چهل و چهار_
- با یک دمنوشِ سنّتی ارمنستانی چطوری؟
میکائیل میگوید...
یکدفعه!
و با سرپنجۀ انگشتانِ دو دستش، ضربهای نرم میزند بر لبۀ میز... و بلند میشود.
حالت بامزهای به خودش گرفته؛ مثل بزرگتری که سرِ آخر بهانهای خوب و وسوسهانگیز یافته باشد برای انصرافِ خاطر و فریبِ بچۀ لجبازی که نحسی میکند.
من هم البته استقبال میکنم از هر آن چه بتواند محو کند آن فضای سنگینی را که چون مهی غلیظ، در میان افتاده...
میخندم و فقط برای آن که خوشمشربی نموده باشم، میگویم به شوخی:
- اگر شفابخش است که خیلی ممنون میشوم...
میکائیل هم با اطواری طنزآمیز، انگار که مثلاً سرّی در میان هست، کمی ابرو بالا میاندازد و سرش و انگشتِ سبابۀ یکدستش را آهسته تکان میدهد و همدلانه میخندد، در حالی که با یک اشاره به دیگر سوی اتاق، دعوتم میکند به نشستن روی راحتیهای بزرگِ نخودیرنگ در کنارِ پنجرهها... و در همان حال و هوا میگوید:
- «البته که شفابخش است، ولی فقط اگر در کنارِ پنجرههای بارانخورده، صرف شود.
به خودم میگویم، احتمالاً جابهجا شدن حالم را بهتر خواهد کرد؛ به خصوص اینکه دیگر مجبور نباشم آن ردِّ خونِ خود را- که دارد پررنگتر هم میشود- روی کف اتاق دنبال کنم با چشم؛ و در عوض مشغول باشم به تماشای ردّپای باران که میرقصد در قابِ پنجرهها و گوش کنم آن ترنّمِ لطیفِ بادِ پاییز را که آهسته انگار بشکن میزند وقتی میخورد به شیشههایی که بیخودی انگار میلرزند از ترسِ شکست......
پس بیعجلهای باز بلند میشوم؛ وقتی که او میرود به آشپزخانه برای فراهم ساختن آن معجونِ جادویی... و آهسته خود را میرسانم به نزدیکترین راحتیِ آن طرفِ اتاقِ نشیمن و تقریباً پشت میکنم به آشپزخانه تا بتوانم حدوداً از نیمرخِ صورت، به طرفِ پنجره قرار گیرم و سر بچرخانم به تماشای آن پیچ و تابِ برگهای مرتعش در ضرباهنگِ خنیاگریِ قطراتِ بارانِ پاییز...
و از حالا احساس میکنم خیلی بهترم...
و کاملاً جاگیر شدهام تا آن وقتی که او برمیگردد با یک سینی، حاویِ یک بسته چسبِ زخم و دو لیوانِ بلند و دستهدارِ باریک و بلورین... که محتوایی دارد کمابیش گلبهی رنگ...
میگوید:
- «میشود لطفاً یک لحظه آن دستت را بگیری بالاتر؟...»
بیهیچ حرفی اطاعت میکنم و او با سرعتی تقریباً باورنکردنی دو قطعه چسبِ زخم را میچسباند روی جراحت، جایی بینِ انگشت میانه و کفِ دستم؛ بعد بیهیچ تکلّفی لیوانِ جوشانده را هم به دستِ دیگرم میدهد.
مینشیند پشت به پنجره، در ضلعِ دیگرِ چیدمانِ راستگوشۀ مبلمان و با اشارۀ دکمۀ کنترل، دستگاهِ پخش را وامیدارد به نواختنِ یک قطعۀ آرامِ پیانو...
میگوید:
- «باید قبل از سرد شدن آن را نوشید... البته بوییدنش هم حس خوبی دارد...»
شاید این را میگوید، چون لیوانم را گرفتهام زیرِ بینی و دارم فکر میکنم که خیلی معطّر است...
کمی از آن را میچشم و میپرسم:
- «ترکیبِ موادش چیست؟»
پرسیدهام فقط برای آن که حرفی گفته باشم... و در حقیقت نه دغدغۀ خاطری دارم در بابِ گیاهانِ دارویی و نه دانشی دربارۀ خواصّ و فوایدشان...
ولی او پس از این که لیوانش را محاذی چشم بالا میبرد و چند لحظه انگار به دقت محتویاتش را مرور میکند، لبخند میزند و با اشتیاق طوری که انگار دقیقاً منتظرِ همین پرسش از سوی من باشد، پاسخ میگوید:
- «گلِ ارمنی، بابونه، بهار نارنج، هل، زعفران و دو سه گیاهِ بومیِ آلپ که نامِ فارسیاش را نمیدانم...»
من هم البته نمیدانم که جدی میگوید یا نه؛ ولی شربتم را در سکوت... مزمزهکنان و قدرشناسانه... مینوشم به سلامتیِ پرلود[1] شوپن و بارانِ رامشگر و به سلامتیِ او، که انگار مرا به حال خود واگذارده یا حداقل مهلتام داده تا از آخرین ساعاتِ زندگیام برخوردار شوم... چون قطعاً دیگر میداند که پس از این، دوباره مشغولِ مردنم[2] خواهم بود...
(ادامه دارد)
1- (prelude) - قطعهای کوتاه که به عنوان مقدمه فوگ یا اثری دیگر ساخته و اجرا میشود. (قطعه کوتاه پیانویی)
[2] - عاریت گرفته شده از شعر مارک استرند ترجمۀ محمد رضا فرزاد «... و تو مشغول مردنت بودی و هیچ چیز جلودارت نبود....»
قسمت بعد
قسمت قبل