
بعد رهاش کرده بود روی دستۀ صندلی و صداش کمی بالا گرفته بود...
- « بهرام!... لطفاً همین الان بنشین سرِ جایات... امشب به اندازۀ کافی کسالت دارم... اقلّاً تو یکی دیگر عصبانیام نکن!...»
و راستی شبیهِ مادرم مینمود... در بعد از ظهرهای بیپایان و تنهاییهای بینهایت، کسالتبار و شرجیِ بندر...
البته آن موقعهایی که انگاری، طبقِ نوعی غریزۀ نامکشوف، خوب بلد بودم به حیلههایی ساده، لبخندی بنشانم در گوشۀ لبهای کوچکِ سماقی رنگاش...
مثلاً این که از کُنجِ قفسۀ مرتفعِ کتابخانه، بالا بروم و کتابِ شعری را که دوست داشت، به چنگ آورم... خیلی یواشکی بدوم توی حیاطی که گرماش غیرِ قابلِ تحمّل بود... و یک شاخه گلِ مینا برایش بچینم...آنطورها که تازه یادگرفته بودم، برایش معلّق بزنم روی زمین...
یا کنارِ دیوارِ آشپزخانه، بایستم روی سَرَم... یا مثلِ آنچه از بندبازهای سیرک الهام گرفته بودم، روی لبۀ پشتیِ مُبلمانِ اتاقِ پذیرایی، راه بروم...
تا او عاقبت بخندد و بگوید:
- «نکن بهرام!... پیشیِ بازیگوش!... خطر دارد...میافتی زمین...»
و بعد که او مرا- که بیشتر دلقک بودم تا بازیگوش- صدا زند... و تبسّمهای گرم به سویم بفرستد... و دیگر نگاهش را به دوردستهای چشماندازِ تارِ توی پنجره ندوزد... و آغوشِ ملکوتیاش را برایم بگشاید... دیگر بنشینم در کنارش... آرامِ آرام...تا هر وقتی که او بخواهد... تا ابد...
آن ابدیتی که تا گاهِ خُفتنِ من... یا بازگشتِ پدرم از سرِ کار، طول بکشد...
(ادامه دارد)
قسمت بعد
قسمت قبل