ویرگول
ورودثبت نام
بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

گاهِ گاهان_ چهل و پنج

چهل و پنج_ راستی جای گلایه ندارد؟!... این که من و میکائیل، اگر نه مثلِ دو همکارِ دانشگاهی، دو معلّمِ فلسفه و زیبایی‌شناسی، دو دوست‌دارِ دانش، ... چرا حداقل نمی‌توانیم شبیه دو هم‌دانشگاهیِ سال‌های دور... مثلِ دو دوستِ قدیمی، با هم حرفی بزنیم... حرف‌های ساده و کم دردسر... دربارۀ گذشته‌ها و حسرت‌ها و امیدهامان... بی‌ که آن سکوت‌های ترسناک، مدام بی‌دعوت بیفتد وسط... بی آن نفس در سینه حبس کردن‌های پرتکرارِ بی‌هوا برای مهارکردنِ آن خاطراتِ چموشِ بی‌افسار...

نه واقعاً نمی‌شود!.... شاید چون همواره چیزی فاجعه‌بار هست در بطنِ پیکرِ رابطه‌مان؛ چیزی غیرِ قابلِ انکار و اغماض... که نفس می‌کشد و هست... و نه به مثابه پدیده‌ای مبارک... نه مثل یک جنین سالم... که بیشتر مثلِ یک بدخیمی که تغذیه می‌کند از خونِ این پیکره... و قرار است در نهایت نابودش سازد...

... مستِ خاموشیِ مصرِانۀ خویش، جوشانده‌مان را تا آخرین قطره می‌نوشیم؛ انگار قاعدۀ بازی این باشد. بعد من لیوانم را می‌گذارم درست وسط میزِ روبه‌رو... جهتِ احتیاط، دور از دسترس؛ تا در امان باشد در برابرِ تنش‌های ناخودآگاهِ روانی-تنی‌ام... و می‌گویم:

- «متشکرم دکتر! واقعاً عالی و به‌موقع بود!»

‌»به موقع» درست؛ ولی چرا دو واژۀ «واقعاً» و «عالی» را به کار بردم؟ می‌خواهم خیلی عادی، مهربان و قدرشناس به نظر برسم یا دربارۀ احساسِ مثبتِ خود تردیدی دارم که رویش را با واژگانِ مکرّرِ تأکیدی می‌پوشانم؟!

ولی البته پاسخِ او لبخندی صاف و ساده و قدری خجولانه است. می‌گوید: «خواهش می‌کنم.» و تعارفم را بی‌چون و چرا می‌پذیرد.

هر دو فرو رفته در امنیتِ گرمِ آن راحتی‌های بزرگ، فرو مانده‌ایم از تب و تاب‌ِ بحث‌های بیهودۀ قبل که او با همان نزاکت ِذاتی و اشرافی‌مآبانه‌اش می‌گوید:

- «برای تعیینِ ساعتِ صرفِ غذا... تردید داشتم که عادتِ معمولِ خودت چیست؟»

صادقانه می‌گویم... حداقل بی‌آن که آگاهانه قصد داشته باشم که مجبورش کنم به اطنابِ این ملاقات...

- «در حقیقت عادتِ معمولی ندارم. در کل هیچوقت ناهار نمی‌خورم. اغلب ساعتِ پنج و شش که برگردم خانه، کمی خوراکِ سرد در یخچال پیدا می شود...»

- «پس احتمالاً با ساعتِ پنج موافقی... البته با قدری خوراکِ گرم؟»

می‌خندم چون راستی خوشحالم... از این که تا وقتِ آن ناهارِ دیر هنگامِ عصرگاهی، هنوز چهار ساعتی وقت هست برای بیشتر دیدنش... - و با خود حساب می‌کنم- و حداقل نیم ساعتی پس از آن... در مجموع، چهار ساعت و نیم فرصت دارم و این در برابرِ آخرین دیدارمان در بیست سالِ پیش، به مثابهِ جاودانگی است...

انگار در ادامۀ افکارم، نگاهی هم انداخته‌ام به تصویرِ ساعتِ دیواری، در آینۀ روبه‌رو... که او نیز همین کار را می‌کند، در جهتِ مخالف...

پس قبل از آن که پرسشی کند، بی‌فکر و بی‌اختیار برای تصدیقِ پیشنهادِ او و توصیفِ احساسِ خویش، باز آن واژۀ نخ‌نمای «عالی» را بر زبان می‌رانم.

میکائیل با همان حرکتِ جدیدش- که دومین بار است می‌بینم از او و ظاهراً به معنای تصمیم‌گیریِ قطعی است برای ارائۀ پیشنهادی سازنده و مقبول- آهسته ضرب می گیرد با سرپنجۀ انگشتانش، این دفعه روی زانو و می‌گوید:

- «خوب! من یکی‌دوتا پیشنهاد دارم برای وقت گذرانی. ببینم نظرت چیست؟ امروز، روزِ تو است و البته ترجیح می‌دهم خودت تصمیم بگیری و هر چه دلت بخواهد، حتماً همان خواهد شد.»

این عبارتِ آخر را- که به گفتارِ جادوگرِ یک قصّۀ پریان می‌ماند- اتفاقاً با آهنگی بیان می‌کند متفاوت از دیگر جملاتش...

زیرِ لب تکرار می‌کنم:

- «هر چه دلم بخواهد...»

یعنی راستی برایم فرصتی محسوب می‌شود؟... این جملۀ سحرآمیزش که به حرف‌های غول جادو یا ملک محمد می‌ماند؟...

و باز گرفتار می‌شوم در رشته‌های پیچاپیچ و دست‌وپاگیرِ مکالماتِ درون‌ذهنی...

واقعاً من دلم چیزی می‌خواهد؟... چیزی اختصاصی محضِ خاطرِ خودم؟... چیزی که خوشحالم کند؟...

خوب... این درست است که دلم می‌خواهد پدرم، پس از آن همه سال مرارت و زندگی‌های نامرادِ ناکام و آن سوءتفاهماتِ خصمانۀ میانمان و از دست دادنِ آن همه فرصت‌هایی که داشتیم برای صلح و دوستی، در میان تلاطماتِ توفان‌های عصبیت‌ها و خشونت‌ها و اضطراب‌های او و نافرمانی‌ها و دیوانگی‌های من، اکنون که رسیده به آرامش و پختگیِ، به ساحلِ کهنسالی، سال‌های سال بتواند شادمانه و با آسودگیِ خاطر زندگی کند در عینِ سلامتی و آسایش و آن امنیتِ نسبی که من می‌توانم فراهم آورم برایش...

حتی می‌توانم برای اغلبِ آشنایانِ دور و نزدیک نیز آرزوهای بی‌انتهای صادقانه‌ای داشته باشم و دعای خیر و خوشبختی...

ولی برای خودم... آیا هنوز چیزی دلم می‌خواهد؟...

در واقع هنوز هم انگار تمامِ خواسته‌های خودمدارانه‌ای که دارم، حولِ مرکزیتِ میکائیل می‌چرخد... پیش‌ترها فقط یک آرزو بود... یک محال... این که دیگر بار زنده ببینمش... و اینک... فکر کنم که دلم می‌خواهد او بیشتر بماند... ای کاش حداقلّ یک هفته بیشتر...

دلم می‌خواهد که باز با او در حواشیِ اندیشه‌های فلسفی بحث کنیم؛ در حالی که قدم می‌زنیم در مسیرِ یک کوره‌راهِ کوهستانی...

می‌خواهم با او زیاد راه بروم... در شلوغی‌ها و روشنایی‌های شهر... در بوستان‌های باران‌زده میانِ درخت‌های کاج... در بازارهای پرازدحامِ بالادست... و در کوچه‌های پله‌داری که جوی آب خندان خندان از کناره‌اش می‌گذرد... در همۀ آن مسیرهای تنها بودن‌های بی‌پایانم...

و راستی که حتی در عالمِ خیال هم جرأت ندارم که بیش‌تر آرزو کنم...

می‌ترسم که دلم بخواهد او همیشه باشد... در کنارِ من... متعلق به من... می‌ترسم آرزو کنم که او، من باشد!...

بعد متوجهِ او می‌شوم که دارد نگاهم می‌کند؛ کمی نگران و پر از تردید...

از ترس و شرم این که بخواند افکارم را فوراً به میان می‌آیم که:

- «بسیار خوب پروفسور! بگذار اول پیشنهاداتِ شما را بشنویم...»

می‌گوید:ok! چطور است با دیدنِ کتابخانه شروع کنیم؟ البته به همراهِ صرفِ کمی شکلات؟»

می‌خندم که:

- «این یعنی یک میزبانیِ باشکوه و سخاوتمندانه!»

(ادامه دارد)


قسمت بعد
قسمت قبل
داستانگاه گاهانچهل و پنج
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید