صد و یازده_
گاهی هنوز با خودم فکر میکنم... یعنی ادامۀ آن نمایشِ شوم چطور میشد مثلاً... اگر قضیه همانقدر ساده بود که پسرعموی حسابگرِ من فکر میکرد...
یا همانطور شاعرانه که منِ دیوانه خیال کرده بودم...
ولی در هر حال، صحنۀ بعدی... آن بود که یگانه ما را با هم دیده بود...
من و افسون را... دست با شاهدِ مقصود در آغوش...
از همان لای درِ کتابخانه...
وقتی خیلی به موقع، دو دقیقه قبل از ساعتِ شروعِ کلاسمان، طبقِ معمول، نرمنرمک و شرمناک، گشوده بودش... تا بیاید و بنشیند روی صندلیِ آخرین جلسۀ آموزشِ طرّاحی... و شاید گوشۀ یکی از آن کاغذهای چروکیدۀ تاخوردهاش بنویسد... «از من جدا مشو که تو اَم نورِ دیدهای...»[1]
بعد لنگۀ در را رها کرده بود از دست... که باز شود و برود و با سروصدا بخورد به دیوارِ کناری و بازگردد...
و تهدیدمان کند... مثلِ صوتِ بیترحّمِ انفجاری مهیب و مرگبار... و ما هر دو را بپراند از جای...
تا تُند و برقآسا خودمان را جمعو جور کنیم... و متوجّهِ او شویم... که با آن عینکِ حیراناش، مثلِ یک دوربینِ عکّاسیِ متمرکز، سندِ رسواییِ ننگینِ ما را ثبت کرده باشد...
و اینک خودش هم، فقط برای یک لحظه، همانطوری که با دهانِ باز، تند تند نفس میزد، معطّل بماند...
بعد تختهشستی و کاغذ و قلمهاش را محکم توی مشتهاش بفشارد... و بچرخد و همچنان پُرسروصدا، پاشنۀ پهنِ کفشهای کودکانهاش را بکوبد روی کفپوشِ راهرو... و دور شود...
تا احتمالاً با همان صوتِ نفسبریدۀ جیغمانندش، کلِّ حکایتِ ما و شکایاتِ خود و امیدهای نیمهپنهانِ مخدوش و لکّهدار شدهاش را بگذارد کفِ دستِ صفورا؛ رفیقِ شفیقِ درستپیمانِ خویش...
و او نیز آن قصّههای پریشان را ساز کند پنهانی ... به راستی یا دروغ... طوری که هرگز به یقین ندانستم...
و آن رازهای مگو را بر من و بر پسرعمویم بگشاید... و از رخسارۀ هولانگیزِ آن دروغهای بیشرمانه یا حقایقِ نفرتانگیز، نقاب اندازد...
و در ظرفِ دو هفته، پس از برخاستنِ آن هنگامههای فتنهانگیز، نامزدیِ خودش را با غلامرضا به همه اعلام دارد، در آن واپسین میهمانیِ زودرسِ نابههنگامی... که هر چند قطعاً در آن شرکت نکردم، البته بدان دعوت شده بودم...
از سوی پسر عمویم... که هرگز به آسانی مأیوس نمیشد از تصاحبِ هر آن چه که اراده میکرد...
و ظاهراً ارادۀ شکستناپذیرِ او راستی این بار، به پیوند با اعتبار و ثروتِ خانوادگیِ آقای وکیل، تعلّق گرفته بود...
...............................................................................................
بعد دوباره پاییز از گردِ راه رسیده و بر دامانِ طبیعت و روحِ خزانیِ من، غبارِ حُزنهای عاشقانه پاشیده بود...
از دو ماهِ قبلتَرَک... یعنی دو روزی پس از آن سرشکستگیِ عبرتآموزِ سرنوشتساز... باز نقلِ مکان کرده بودم به گوشۀ دنجی برای خودم...
آن پایین ها...
در بالاخانۀ ساکت و سایهداری، تهِ بازارچهای کهنه... نزدیکِ امامزاده... که پلکِ پنجرههای فروبستهاش آسوده خفته بود انگاری، پشتِ تنپوشِ برگهای آوازخوانِ دو چنار و سپیدارِ پاسبان...
که زمزمههای هر روز عصرشان، قصّۀ تسلّی بخشی بود برای دلم... شبیهِ افسانههای مادر بزرگ...
و چند قدم آن سوتَرَک، کوچۀ امامزاده بود و قناریفروشها و گدایانِ نالانِ شهر...
و همۀ آوازهای دلنشین و پُر از اشتیاق و تمنّایی... که هر روزهام میکشاند به آن گورستانِ قدیمی و منزوی... که پشتِ دیوارهاش آسمان داشت و ابر و سپیدار... و از پشتِ هر در و بام و روزناش خدا نگاهت میکرد...
و هنوز ساده بود و دلنشین... و غریب و محتاجِ یک دستِ گشادۀ حاجتمند...
و مثلِ آن معابدِ امروزی و پرازدحام، حرفهای و دامگستر... و طرّار و کسالتبار، نشده بود...
و گریزانت نمیکرد از زیارتِ اهلِ قبور و دو قطره اشکی فشاندن و دلی سبک کردن با آن سنگِ صبورِ توی ضریحِ مقبره... که متروک بود و گوشه نشین انگاری... و میشد بنشینی کنارش برای ساعتی و شقیقۀ داغ و ملتهب ات را تسکین دهی به نوازشِ مهربانِ خنکایش... که بزرگوارانه پولادین بود و اطمینانبخش...
و حتی شاید به چشم بر هم زدنی، خوابت ببرد... به رؤیایی که عشق در آن راست باشد و حق راست باشد... و خدا راست باشد...
از خانۀ غلامرضا که آمده بودم به آن مسکن و مأوای جدید، یک هفتهای را هولزده و مبهوت... درگیرِ فشارهای پس از فاجعه... بی آن که خوابم ببرد، فقط سقف را تماشا کرده بودم...
و خوابیده بودم توی تختخوابی که سخت بود و گرم... ولی مهربان نبود مثلِ آن تختِ کهنۀ آهنیِ پدربزرگ...
نرفته بودم به خانۀ خانمجانم... بندیِ دلواپسیهای تردید شده بودم ... و بیچاره شده بودم... و بدتر از همه گرفتارِ پایبستِ عشق...
هفتۀ بعدتَرَش هم... مبتلای غصه خوردن بودم و تب و سرماخوردگیهای بیوقتِ تابستانه... طوری که برای تهیّۀ یک تکّه نان و بلعیدن یک جرعه شیر هم، به زحمت میافتادم...
اصلِ دغدغههام آن بود که صفورا حرفهای دیرهضمِ ناگواری گفته بود!...
در حقیقت... زیاده سنگین بود مدّعاش...
یا شاید هم من زیاده ساده دل و خام و یا ابله بودم... مثلِ آن شخصیتهای غریبِ رمانهای داستایفسکی[2]... که یک زمانی هم آنقدر دوستشان داشتم در روزگارِ دهسالگیام...
نمیدانم... شاید هم صفورا، آن دخترکِ زودرسِ قشنگ و بیپروایی، که آن همه دستِ کماش گرفته بودم، مهارتی بیش از حدِّ تصوّر داشت در عرصۀ نبردهای عاطفی و از میدان برون کردنِ رقیب...
و توانا بود در شکستنِ رأسِ مثلّثهای عاشقانه و خلعِ سلاح کردنِ همۀ همآوردانِ خویش...
در هر حال صفورا با من حرفهایی زده بود ...
در یک روزِ عجیبِ بارانی، همانطور که چترِ خود را داده بود به دستِ من، تا نگاه دارم بر بالای سرش...
توی آن پارکِ خلوتِ نزدیکِ منزلشان...
دستهاش را فروبرده بود در هر دو جیبِ مانتوی نخیِ گشادش... چشمهای درشتِ بیخیال و معصومانهاش را دوخته بود در چشمم و یک نفس، ماجرایی دهشتبار را بیتُپُق و تقریباً عاری از هر نوع احساسی در صداش... به تفصیل، شرح داده بود، به همراهیِ حواشی و شاخ و برگهایی که از آن میگریختم و شرم داشتم و اهمیّتی هم نمیدادم بدان، در برابرِ حجمِ سنگینِ آن ماجرای محوری و مخوفی که بر سرم، آوار شده بود...
که افسون کسی نیست مگر یک دخترِ یتیمِ سرِ راهی... و همسرِ سابقِ آقای وکیل، از سرِ خیرخواهی و نیکوکاری، او را – که در حقیقت، مولودِ بخت برگشتۀ والدینی محکوم به اعدام بوده است- در چهارسالگی به فرزندخواندگی پذیرفته...
اما این گرگزاده، عاقبت گرگی شده... و خانهخرابکن از آب و گِل درآمده... و رازِ آن رابطۀ نامشروع و غیرِ اخلاقیِ میانِ او و پدرخواندهاش – که به قتلِ اجباری و پیش از تولّدِ یک جنینِ ناخواسته هم انجامیده- بر همۀ نزدیکان و خویشاوندان، آفتابی شده... و طبلِ رسواییِ افسون در دلِ هر محفلِ دوستانهای به غّرش در آمده... و تشتِ روسیاهیاش از بامِ آشنایانِ ایل افتاده و ... علّتالعللِ فروپاشیِ این خانوادۀ محترم- آقای وکیل و همسرش- نیز، جز این فجایع، نبوده است...
او حرف میزد... بیوقفه و داغ... همچنان که قطراتِ سردِ باران، پیوسته فرومیچکید از لبۀ چترش... ناودانوار... روی شانههام...
و آشوبِ آن رگبارِ عجیبِ تابستانی در دلِ باغستان افتاده بود...
همهمۀ درختان و غلغلۀ جوی و ولولۀ چکههای باران بر چترِ بالای سرم... همه انگاری همنوا شده بودند با صفورا...
که داشت نقل میکرد آن حکایتِ بیشرمانه را به بیآزرمی... و صدای بلندِ داد و بیدادش، از میانِ المشنگۀ بوستان و فغانِ دلِ دیوانهام میگذشت و پردۀ گوشم را ... دلم را و سراپایم را میلرزانید...
سرِ آخر هم... فقط توانسته بودم با آن صدای خفهای، که خفیف میآمد به گوشش، بگویم...
- «صفورا خانم!... چرا همۀ این ها را به من میگویید؟!»
گفته بود:
- «چی؟؟؟...»
و تکرار کرده بودم...
و باز گفته بود چی...
و باز گفته بودم:
- «این قصّهها را چرا به من میگویید؟!»
هیاهووار پاسخ داده بود تقریباً به فریادی...
- «قصّه که نیست!... حقیقت دارد... میگویم که مراقبِ خودت باشی... گفتم چون بچّۀ ساده ای هستی و من و یگانه خیلی نگرانِ تو هستیم... حالا چرا اینطور داری میلرزی؟... هوا که گرم است!؟»
چترِ او را دست به دست کرده بودم... و عاقبت دستهاش را گرفته بودم توی هر دو دستم تا شاید آن ارتعاشِ بیاختیارش را مهار کنم... و بگویم...
- «یعنی... همۀ این حرف ها را به رضا هم گفتهاید؟!...»
(ادامه دارد)
[1] - حافظ
[2] - "جوانِ خام" و "ابله" عناوینِ فارسیِ دو رمان بزرگ از فئودور داستایفسکی نویسندۀ روسِ قرنِ نوزدهم...
قسمت بعد
قسمت قبل