نُه_ چند سالی میشود که به اینصورت تمرین خطنگاری را شروع کردهام؛ احتمالاً درست پس از آن که از پیشرفت در کار دانشگاهیام ناامید شدم؛ البته نه فقط از سر محدودیتهای نظام پیچیدۀ اداری که فراتر از امکانات و قابلیتهای من است. شاید علّت اصلی چیز دیگری باشد... و این چیز هم از جمله موارد متعدّدی است که از من یک بازندۀ نسبی میسازد؛ این حقیقت که هر وقت در جایی هستم، تدریجاً میبینم که جایم آنجا نیست...
جایم کارگاهها و تالارهای هنری نیست... جشنوارهها و مسابقات و داوریها نیست... نشریات و دفتر مطبوعات و رسانهها نیست... و اخیراً احساس میکنم، جایی که باید باشم، دانشگاه نیست...! با ان همه تشریفات کاغذی و نرمافزاری و مجازی، بخشنامهها و آییننامههای ضروری نامقدور و تنبیههای انضباطی متعاقب و اجتنابناپذیرش...
این بود که جریان بنیانکن سیل انتظارات نظام دانشگاهی و مسئولیتهای استخدامی بیش از حد توانم را رها کردم تا از فراز سرم نیز بگذرد و بیتوجه به تهدیدات شفاهی و کتبی متناوب مقامات و منشیهای معذورشان، خود را وقف مطالعات ذوقی کردم و تدریس به روش نامقبول شخصی خویش و نیز خوشنویسی...
و رها کردم شرکت در انواع همایشهای اجباری کسالتبار بیفایده و انتشار اجباری مقالات عجولانۀ بیمحتوا در نشریات مثلاً پژوهشی و کل رقابتها را...
و پیدر پی خط نوشتم و خط نوشتم... هر چند شاید دیوانگی بود... و دیوانگی است این که بنویسی و بنویسی و در تمام مدّتی که دستت را به کار واداشتهای تا از خیالات و دغدغههای ذهن بیاسایی، باز به یاد کسی باشی که بیست سال پیش برای همیشه آسایشت را ربوده و رفته است...
و البته این نبود که هرگز پیش از آن نیز توانسته باشم فراموشش کنم؛ ولی در غوغای تن و جانسپاری به رقابت های مضمر در غم یک لقمه نان، گاهی فقط رهایش کرده بودم تا از من رویگردان شود... تا غمگینتر باشم و سنگینی بار ان افسردگی خفیف دائمی را بیش از پیش بر شانه های خود احساس کنم.
ولی اینک شادی مختصری زندگی خاموشم را روشن کرده است؛ یعنی از وقتی که او را در تکرار مداوم اشعار، بازیافته ام؛ مثل شالگردنی که رجبهرج و فرشی که پود به پود ببافندش...
و حالیا بازگشت واقعی او در این زمان و مکان؛ در قالب یک انسان حقیقی که شاید پیر شده باشد... شاید در حادثۀ غم بار ناخواستهای یک پایش را یا بینایی یک چشمش را از دست داده باشد؛ شاید بدخلق و گندهدماغ و بیحوصله شده و یا اصلاً بهطور کلی مرا از یاد برده باشد، و بیاید وآن آخرین غنیمتی را که از او به یادگار دارم- یعنی همان خاطرات کاملاً شخصی واضح از همۀ آنچه او بیست سال قبل، در نظرم بوده است- از من باز پس گیرد...
(ادامه دارد)
قسمت بعد
قسمت قبل