هفتاد و دو_
چه خوب است که میکائیل دارد با من چای مینوشد!... در حالی که با اتّکا به بالشهای خویش، نیمه نشسته و لیوانش را مثلِ من، گرفته میانِ دو دست... شاید تا انگشتهاش را گرم کند... و در شعلههای آتش تصاویری ببیند که نمیدانم چیست و ناگاه بگوید با آهنگِ آشنای صدایش که انگار بر اثرِ آن چند جرعۀ گرم و شیرین، طنینِ بم و غمگین همیشگی را بازیافته...
- «بپرس بهرام!... هر چه میخواهی بپرس.»
او میخواهد بپرسم... من میخواهم بپرسم... پس معطّلِ چه ماندهام؟...
آخر دوباره آمده به سراغم آن موانعِ درونیِ دستوپاگیر...
باید بتوانم غلبه کنم بر آن احساسِ شرمِ حقارتآلود که همیشه داشتهام با او...
مثلِ کودکی که با آدم بزرگها غریبی کند... همان احساس که در جوانی با بروزِ خشمی دفاعی میپوشاندمش و اینک در پوششِ ادبی اغراقآمیز، میآرایمش...
پس نفسی میکشم... عمیق... تا طبقِ عادت، جملهام را با عذرخواهی آغاز کنم...
- «عذرخواهی میکنم... به عنوانِ اوّلین سؤال...»
که او خلافِ انتظارم به میانِ حرفم میآید و با اطوار و آهنگِ کلامی که ترکیبی است خوشایند از تواضعِ خجولانه و ادب و شوخی و دلبری، همچنان که نگاهش را به زیر و ابروانش را بالا میافکند، لبخندزنان میگوید:
- «اوه!... پس بیشتر از یک سؤال است...»
میدانم به طنز گفته، ولی حساسیتِ عواطفم در برابرِ او بینهایت است... پس فوراً میگویم:
- «نه! نه!... اگر ناراحتت میکند...»
تا او خود اعتراف کند به شیرینی که فقط مزاح کرده است...
و من باز تمامِ نیروی خود را جمع کنم تا آن گونه لکنتبار بپرسم:
- «میخواستم... اگر ممکن است... لطفاً... بدانم که آیا طیّ این بیست سال... چند بار ... اینجا آمدهای؟
- «همین یکبار... گفتم که پیشترها آن قدرت را نداشتم که...»
این بار من کلامش را قطع میکنم، پیش از آن که ملاحظاتِ منطقیِ حزمآلوده، مانعِ پرسشِ گستاخانهام شود... چون علیرغمِ این حقیقت که او دلیلی ندارد برای دروغ گفتن در این مورد، باور کردنش هم آسان نیست... به خصوص با یادآوریِ آن ازدحامِ برنامههای متراکم و پُرتشریفات... ملاقات با معاونتهای وزارتخانهها، شامهای رسمی، جلساتِ اعطای جوایز و نشانها، ضبطِ تلویزیونی، ملاقات با چهرهها، سخنرانیهای عمومی و اختصاصی...
اگر این نخستین سفرِ او بوده پس از قریبِ بیست سال غیبتِ مداوم، حتماً باید پیشاپیش، تبلیغاتِ گستردهای طیّ این مدّت دربارۀ او و برنامههایش صورت گرفته باشد؛ تبلیغاتی که من جز همان یک دعوتنامۀ مجمعِ هستیشناسی، از همۀ جریاناتِ مرتبط با آن غافل بودهام...
در واقع هیچ دلم نمیخواهد که پرسشهایم حالتِ بازجویی به خود بگیرد...
و قطعاً تصمیم دارم فقط سؤالاتی بپرسم که برایم ارزشِ حیاتی دارد، وقتی میگویم که:
- «عذرخواهی میکنم از این پرسش... ولی واقعاً برایم مهم است بدانم که با همۀ آن اوصافی که هر دو میدانیم ... راستی چرا آمدی؟... برای سخنرانی و بازدیدِ علمی و ملاقات با مقامات؟...»
بلافاصله میگوید... حتی شتابناک... و طوری جدّی که بیاختیار برمیگردم تا نگاهش کنم...
- «خواهش میکنم بهرام!... اصلاً لازم نیست به خاطرِ هر یک پرسشی عذرخواهی کنی!... البته که برای ملاقات با مقامات نیامدم!... برای پیدا کردنِ تو آمدم!»
(ادامه دارد)
قسمت بعد
قسمت قبل