بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

گاهِ گاهان_ صد

صد_

باید بتوانم حرفی بگویم...

مثلاً همین که آرزوی موفّقیت کنم برایش... یا چه می‌دانم؟... سلامی برسانم به والدینِ او که هرگز به آنان معرّفی نشده‌ام و قطعاً مرا نمی‌شناسند... فرقی هم نمی‌کند... پدرِ من هم هرگز میکائیل را نخواهد شناخت... هر چند بیشتر از یک‌بار، با او دیدار داشته... و خوب می‌دانم که چقدر هم- پنهانی و در ژرفای ضمیرِ خویش البته- از او نفرت دارد!...

اصلاً چطور است به عنوان آخرین کلام، فرضاً سفارش کنم که بیش‌تر مراقبِ سلامتیِ خودش باشد؟!...

در هر حال... عاقبت، وقتی به دشواری دهان باز می‌کنم، فقط این کلمات برمی‌آید از آن گلویی که تا انتها خشک شده است:

- «خوب!... اگر بخواهم به کلاسِ هشتِ صبح برسم، باید کم کم راه بیفتم...»

چیزی نمی‌گوید... حتی نگاهم نمی‌کند... فقط چند بار سرش را رو به پایین تکان می‌دهد... به نشانۀ پذیرش یعنی...

انگاری برای او هم آسان نیست، پیدا کردن نقطۀ اوجی زیبا و به یادماندنی، برای پایانِ این حدیثِ دراز، در این شبِ کوتاهِ بی‌گناه[1]...

حرفی نمی‌زنم در پاسخِ سکوتی سنگین که باز در میانه افتاده...

در همان حال که او با سرانگشتانِ یک دست، آهسته ضرب می‌گیرد روی سطحِ سنگیِ پیشخوان...

و این بار احتمالاً، بی آن که اندیشۀ تازه یا راهِ حلّ فوق‌العاده‌ای به ذهنش خطور کرده باشد... و از این تماسِ آرام و مکرّر، صدایی بم و مبهم برمی‌خیزد، شبیهِ صوتِ عقربکِ ثانیه‌شمار در یک ساعتِ کهنۀ دیواریِ آونگ‌دار...

چهره‌اش بی‌لبخندی، همچنان منبسط می‌نماید... و عاری از تأثّراتِ عوالمِ انسانی...

از همین حالا به سانِ سردیسی است که روزی در نمازخانۀ کلیسای جامع برپا خواهد شد...

یا مثلِ همان مجسّمه که من از او ساخته بودم و شاید برخی خُرده پاره‌هاش هنوز جا مانده باشد، در گوشه و کنارِ کارگاهِ خاک‌آلودِ دانشکده...

همان مجموعۀ طرحِ عملیِ نهایی‌ام، که نامش را گذاشته بودم "دیدارِ فرشته" یا "هبوطِ هاروت"، ... و عاقبت هم به آن شکلِ تکّه تکّه شده و شکسته و باز سرِ هم‌سازی‌شده، به نمایش در آمد... در جلسۀ دفاعیۀ دورۀ کارشناسیِ ارتباطِ تصویری...

... اوائل بهار بود و درست پس از ایّامِ تعطیلی بلند مدّتِ دانشگاه... و میکائیل در پاسخِ درخواستِ من، که اجازه دهد صورتش را قالب‌ریزی کنم و از حالاتش طرح‌هایی از زوایای مختلف بسازم، تا نمونۀ کارِ عملیِ نهاییِ من باشد برای پایان‌نامۀ تحصیلی، فقط گفته بود:

- «از نظرِ من مانعی ندارد... احتمالاً تا اولِ جولای[2] هم برمی‌گردم ... ولی حالا چرا می‌خواهی فرشته‌ات را به شکلِ من بسازی؟...»

نشسته بودیم روی آن نیمکتِ پشتِ دیوارِ کتابخانه، که خفیه‌گاهِ غالبِ تنهایی‌های من بود و کمابیش پنهان و پوشیده میانِ انبوهی از شمشادهای همیشه سبز ... و سایه‌سارِ دو چنارِ پیرِ وفادار و جدایی‌ناپذیر...

پاسخی گفتنی نداشتم برایش... نمی‌شد به او بگویم که شبیهِ فرشته‌ها هستی! یا مثلاً از نظرِ من تو یک مَلَکِ مقرّبی، حریف!

در عوض قصّۀ هاروت را به میان آورده بودم:

- «نمی‌دانم جایی خوانده ای یا نه؟... ولی هاروت نامِ یکی از آن دو فرشته است- و دیگری ماروت- که برگزیده شدند از جانبِ خداوند تا هبوط کنند بر زمین و به آدمیان، قدری جادوی نیک بیاموزند تا محافظتشان کند در برابرِ حیلۀ ساحرانی که شاگردانِ ابلیس بودند... ولی در افسانه هست که عاقبت، فریبِ زنی زُهره نام را خوردند و به او اسمِ اعظم آموختند و به همراهِ خودِ آن بانوی نفرینی، که مبدّل به ستارۀ صبح شد، مغضوب و ملعونِ درگاهِ ربوبی شدند و محکوم به آن که تا پایانِ جهان، سرنگون آویخته شوند در چاهِ بابل... »

گفته بود:

- «آه!... شبیهِ سرگذشتِ لوسیفر[3] است... »

- «مگر لوسیفر، همان معادلِ عبرانیِ ابلیس یا شیطان نیست؟»

- «نه دقیقا!... یک تفاوت‌هایی دارد... ریشۀ نامِ او در زبانِ لاتین به معنیِ "آورندۀ نور" است... گاهی ستارۀ صبح یا سیّارۀ ونوس یا به قولِ خودت زهره را هم لوسیفر نامیده‌اند... یکی از فصلِ مشترک‌های دو افسانه همین جا است... البته به جز مضمونِ اصلیِ غضبِ الهی و هبوط... در حقیقت لوسیفر حاملِ روشنایی است برای آدمیان، و نمادِ آگاهی... و مأموریت‌اش آن است تا به مردم کمک کند که بر جهلِ درونی غلبه کنند و مهارِ ارادۀ خویشتن را در دست داشته باشند... از طریقِ به تعادل رساندنِ عقلِ الوهی و خواهش‌های نفسِ طبیعی...»

داشت از زیرِ چشم، حرکتِ مورچه‌ای را بر پشتِ دستِ خویش دنبال می‌کرد و با قراردادنِ یک انگشت روی زمین، به دقّت هدایتش می‌کرد تا خاکِ باغچه، که پرسیدم:

- «میکائیل! به نظرت بشریت به نیروی عقل، می‌تواند خلاص شود از این همه آشوب و جنگ و جنایت و فساد که گرفتار است در آن؟»

حالا یک برگِ خشکیده را برداشته بود از روی زمین و داشت با ظرافت لبۀ نازکِ آنرا به برجستگی‌های مفاصلِ دستش نزدیک می‌کرد تا مورچه را به انتخاب مَرکبِ جدیدِ خویش، ترغیب کند... بعد بی‌هیچ شتابی، محمولۀ ارزشمندِ برگ و مورچه‌اش را گذاشته بود، آرام، پای یک بوتۀ شمشاد و باز هم مکثی کرده بود تا عاقبت بگوید:

- «البته فکر نمی‌کنم که عجالتاً تا جهشِ ژنتیکیِ آتیِ نوعِ بشر، چنین دستاوردی حاصل شود... ولی خوب این هم هست که انسان تنها جانداری است بر روی کرۀ زمین که در تکاملِ زیستیِ خود، عاملانه و ارادی و آگاهانه و بنابر دانش‌های نوین، دخالت می‌تواند کرد، پس باز هم، بگذار تا همچنان اُمیدوار باشیم که خرد در نهایت بر همۀ شرارت‌های ناشی از جهل، پیروز خواهد شد...»

بعد یک‌دفعه ولی نرم، یک مشتش را کوبیده بود روی آن لولۀ آهنیِ سفید، نزدیک جایی که آرنجم را تکیه داده بودم به پُشتیِ نیمکت و با خندۀ شادمانه‌ای که سایه‌ای دلفروز می‌انداخت بر نگاهِ تابناکش، گفته بود...

- «اگر تا قبل از آخرِ سال، فارغ‌التحصیل می‌شوی که... پس می‌توانی با هیئتِ تَبشیریِ ما به این سفر بیایی! »

- «یعنی به هندوستان؟...»

- «و تبّت!... نمی‌خواهی معبدِ عزیزِ بودایی‌ات را ببینی؟!»

تصوّرِ همسفر شدن با آن نوکیشانِ نخوتناکِ او، هم مرا می‌ترساند و هم به هماوردجویی‌ام می‌انگیخت... فقط باید مطمئن می‌شدم که راست می‌گوید و به بازی‌ام نگرفته تا چند لحظه بعد با چانۀ قشنگش به سرخ شدن‌های خوش‌باورانه‌ و احمقانه‌‌ام، بخندد...

گفته بودم:

- «میکائیل!... فکر نمی‌کنم پس‌اندازم برای هزینۀ چنین سفری کافی باشد...»

با همان مُشتِ آهنین‌اش که به لطافت، مورچه می‌پرورد، ضربۀ آسان و نه کاملاً بی‌دردی، نواخته بود به شانۀچپم، نزدیکِ استخوانِ ترقوه... و جواب داده بود:

- «هزینۀ سفر با انجمن است، همشهری!...»

عادت نداشتم شوخی‌های تُند یا حتّی دردناک را تلافی کنم... به خصوص که از طرفِ خودش باشد... پس خیلی جدّی، فقط باز تشکیک کرده بودم:

- «ولی من که عضوِ انجمن نیستم...»

و یک دستم را بی‌اختیار گذاشته بودم روی نقطۀ دردناکِ بالای ترقوه‌ام...

با دستش شانه‌ام را گرفته و درد بی‌معطّلی محو شده بود، بعد با آهنگِ مألوفش، با وقار و کمی محزون، گفته بود:

- «نترس حریف! گمراهت نمی‌کنم... نیازی نیست به انجمن بپیوندی... مهمانِ ویژۀ من هستی...»

فکر می‌کرد که از درد... از گمراهی... و از او می‌ترسم... یا هنوز هم داشت با آن لحنِ آبنوسیِ سرد و خسته... شوخی می‌کرد...

نگاهش آبیِ آرامِ برکه‌های بهشت را می‌مانست... و مسئله این بود که باورم نمی‌شد، مرا برگزیده باشد به همراهی در ضیافتِ آن مغاکِ بابلِ جادویش... آن لعنتِ معهود و مطلوبِ ابدی... که به قیمتِ جانم می‌خواستمش...

گلویم را صاف کرده و فقط گفته بودم:

- «می‌خواهم لوسیفِر را درست هنگامِ هبوط روی زمین تصویر کنم... ببخشید منظورم هاروت است!...»

(ادامه دارد)

[1] - شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید/// شب را چه گنه حدیث ما بود دراز (مولوی؟)

[2] -July هفتمین ماه میلادی، برابر با دهم تیر تا دهم مرداد

[3] -Lucifer

قسمت بعد
قسمت قبل
داستانصد
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید