نود و هشت_
راستی هم، وقتی آن نهانخانه و پناهگاهِ امن... آن شهرِ خاموش را ترک میگفتم، تا از سرِ نافرمانی و مجنونوار و در نهایتِ یأس، خویشتن را در بیفکنم وسطِ خیزابهای آشوبناکِ سوانحِ آجِل و پیشِ رو، رفته بودم تا با آن خانمِ معلّمِ نقاشی، خداحافظی کنم...
شاید کارِ بیربطی بود که زنگِ درِ خانهباغِ بزرگشان را به صدا در آورده بودم در ساعتِ هفت و نیمِ عصر... دمادمِ غروب...
آسمان بی گاهان، رو به خاکستریِ نقرهای و سفید میزد، از ورای شاخههای سپیداران بلند...
و مثلِ هر روز بعد از ظهر، باد میآمد و ابرهای بیقرار را میآورد از دریابارهای دور و مانندِ چادری پیس و خَلَنج میکشید بر سرِ شهر، که هر روز غروب، چهرهای داشت بیقیاس، ماتمزده و دلگیر...
کوچهباغ خلوت بود و دیوارهای بلند و سرخِ آجری، مهربان و همراه...
هنوز آنقدر روشنایی بود که بتوانی از لای نردههای دروازۀ باغ، ببینی حوضِ کاشیِ لبریز ... و درختانِ سایهدارِ گردو و انجیر را، میانِ انبوهِ شاخسارِ یاس و ارغوان، که سَر بر شانههای آلاچیقِ چوبی نهاده... و آن چند بوته گلِ سرخ که پیش از موعد به گُل نشسته بودند...
کوله پشتیام سنگین بود و مویِ آشفته و سراپای لباسهای چروکیدهام، از بارشِ متناوب شبانروزِ گذشته، نمناک ... و تمام قد میلرزیدم در وزشِ لطیفِ نسیمِ بهار، آنچنان که از سَمومِ خزان...
خانم معلّم، خودش، از میانِ راهروِ سنگفرشِ میانۀ باغچهها گذشته و آمده و ایستاده بود پشتِ در...
با آن چشمهای بزرگِ سیاه و روسریِ گلدرشتِ قرمز و دامانِ پُرچین و نجیبش...
سلامم را با صدایی گرفته جواب گفته، ولی بعد ساکت مانده و حتی لای در را هم باز نکرده بود... ولی از پشتِ نردههای حائل، با آن نگاهِ عجیب و کودکانه، که توأمان شرمناک مینمود و گستاخ، ایستاده بود به تماشای سراپایم...
بعد هم چشمش ثابت مانده بود، روی کولهپشتیِ سنگینام که ناچار داشتم از سرِ شانه فرو میانداختمش روی خاکِ کوچه...
فوراً به زبان آمده بودم... چون احساس کرده بودم شاید در خانه تنها باشد و حضورِ بیموقع و سرزدهام، بترساندش...
- «برای خداحافظی آمدهام...»
سخت بود این که از مجموعۀ آن احوالاتِ بسیار خوددارانه و دخترانه، چیزی دربارۀ احساساتِ او دستگیرم شود...
ولی وقتی سرِ آخر پرسیده بود که آیا چیزی لازم ندارم... کلامش قدری عطرِ دلسوزی و همدردی داشت... و آن دستِ کوچکِ صورتی رنگ هم، که یکی از میلههای آهنی را چنگ زد و فشرد ، انگاری زبانِ حالِ دلی نگران بود...
بعدتر هم... که گوشۀ روسریِ ابریشمینش را میپیچید دور انگشتهاش... شاید به نشانۀ تأسفی خفیف به حالِ من... یا به رفتنم...؟...
جواب داده بودم که:
-«فقط دعای خیر... »
بعد انگاری بیشتر دلش سوخته بود...
نگاهِ شرمناک و نافذش را دنبال کرده بودم که داشت دوباره زیر و بمِ وجودم را جستو جو میکرد... و یک دفعه ایستاد روی نقطه ای میان گردن و شانه ام... همانجایی که خراشهای زخمی تازه و متورّم، جلوه نماییِ احتمالاً مهوّع و مشئومی داشت...
یقه ام را مرتب و جابه جا کرده بودم تا زشتیِ چندشآورِ جراحتها را مخفی کنم...
چشمهاش را به حالتی شرمناک و رقّتآمیز، دزدیده بود از گوشۀ گریبانم... و انگاری نگاهش درد داشته و مرا اذیت کرده باشد، گفت ببخشید...
بعد باز در سکوت نگاهم کرد، برای مدّتی نسبتاً طولانی...
آنچه آزارم میداد نه نگاهِ خجولانۀ او، که تعدّیِ پارچههای خیس و چسبناکِ پیراهنم بود به آن ناسوریها که از شب قبل افتاده بود روی بازو و گلو و شانهام... وقتی شاخسارِ دیوانۀ درختانی هراسان و توفانزده، خنجرم شده بود... از خاکستان که میآمدم... فرار که میکردم از آن صدا...
صدایی که بلند و ترسناک و تهدیدکننده و قاطع، بانگ برداشته بود:
- «بایست!... بایست!...»
نگهبانِ گورستان بود یا پلیس و پاسبان...؟... ندانستم... چون فقط از دیوار پایین پریده و دویده بودم تا خود را بیندازم در پناهِ سیاهیِ پیچِ خیابان... و سرشاخههای درختان گرفته به پیراهنم و دست و بازو و گلو و پیشانیام را خراشیده بود...
بعد خانم معلّم باز پرسید:
- «احوالتان خوش نیست؟... مطمئن هستید چیزی احتیاج ندارید؟...»
که طاقت نیاورده و نشسته بودم روی پلههای آجریِ خیس... تا شاید کمی دل خوش دارم... فقط برای آن چند لحظۀ مستعجل... به آهنگِ صدای زنانهای که باز مهربانی میکرد با من... مادرانه...
سرِ آخر هم که باران باریده بود و من رفته بودم تا خویشتن را در شهری دیگر به دامِ حادثه اندازم...
چون میکائیل- آن مُنجیِ طَرّار... آن گناهکارِ بزرگ- برای ابد ناپدید بود و من، ناگزیر به دردِ اشتیاق و شکیبایی که آنک بیرون بود از طاقتِ جوانیهام...
ولی اینک که آن بتِ عیّار، باز به جامهای نو بر سرِ بازارِ کائنات آمده،[1] دیدار مینماید و پرهیز میکند تا پر و بالِ پروانهایام را در آتش تمنّای خویش بسوزاند، با صد هزار جلوۀ تماشای خویش، مرا که بیست سال به کارِ جهانم هرگز التفات نبود، میکشاند باز به آرزوی رقصی چنین میانۀ میدانِ کارزارِ عمر...[2]
مهم نیست این که چند قرن سکوت را پسِ پشت دارم، خفته در غارِ چشمانتظاریهای خویش...
آنک آنجا او است... روبهرویم... چون سرابی که غنیمتی است صحرایی... که به دیدارش تشنهترم میکند و مشتاقتر...
و کاش میشد بپرسم از خودش که راستی گناهِ من چیست؟...
ولی دهان که باز میکنم، فقط میتوانم بگویم:
- «پس تو اعتقادی نداری به گناه...؟»
میکائیل از همان جا که نشسته، سرش را رها کرده روی پشتیِ مبل، و با چشمهای بسته آرام و عمیق نفس میکشد و آهسته و بیشتاب... سه بار... با نوکِ انگشتِ سبّابهاش نرم، ضربه میزند روی شانۀ چپ من... که نشستهام پیشِ پایش روی زمین...
انگاری میخواهد هوشیارم کند تا چیزی نشانم دهد... انگاری به من اشاره میکند... یا شاید نشانام مینهد...
بیاختیار مختصر تکانی میخورم... سرمایی میدود در مهرههای گردنم و میلرزاندم... برمیگردم و نگاهش میکنم... که لب میگشاید با دو چشمِ فروبسته...
- «گناه برچسب یا نشانی است برای امرِ دستنایافتنی... میگوید نخواه!... فقط فرجام و نافرجامِ کار را مینمایدت... شاید راست میگوید... شاید به دروغ فریبت میدهد!... و احتمالاً به همین علّت، کسی بدان توجّهی نمیکند و همه به طریقی آلوده به گناهاند... و یکی باید بیاید و گناهِ همه را ببخشد به تن و جان و خونِ خداییِ و معصومِ خویش... تا مهیّاشان کند برای ارتکابِ مجدّدِ گناه!...
خونِ خدایی معصوم است؟... بله!... چون برای او هیچ امرِ دست نایافتنی وجود ندارد... هر چه هست برای او خواسته و خواستنی، شده و شدنی است... هر چه برای بنده گناه است...
پس خدایی که جامعِ معاصیِ بندگان خود است، میبخشد به عصمتِ خویش... جالب است!... نه؟!...
ولی ضمناً میبینی که گناه، قراردادی است میانِ خدایان و بندگان تا مقدور و نامقدور را مُمَیَّز سازد... و البته که خواستنِ هر امرِ نامقدور، هر چه نامقدورتر که باشد، قدرتمندتر است... قلمروِ خاصِّ ربوبی است... پس انگاری بهتر آن است که اغلبِ امور گناه باشد... اصلاً شاید تابوها خلق شدهاند برای نیرو دادن به جریانِ هستیِ بشری...»
چشم که باز میکند... و سرش را خم میکند به یک طرف... تا از فرازِ جایگاهِ بلندش، ببیندَم که زیرِ پایش نشستهام، فقط میگویم:
- «عقیدۀ عجیبی نیست برای آرچبیشِپِ[3] یک کلیسای جامعِ کاتولیک؟!»
(ادامه دارد)
[1] - هر لحظه به شکلی بت عیار برآمد/// هر دم به لباس دگران یار بر آمد (مولوی)
هزار نقد به بازار کائنات آرند/// یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد (حافظ)
[2] - دیدار مینمایی و پرهیز میکنی/// بازارِ خویش و آتشِ ما تیز میکنی (سعدی)
با صد هزار جلوه برون آمدی که من/// با صد هزار دیده تماشا کنم تو را (فروغی بسطامی)
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود/// رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست (حافظ)
یک دست جام باده و یک دست زلف یار/// رقصی چنین میانۀ میدانم آرزو است (مولوی)
[3] Archbishop اسقف اعظم
قسمت بعد
قسمت قبل