ویرگول
ورودثبت نام
بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۶۵ دقیقه·۱۱ روز پیش

گاه بی گاهان- چهل و هفت

گاه بی‌گاهان- قسمت چهل و هفت

“How like a winter hath my absence been

From thee, the pleasure of the fleeting year!

What freezings have I felt, what dark days seen!

What old December’s bareness everywhere!”[1]

چقدر به زمستان می‌ماند...

هجران من از تو...

ای سعادت سال‌های زودگذر!...

چه یخبندان‌هایی را درک کرده‌ام...

چه روزهای تاریکی دیده‌ام...

چونان عریانی این دسامبر دیرپای فراگیر[2]...

در این پسینگاهِ سوّمین‌روز از ماهِ مروارید[3]همچنان دیرگاهی است بر سرِ عقد گلوگیرِ رفاقت او پایداری می‌کنم...

و در پی قلعۀ جادویش، از باریکه‌راهی می‌گذرم... پیاده و پای‌کشان... لابه‌لای انبوهِ سایه‌سارِ قامت افرا و راش و بلوط...

مثل کودکانِ گمشدۀ افسانه‌های دیرین...

میانِ معبرِ مارپیچِ جنگلِ سیاه که برف‌پوش و مه‌گرفته است... و گمراه‌کننده و گیج... و شیبدار و نفس‌گیر...

شاخه‌های عریان سیاه و سپید درختان_ سرگردان و گنگ و خواب‌آلود_ در هاله‌‌ای از بارشِ بلورینِ برف و زمهریرِ مهِ منجمد فرو شده و فرش توده‌وارِ خشگ‌برگ‌ها پاره‌پاره جامۀ سپید یخ‌بندان بر تن کشیده است...

تنها صدا، نوای سمج و پیوستۀ ریزشِ آبشاری است که از دوردست به گوش می‌رسد... و گاه‌و‌بی‌گاه، آوازِ محزونِ شاهینِ خاکستری تنها... و صوت خفیفِ فشردنِ برف‌ها در زیر کفش‌های من...

و جز آن انزوایی هست سرمازده... و سُربی‌رنگ...

محو و مدهوش و منجمد...

و ثقلِ سکوتِ ساده و دیرپای زمستانی فراگیر... و همیشگی...

کوله‌پشتی‌ام سنگینی می‌کند...

و دوهزار و ششصد و شصت و چند گامِ بلند مانده که باید طی شود...

خیلی هم آهسته آهسته...

طبق گفتۀ میکائیل...

که در آن سند صوتی ضبط‌شده هم نگران احوال من است... مبادا روی سطح یخ‌زدۀ گذرگاه لیز بخورم...:

-«این موقع سال مسیر شیب‌دار کوهستان یک مقدار لغزنده است... خیلی مواظب باش... »

...

الان اگر کمی ارتفاعِ شانه‌های مهیمن‌اش بالا و پایین شود، شعاعِ آفتابِ قشنگِ صبح، خیره‌خیره، صاف می‌افتد توی چشمم... یک‌جوری که انگاری از لای ابرهای نقره‌ای و نیلیِ آبسالان...

می‌گوید:

_ «بهرام جان!... یواش یواش بیا... »

آهنگِ صداش هشداردهنده و جدّی است و همچنان موقّرانه آرام... ولی از زیرِ چشم و بالای کتف، پرتو نیم‌نظرِ نگرانی را می‌فرستد به‌طرف من...

مسیرِ نگاهم را دوخته‌ام به مرزِ میانِ روشنیِ آسمانِ ارغوانی و شیبِ انحنای شانه‌های مشکی‌پوشِ او... که ‌دو قدم پیشتر از من راه می‌رود... روی سربالاییِ خیلی تندِ دامنه‌های خیس کنارۀ نهرِ دلکشِ دارآباد...

بعد یک‌دفعه برمی‌گردد رو به من و بازویش را به‌طرفم دراز می‌کند...

-«بیا این‌وری حریف!... مراقب باش!... سنگ‌ها خیلی لیز اند... دستت را بده به من... »

اواخرِ اردیبهشتِ نوزده سالگی است... خیلی یواشکی شوخ و شیرین و شورانگیز...

سه روز از آن میهمانی خداحافظی کذایی هم گذشته و او همچنان_ بی‌خبر از احوالم_ مالِ من است...

خرّم و خرسندم و دلم غنج می‌زند که او سردماغ و بی‌خیال با من کوه‌پیمایی کند و بعد برود هر کجای دنیا که دلش بخواهد... ولی تا ابد خاطرم بند آن خاطراتی باشد که با هم می‌ساخته‌ایم...

همان‌طور که دست به‌دستش می‌دهم، سه بار در دل تکرار می‌کنم...

-«تو هنوز هم مال خودمی... مال خودم... مال خودم...

ای شاه قبایل!... پادشاه من!... آلاریک[4]خونریز ستمگر...!... »...

دستش محکم و مطمئن و مهربان، بی‌رطوبت ولی کمی سرد است...

...

- “So mag ich Dich!”

نجوا می‌کند از میان دندان‌هایی که خیلی لرزان و نرم، پرواگرانه بر هم می‌فشرد... روی لالۀ گوشم...

گرمای انگشت‌هاش شیدایم کرده... که آرام آرام می‌لغزد لابه‌لای مشتِ بستۀ مرتعش من...

و می‌گشایدش...

مصمم و مستحکم...

دیگر نمی‌گذارد تکانی بخورم... این‌طوری دوستم دارد...

و لب‌هاش دیوانه‌وار داغ است و عطشناک...

تشنه‌تر از خود تابستانی که بیست و دوساله‌ام...

دلداده و تن‌سپردۀ آن صمیمیت مطلق... و گلوگیر...

پشت پنجرۀ سراچۀ کوی امامزاده، کلاغی خیس و هراسان_ بی‌وقت_ غار می‌کشد و شاخۀ درختی به شیشه می‌کوبد...

آن‌سوی دیوارها، بارانِ بی‌امان و عاشقانه‌های شهریورِ مشئوم بیداد می‌کند...

این طرف غوغای نفس‌های عبیرآمیزش...

روی گونه‌ام... لبم... گلوگاهم... لابه‌لای دم ‌و بازدم‌های داغ و دشواری که سراسر تاروپود وجودم را به نوسان و نوا درآورده...

می‌خواهدم و می‌خواهمش...

بساطِ بسترِ آغوشش بهشتِ برین است...

تنگِ‌تنگ... رهام نمی‌کند... در این لمحات جاویدان ملکوت با او غنودن...

که هر نفسش یک عمر ابدی می‌ارزد...

و همه‌چیزش به معجزه می‌ماند...

درست روی همان بته‌جقّه‌های عبوس و پرهیزناکِ شمدِ آقابزرگِ محترمِ مرحوم...

بگذار هر چه می‌شود، بشود...

شاید اصلاً برود و فراموشم کند... آتش‌ام بزند... همین خاکسترم "شور شراب عشق"[5]نوشینِ او را تا ابدالآباد به خاطر خواهد داشت...

بهل تا دلم را بشکند...

و حتی اگر بشود سرِ پرهوس‌ام را...

...

حالا که اگر این انگشت‌های مرتعش را از روی شقیقۀ دردناک بردارم، کف دستم پُرِ خون می‌شود...

و مزۀ آن توی دهانم نشت می‌کند...

پرده‌ای از تشنّج و ابهام پیش چشمم را پوشانده...

پشت شیشه‌های شکستۀ آلونکِ ییلاقیِ شاندیز، باز توفان بهاری است و هیاهوی باد... که عربده‌کنان و مستانه در انبوهِ شاخسار تبریزی‌ها و خلوت اتاقک‌‌های مخروبه می‌پیچد... و جابه‌جا با صدایی هولناک، در و پنجره‌ای را به هم می‌کوبد...

شمشادهای هرزه در بازوان بی‌ترحّم باد دیوانه می‌رقصند...

همه هوهوی کولاک و همهمۀ باغ متروک است و دیگر تهدیدِ تنهایی و توفندِ تندِ نفس‌هاش...

شراب‌زده و سرکش...

میکائیل هنوز به حال خود نیست... و نمی‌بیندم...

گونه‌ها و گوشۀ سپیدی چشم‌هاش، مستانه سرخ سرخ است...

خونین...

... از جا بلند می‌شود و پس از جابه‌جاکردن سگکِ کمربند، پیش از هر کاری_ غفلتاً_ به عادت شایستۀ خویش، سر زلفِ تابدارِ بالای پیشانی و یقۀ پیراهنش را به دو حرکتِ سرانگشت مرتب می‌کند...

از زیر چشم نگاهی خونبار به من می‌اندازد که همچنان ول شده‌ام کف زمین، در کنجی میان دیوار و تخت چوبی...

بعد با لحنی که خیال می‌کنم نفرت از آن می‌تراود، انگاری همچنان بلااراده_ ولی البته خیلی شمرده_ زیر لب می‌گوید:

“Reiß dich gefälligst zusammen![6]”

معنای حرفش برایم آشکار است... ولی دیگر این آلمانی حرف زدنِ بی‌اختیارش، به‌نظرم هیچ عاشقانه و آتشین و شورانگیز نمی‌نماید... و راستی در مشامم بوی بیگانگی و خصومت دارد... مثل دشمنی که در قلمروی اِشغالی فرمان براند...

نه!... واقعاً دیگر دوست ندارم این آهنگِ او را... که خشونتِ آهنِ خشک دارد و به تیغِ سرد و برّان دشنه‌ای خارج از غلاف می‌ماند...

که تعدّی محض باشد... نه صمیمیت کامل...

حالا باید اشک‌های رسواگرِ بی‌حیام را پاک ‌کنم... با آستین چرک و خون‌آلودِ پیراهنم... حین بستنِ دکمه‌های مفتضحِ یکی در میانش...

و بیهوده لکنت‌بار، زیر لب بنالم:

-«اقلاً... با من درست حرف بزن!... »

و از سوی او باز همان لمحه نگاه زیرپلکی و خونبارِ کین‌توزِ کراهت‌آلود... که برای کشتنم کافی است... و لحنی که باز به سختی و برودتِ کارد به دلم خراش اندازد...

-«وگرنه چکار می‌خواهی بکنی مثلاً...؟!»

و آهسته‌تر _به‌قول خودش_ وزوز کنم...

-«هیچی... لابد می‌میرم... »

اول تنها با چرخشِ سر، و بعد تمام قامت به من رو می‌کند... همان‌طور که جلوی پنجره‌های گرگ‌ومیش ایستاده و چهره‌اش در تاریکیِ ترسناک فروشده... و یک دستش را فشار می‌دهد توی جیب آن بارانیِ سیاهرنگِ فاخر که الان آرنج هر دو آستین و یک‌سوی دامانش_علی‌رغم همۀ کوششِ مستانه و کمابیش رقت‌انگیزِ او برای بازیابیِ متانتِ عادی_ هنوز خاک‌آلود است...

دو قدم سریع باز میاید به طرف من... همان گوشۀ لعنتی...

آنقدر نزدیک که خوب‌تر ببینمش...

در سایه‌روشن عمیق و رمزآمیزِ لحظات پیش از غروب، گره پیشانی و گوشۀ لب‌های برهم فشرده و چشم‌های مخمورش، مالامالِ انعکاسِ عواطف عجیب و متناقض است...

می‌دانم خلاف عادت معهودش، در شرابخواری زیاده‌روی کرده...

در حدی که سرمست و جسورانه مهارناپذیر است و پرخاشجو...

و نه آن قدر که روی پا بند نباشد...

ولی ظاهراً دیگر غالب قوای تهاجمی‌اش فروخفته و فکر نمی‌کنم بخواهد بیش ازین با من تعرض و درشتی کند...

ولی صدای بی‌خبرِ کوبش پنجره‌ و شکستن شیشه‌ای از آن‌سوی خلوت باغ به گوش می‌رسد... و من هنوز بر اثر لطمات دقایق قبل، به‌غایت منقلب و متشنّج‌ام...

شاید همین است که بی‌اراده صورتم را در پناه زاویۀ یک آرنج پنهان می‌کنم... و با ساعدِ دستِ دیگر می‌کوشم سپری پوچ بسازم برای دفاع از خویش در برابر او... که پیشتر نیاید... دست‌های شریف و شاهانۀ جفاکارِ سفّاکش...

و به محض این‌که باز مچ دست‌های لرزانم را محکم می‌گیرد، مثل دیوانه‌ها فریاد می‌زنم...

-«ولم کن... تو را به‌خدا ولم کن!...»

با همان حال‌وهوای انزجارآلوده می‌گوید:

-«Verdammt noch mal![7]

بچه جان! آرام بگیر!... پیشانی‌ات شکاف برداشته... »

بعد آن بطری کتابیِ ودکای دیوانه‌اش‌ را سرازیر می‌کند روی دستمال جیبی حاضرآمادۀ تمیز و درخشانِ همیشگیش... و سخت و بی‌ترحّم _انگاری_ می‌چسباندش به ناحیۀ جراحتِ خونریز صورت من... که دیگر هیچ حسّی ندارد...

کاش می‌توانستم این رعشۀ لعنتی سراپایم را هم مهار کنم...

می‌بینم که چشم‌های شراب‌زدۀ بیزارش، همچنان بی‌اعتنا سرد است و ستمگرانه خونین...

و قطعاً دیگر دوستم ندارد...

ولی دست‌هاش دارد دردوبلای ناسورم را درمان می‌کند...

...

قطعاً جز همان دو سه دیدار آخر هرگز ندیدم که عنانِ کار این‌طوری از دستش بیرون شود...

همیشه چنان می‌نمود که انگاری همۀ حواسش به اصول_به قول خودش_ شراکت‌مان هست... با همۀ جزئیاتش...

حتی در همۀ مراحل مهرورزی...

که حال آدم را می‌پرسید... با زبان نگاه گاهی...

...

یا هم آنک در ارتفاعات آرامِ صمیمی، بغلِ سرچشمۀ دل‌انگیزِ دارآباد...

فقط دستم را گرفته تا از شیب دشوار یک صخره‌سنگی عبورم دهد...

و من می‌دانم این آخرین دیدار پیش از یک هجران نسبتاً طولانی است...

و سعی می‌کنم دمادم آن را در گنجینۀ یادبودهای گرانبهای دیریاب ذخیره کنم...

همان‌طور گام به‌گام با هم از شیب کنارۀ راهِ اردیبهشتیِ کوهستان بالا می‌رویم...

سه روز اخیر را تقریباً از بام تا شام دور و بر کلیسای "راستی و حیات" پلکیده‌ام تا او بالاخره زیر تابش آبی و سپیدِ ملکوتِ آسمانِ سحرگاهی سحرآمیز، بر سر پیچ کوچۀ بن‌بست ظاهر شود و یک‌لحظه انگاری به دیدن من غافلگیرانه بایستد و نفس‌تازه کند...

و بدانم هرگز منتظر چنین دیداری نبوده است...

و بعد _بی‌مقدمّه‌ای_ خیلی هم مطمئن و معصومانه، لااُبالی‌وار بگوید...

-«امروز هوا بارانی و فوق‌العاده است... برویم دارآباد؟...»

...

اغلب در دست‌های او گیج و گُم بودم... در احوالاتی شبیه امروز... سرگشتۀ معابر پیچاپیچ ناشناس... که حتی چند قدمی پیدا نیست...

با این همه، هنوز صدای او توی سرم تکرار می‌شود...

-«ممکن است زمین یک مقدار لغزنده باشد... »

تقریباً هر پنج قدم لیز می‌خورم روی آسفالت مسیرِ جنگلی که با لایه‌ای از یخ ضخیم پوشیده شده... و جایی نزدیک مهرۀ پنجم آسیب‌دیدۀ کمرم تیر می‌کشد...

باید دو دقیقه بنشینم روی همین سنگ مسافت‌نمای کنارۀ راه و بندکفش‌هام را از نو محکم کنم...

بعد از پس ابهامِ رقیق پرده‌های خاطراتِ مه‌آلود او را ببینم که روبه‌روی من_ کمی پایین‌تَرَک_ نشسته بر سر زانو... معاینۀ مقدّماتی پای چپ مرا تمام کرده، سربرمی‌دارد و صاف توی چشم‌هام نگاه می‌کند... ازین فاصلۀ تازۀ زیادی نزدیک... و نفس‌گیر... آبی و ژرف و عجیب... آشنا و غریب...

-«اسمت چیست؟... بهرام؟... ببین بهرام! ممکن است کمی درد داشته باشد... »

همیشه هشدارهاش به موقع است...

و چه بسا التیام‌بخش!...

ولی از طرفی خیلی خجالت می‌کشم این‌جوری که با دست‌های خودش پوتین مرا درآورده و کف پایم را روی زانویش گذاشته و می‌فشارد و با هر دو دست، آهسته آهسته عضلات منقبض و دردناک مچ و انگشت‌هام را رو به بالا می‌پیچاند و مالش می‌دهد...

-«همین‌طور آرام باش خیلی زود بهتر می‌شود...»

دست‌هاش می‌تواند خیلی گرم و زندگی‌بخش و شورآفرین باشد...

در امتداد دامنه‌های پر فرازونشیبِ پاییزِ کوهپایه‌هایی که تازه هجده‌ساله‌ام...

یا چهارسال بعد در خفیه‌گاه خاموش او... روی اطلسی‌های شمدِ شهریوریِ بستری طربناک... در پستوی کلیسای راستی و حیات یا آشیانۀ من، کُنج خلوتِ بالاخانۀ کوچه‌مرغیِ سمتِ امامزاده...

که همچنان طبیبانه و قدری شرم‌آور می‌گوید:

-«شاتزی!... البته اِشمی‌یِرگِل[8]کمک می‌کند، ولی باز هم ممکن است یک مقدار درد داشته باشی... »

...

اشکالی دارد اگر این قضایا را به خودش هم بگویم؟

که یحتمل یک حکایتی بشود به کفایت مفصّل و مشروح، صمیمانه...

مثلاً به همین صراحتی که... هرگز نمی‌توانم...

...

... شاید خودت هم ندانی "ماین شاتز"!... ولی "هشدارهات همیشه به‌موقع است"... یعنی اغلبِ اوقات می‌دانی کی آدم دردش می‌آید و کی پایش می‌لغزد... بی‌خیال هر پرده‌پوشی و آزرمی...

ولی من توی بستر "صمیمیت محض" با تو، هنوز یک مقدار خجالت می‌کشم که با هم حرف بزنیم... کمابیش احمقانه... و همیشه لابه‌لای نشئۀ هماغوشی روان و ملایم و ملسِ عسلی‌مان، گزش اخطارآلود کمی درد هست...

و لابد خودت خوب می‌دانی که لب‌هات سرچشمۀ همۀ لغزش‌هاست...

که آنقدر به‌جا و به‌موقع بر زخم هر خون ناله‌ای که بجوشد، می‌شکفد...

و از طرفی دست‌هات می‌تواند خیلی تسکین‌دهنده باشد... و "گرم و زندگی‌بخش و شورآفرین"...

وقتی نوازش‌وار تکانشِ هر تردیدی را مهار کند و جنبش هر امتناع و سرکشی را در بندد...

...........

میکائیل!... هنوز هم رخصت می‌دهی برخی جزئیات وقاحت‌آمیز را توصیف کنم؟... "مشروح و مفصّل"؟...

مثلاً دربارۀ این‌ حقیقت که دست‌های تو می‌تواند همه‌چیزی بشود... اشاره‌گر راه‌های بهشت... معجزنمای ملکوت... فتنه‌انگیز... و قتّال و خونریز...

چون احتمالاً خودت به‌یاد نمی‌آوری، من چگونه عاشقِ بندبند انگشتانِ آن دست‌های فلسفیِ نفیس تو بودم...

که موقعِ سلام گفتن انگشت‌های مرتعشم را بگیرد... و سرم را روی انحنای نجیب شانه‌هات... به گاهِ خداحافظی...

دلیل محکمی هم بود برای این که همیشۀ خدا آرزو کنم بگذاری برای پیشواز و یا بدرقه‌ات بیایم فرودگاه...

و نمی‌گذاشتی...

ولی رفق و مدارا از آسمانِ چشم‌هات می‌بارید...

همچنان‌که نشسته بودی روی همان صخره‌سنگِ حاشیۀ جویبارِ دارآباد... کف یک دست را سایبان پیشانی کرده‌ و پرهیز داشتی از تابش پرتوِ آفتاب _که از لابه‌لای انگشتان تو و ابرهای پاره‌پاره بر گونه‌های پریده‌رنگت می‌پاشید... جابه‌جا شدم تا حائلی بسازم میان تو و شعاعِ خورشید...

سایه‌ام افتاد بالای شیب آرام شانه‌های شریفت...

روی پیشانی پاکزاد و لب‌ها و دست‌هایی والاتبار... که انگار قرار نبود هرگز لمس کنم...

تن سپردم به نوازشِ نگاه و نرمشِ کلامِ تو و گرمای ملایم آفتاب نیمروز بهاری... که داشت زیر و زبرم می‌کرد...

-« نه بهرام جان!... آن‌جا بین بچه‌های انجمن باز اذیت می‌شوی... »

یعنی از کجا دانسته بودی اذیت می‌شوم؟... باز!؟... چونان هر بار که رشکین و ملول حقارتِ خویش، میانِ جمعیت بی‌رقیبِ هواخواهان می‌دیدمت...

مگر گوشه‌گیری و عزلت‌جویی‌ام اینقدر آشکار بود؟... همانطور که عمّه فرخنده‌ام تشخیص کرده بود سور و مردم‌نفورم...

و مادرم را ازین بابت سرزنش می‌کرد... چون به‌خیالش احوالاتم_ احتمالاً_ میراثی بود از اجدادِ مجنون‌صفتِ شوریده‌سرِ اسلاوی‌ام؟...

پس به‌نظرت شبِ مهمانیِ خداحافظی‌ هم، خیلی واضح بود که من "اذیت" می‌شدم؟...

مثل هر جایی که اعضای انجمنی گرد تو پروانه شوند و در آن میانه من بیشتر بفهمم که طفیلِ جمع و وصلۀ ناجورم...

نگاهم را از تو دزدیدم تا اوضاعِ دلم را ندانی و فقط سر تکان دادم... یعنی تن داده‌ام به پذیرشِ شکست و تسلیم... و تو با خوشرویی مضاعف گفتی:

-«توی مهمانی انزلی هم یک‌خورده معذب بودی... نه؟... ضمن این که هر چه بیشتر وداع را کش بدهیم، غم‌انگیز‌تر به‌نظر می‌رسد... در واقع خداحافظی مثل چسب زخم است... اگر سریع با یک حرکت کنده شود، دردش آسان‌تر می‌شود... »

همیشه رام تو که می‌شدم، سعی می‌کردی درد مرا کمتر کنی به طریقی... نه؟

با استعمال ژلاتین‌های لبالب و لبخند‌های ژلاتینی و نوازش‌های دستی و دستیارهای نرم و مهربان و آبکی...

تبسّم بازیگوشت زیر سایۀ گستاخ لعنتی من، لطافت پرتو ماه در آینه را داشت...

- «ولی نه!... شوخی کردم... راستی امروز دم غروب می‌آیی به باغچۀ کلیسا... ؟... شاید باران ببارد...»

از سرِ رحم و رأفت اجازه می‌دادی یک‌بار دیگر پیش از عزیمت ببینمت... بی تحمّل عذابِ معاضدتِ جماعت!...

..............

در آلاچیقِ گرگ‌ومیش بی‌گاهان، باران می‌بارید و فرشتگان پَر می‌ریختند...

فکر کرده بودم شاید- به‌رسم بدرود هم که شده- لااقل یک‌بار دیگر ببوسی‌ام... ولی فقط دربارۀ تردید دکارتی[9]و نادانی سقراطی[10] با هم حرف زدیم... و گوش سپردیم به لحنِ شرجیِ باران که با شیروانی‌های شبانه گفت‌وگویی بی‌پایان داشت...

بعد آن ارمغان غافلگیرانۀ تسلّی‌بخش‌ات را رو کردی...

همچنان که دستِ سرد و بازیگرِ نسیم، بندِ پیچ‌وتاب زلف و گریبانت بود... نگاهت را دوختی به رشتۀ نگرانی‌های بی‌انتهای من...

و گفتی:

-«می‌دانم باغچه‌ها و آلاچیق را دوست داری... به روبرتسپرده‌ام که تو پنجشنبه‌ها برای مراقبت از باغ و گلخانه و مطالعه در تالار قرائت به جوختاک وانک[11] می‌آیی حواسش هست که گیلداجاندر را برایت باز کند... »

به وجهی خیلی ارمنی و بیگانه‌وش بودی به‌نظرم... ولی از همان نقطۀ آغازین پیمان مودّتِ افلاطونی، حد اعلای مهر و سخا را نشانم می‌دادی...

هر چند این باغبانیِ بوستانِ بدیع تو، مدت زیادی هم طول نکشید...

دو سه هفته پی رفتن‌ات به من گفتند کتابخانه و بخش قدیمی کلیسا در دست بازسازی است و آن شمّاس آشنا- به‌قول تو روبرت- برگشت اصفهان و گیلداخانم دیگر به صومعه راهم نداد...

همان ایّام بود که ماجرای بدفرجامِ عشقِ نامُرادِ من و افسون نیز آغاز شد... به لطف هجران تو و جنون جوانیِ من و فتنۀ عجیباً غریبای دارودستۀ پسرعموغلامرضا و روزگار لاکردارِ کج‌رفتار...

ولی تو حتّی قبلِ موعدِ عهدِ خویش، وسطِ تب‌وتابِ تموزاز سفر ارمنستان‌ات برگشتی و _دو هفته مانده به تولّدم_ مرا رخصتِ دیدار دادی...

بعد روی ایوان کلیسا، موقع سلام و احوال‌پرسی _شاید به رسم هدیه_ گذاشتی لرزلرزان، شرمسار و بی‌اختیار، یک‌بار بالای استخوانِ گونه و بار دوّم یک‌طرف زیر بناگوشت را بوسه دهم... و به اشتیاق و دلتنگی و دستپاچگی‌ام، گرم و شیرین خنده زدی...

زیر تیغ آفتاب تابستانِ داغِ دلدادگی‌ها، رفتیم و نشستیم در خنکای ملایم آلاچیق نیلوفری‌ات...

و من بعد ساعتی سکوت تصنّعیِ مضمحل و مرتعش_ که مثل شیشه‌ای نامرغوب و نازک، رقیق و حباب‌دار بود و سُست و شکستنی_ دل به دریا زدم و حین سبک‌و‌سنگین کردن احساساتم دربارۀ تو و افسون، بالاخره پرسیدم:

-«میکائیل!... به من بگو از نظر تو عاشق بودن چطوری است؟...»

با آن نیم‌رخِ اساطیریِ پایدارِ رخامین‌ات،‌ خیره مانده بودی به یک شاخه پیچک که_مثل طرۀ همیشه بازیگوشِ زلفِ تو_ در دست‌های بوالهوسِ نسیم افتاده و آهسته روی پیشانیِ دیوار تاب می‌خورد...

بی‌خبر بودی از قصۀ شیدایی آخرم... و کسل و کم‌حرارت و مهربان سرزنش‌ام کردی:

-«دوباره شروع نکن بهرام!... »

تازه دلم می‌خواست از ماجرای آن شیفتگیِ شگرفِ دیگر، حرفی به میان آورم و از خودت چاره‌جویی کنم... ولی انگیزۀ نوظهوری شبیه کتمانِ غیرت‌مندانه مانع می‌شد... تو هم که هیچ التفاتی نشان نمی‌دادی...

از طرفی خیلی دلم می‌خواست بدانی به سفارشت گوش داده‌ و خارج از دایرۀ محدود آشنایی‌مان، درگیر بازی‌های عاشقانۀ بیشتری شده‌ام و به‌نوبۀ خود می‌توانم گاهی در عرصۀ مهرورزیِ زنان با تو رقابت کنم...

امّا در کمال عجز و درماندگی، برای کسب جسارت، جهت پیمودنِ گام‌های نهایی، باز به رهنمودهای شخصِ تو نیاز داشتم...

پس لجوجانه و بی‌اعتنا به گرمای شرمی که داشت تا زیر پوست پیشانی‌ام سرایت می‌کرد تا افشاگرانه گلگونم کند، گفتم:

-«مقصودم آن‌جوری است که مثلاً تو عاشق پونه شده‌ای... »

باز هم نگاهم نکردی و لحن صدات اجتناب‌آمیزتر شد... و کمابیش نامهربان... به گوشۀ حریرِ قبایت برخورده بود یا تنگ‌حوصله شده بودی...

-«حرف‌هات خیلی کودکانه است بهرام!... خواهش می‌کنم موضوع صحبت را عوض کن...»

آرزو می‌کردم به یک نظر از نم اشک‌هایی که مهارش می‌کردم، بفهمی که چقدر مستأصل و سراسیمه‌‌وار، زخمی و عاشقم...

ناباورانه عاشقِ شما هر دو ستمگر... آونگِ آن ثنویت سرازیر...

ولی تو آسوده و یک‌دله می‌نمودی و ششدانگ حواست، مشغول هیاهای باد و باغچه بود...

-«از حرف‌هام خوشت نمی‌آید... مهم نیست که از من بدت بیاید... میکائیل!... لازم است که بدانم...»

بی آن که نگاهم کنی، باز حرفم را بریدی:

-«مسئله اصلاً این نیست که از تو بدم بیاید... منتها برداشت‌ات از امور عاطفی هنوز خیلی خام است... چرا در عوض این صحبت‌ها یک شعری نمی‌خوانی؟»

خواندم:

-«گر همچو من افتادهٔ این دام شوی

ای بس که خراب باده و جام شوی

ما عاشق و رند و مست و عالَم‌سوزیم

با ما منشین اگر نه بدنام شوی[12]...»

وقتی صورتت را چرخانیدی و با آن زاویۀ خاصِ مایل همیشگی نگاهم کردی، یکجایی پشت جناق سینه‌ام درد گرفت... انگاری قلبم منقبض شد و خون خیلی ناگهانی و بافشار دوید توی رگ‌هام...

با آهنگی دوباره نرم و ملس، انگاری دلسوزانه گفتی:

-« بهرام جان! هر نوع رابطۀ نزدیک انسانی که اسمش عشق نیست!... یعنی مثلاً اگر دو نفر توافق کنند که از فعّالیت مشترکی لذّت ببرند، لزوماً به این معنا نیست که عاشق یکدیگر شده‌اند... شاید شبیه خود ما که با هم از کوهنوردی یا گفت‌وگوهای روشنفکرانه لذت می‌بریم... »

در نهایت دلسردی از شنیدنِ آن ادات شرط پی‌درپی که احساسات تو را موقوف می‌داشت، پوچ و بیهوده زیر لب گفتم:

-«... ولی من همین‌طوری بی‌قیدوشرط عاشقت هستم میکائیل!... »

خنده‌ای که انگاری بی‌اراده آمد را لای لب‌های نیم‌بازت مهار کردی...

-«اشتباه می‌کنی بهرام جان!... و شاید این استنباط تندوتیز تو، نتیجۀ علاقۀ افراطی به ادبیات فارسی هم باشد!... برایت هنوز کمی زود است که از عشق حرف بزنی... ضمن این که من فعلاً دلم نمی‌خواهد با تو وارد هیچ بازی بی‌قاعده‌ای بشوم... بهتر است دیگر اصرار نکنی بر سرِ چیزی که حتی خودت هم درباره‌اش مطمئن نیستی؟...»

خیال بدی کرده بودی... وای منظورم آن‌طوری‌ها نبود!... چطور می‌بایست مسیر صحبتی چنین دهشتناک را می‌چرخانیدم؟!...

با همان صدای حقیر و خفّت‌باری که از ته چاه حلقم به سختی برمی‌آمد، گفتم:

-«چند روز دیگر بیست‌ساله می‌شوم و مطمئنم که عاشق تو هستم... ولی در هر حال قرار نیست مزاحم و یا دست‌وپاگیرت باشم... »

نمی‌شد چنین بی‌پروا حرفهایی بزنم و نگاهت کنم... مگر پاره‌پاره از گوشۀ چشم و لابه‌لای پرده‌پوشی موهایی که سیلیِ باد توی صورتم می‌پاشید...

پاسخت مکثی سرد بود و پلک‌زدنی آرام... به نشانِ مدارا... و مقاومتی پایدار...

-«مزاحم نیستی... تولّدت مبارک باشد حریف!... ولی تو هنوز خیلی جوانی... چرا باید برای هر احساس قشنگی که داری، فوری چنین اسم سنگینی بگذاری... مگر همین رفاقت افلاطونی ما چه ایرادی دارد؟...»

-«هیچ ایرادی ندارد!... خیلی هم عالی است!... در واقع خیلی فراتر از حد لیاقت من است... ولی مقصودم این است که من اگر از بودن با تو... »

نه!... قطعاً اگر جمله‌ام را اینجوری ادامه می‌دادم هم زشت و بی‌مزه می‌شد و هم اشتباه!... این که می‌گفتم "از بودن با تو لذّت می‌برم" به هیچ وجه گویای انقیاد ناگزیرم نمی‌بود...

-«اگر بودن با تو این‌قدر برایم حیاتی است... به این دلیل است که دوستت دارم... نمی‌دانم چه اسمی باید رویش بگذارم که وزنش بیش از حد لازم نباشد؟!...»

سرت را کمی رو به پایین خم کردی... شاید به جست‌وجوی چشم‌های شرمسار گریزان من...

با نوک یک انگشت_ شوخی‌کنان_ مویم را از روی پیشانی و چشمم کنار زدی...

-«خوب بدیهی است که من هم از بودن با تو خوشم میاید... به نظرت حالا باید چه کنیم؟... لاجرم وارد مرحلۀ بعدی بازی شویم؟...»

و بالاخره به خنده افتادی... خیلی آهسته و بانزاکت و متین البته... انگاری بیشتر از شنیدن حرف خودت...

من هم توی تلۀ کلمات نارسای خودم گرفتار شده بودم و خاموشی نیز موجب تشویر بود... و دیگر هر چه می‌توانستم گفت شرایط را بغرنج‌تر و بندهای دام را تنگ‌تر می‌کرد... تو نیز بی‌تردید داشتی خیال می‌کردی که من چه آدم کثیفی هستم!...

به خود جرأت دادم یک ثانیه ببینمت... و چشم‌هات درخششی تیرانداز می‌یافت...

و یک دفعه گفتی:

-«این‌طوری نگاه نکن... بهرام!.... در واقع تقصیر تو نیست... من نباید این‌کار را بکنم... ولی ممکن است امروز آخرین دیدار ما باشد تا مدّتی نامعلوم... امیدوارم موجب سوءتفاهم و آسیب بیشتر نشود... ولی... »

روی نیمکت جابه‌جا شدی... و به من نزدیک‌تر...

-«اجازه می‌دهی؟»

قرار نانوشته و نامعیّن میان ما بود که تو برای هر مرحله پیشرویِ بیشتر قبلاً اجازه بگیری ... پیمان وداع اخوّت تبدارت، گرم و نمناک و طولانی‌تر از نهایت باور من بود... گرمای هجمه‌وار دستهات را پشت گردنم و یک‌جایی روی پوست تنم احساس کردم... زیر پیراهن نانجیبم... جایی نزدیک به قلبی که رسواگرانه تندتند می‌زد...

آن "فتوت مفرط آتنی"مان زیاد هم برادرانه نبود... نه؟

استیلای هر دو دستت گرم بود و فراگیر... و لب‌هات گره‌گشای بغض تب‌آلود گلویم...

چند نفس به‌همان حال نگاهم ‌داشتی... و تمام نمی‌شد آن وجدِ مهیب هولناکی که می‌خواست کلّ عالم وجود را از هم بشکافد...

و بعد واگذاردی‌ام... ده ثانیۀ ترسناک دیگر به همان وضعیت مجذوب... که انگاری قرار بود تا همیشه اسیر طلسماتِ چشمهات بمانم...

هفتۀ اوّل پاییز سالِ صفر... سال سفرهای دور و دراز تو... دو ماهی بعد آن سانحۀ تودیع و تولّد لعنتی بیست‌سالگی‌ام، در یک بی‌گاه از اوائل ایلول... به استقبال تقدیری محتوم مشئوم، رفتم تا خیلی حریصانه عصمت لکه‌دار خویش را به افسون ببازم... چون تو آمادۀ آغاز آن ملاعبۀ "بی‌قاعده" با من نبودی... و من آنقدر آزمندانه مشتاق "بازی" بودم که بیشتر طاقت نیاوردم... نمی‌توانستم در انتظار بدایت بازی بی‌بنیان تو مهروموم بمانم... تا شب‌های زمهریر زمستانی که بازگردی و به عیادتم بیایی...

در ازدحام بخش سوانح یک بیمارستان دولتیِ چرک و نفرت‌انگیز...

وقتی رگ هر دو دستم را بریده بودم و چون به نظرم کفایت نمی‌کرد، خواسته بودم شاهرگ گلویم را هم پاره کنم... و دستم لرزیده بود...

لعابِ سیمگونِ کاشی‌های گل‌صورتی حمامِ دکتر غلامرضا برق می‌زد... درست مثل آینه‌کاری آستان ضریح امامزاده اسماعیل...

پشت شیشه‌های بخارزده بوران برف بود و سوز وحشتناک... و این طرف چکه‌های خون داغ که از سرانگشت‌هام می‌ریخت روی سرامیک سفید و... رگه‌رگه نشت می‌کرد و... آرام آرام دلمه می‌بست...

از مشاهدۀ سیل سهمگین خون روی کف حمام نفسم بند آمده بود.... قلبم یکجور ترسناکی تند می‌زد و درد می‌کرد...

باید به خودم دلداری می‌دادم...

-«داری می‌میری بی‌عرضۀ بی‌قابلیت!... بیچارۀ عوضی!... داری می‌میری ... مرگ این شکلی است... به همین سادگی... و دردناکی... دردم میاید... خیلی... مامی جان!... »

ولی هر چه پلک‌های اشکبارم را روی هم فشار می‌دادم، رؤیای تسلّی‌بخش مادرکم نمی‌آمد تا این درد وحشتناک را آرام کند...

در عوض، راستی خیلی دیوانه‌وار به یاد رگ‌های آشکارا آبی مچ دست‌های تو افتاده بودم... و سرخی شنگرفی لب‌هات که رطوبت قهوۀ داغ رویش برق می‌زد...

و تجربۀ تماس سرگردان سرانگشتان تو...

آهسته آهسته...

که یکجایی می‌ایستاد... نزدیک قلبم...

... نوک انگشت‌هات سرد بود و می‌سود نرم‌نرمک... کف دست‌هات فراگیر بود و ساکن...

فقط یک بوسۀ وداع سادۀ افلاطونی و این‌همه برخورداری...

داشتم می‌مردم و خاطرۀ روشن تو مرا تا شیب ملایم سرخوشی می‌کشاند...

بعد نگاه کردم به شکاف عمیق روی ساعد دست‌هام و چشمم سیاهی رفت... بازو‌ها و زانوانم بی‌حس‌تر ‌شد... و تکیه ‌دادم به دیوار...

احوالم داشت رو به افول می‌گذاشت... خیلی هم بهتر!...

بی‌عجله، آرام آرام خزیدم روی بسترِ سپید و سرخِ برف و خون... باید دراز می‌کشیدم روی زمین... تا گرمای رهایی‌بخش در تنم سرایت کند؛ از رگ‌هام تا گودی آرنج و پهلو و پشتم... تا سفید شوم و سرخ...

حالا دیگر خلاص از هر وسواسی آرام بودم... دلم می‌خواست چشم‌هام را ببندم و سرم روی دامان مادرم باشد... و پیشانی‌ام را بکشم روی گل‌های سرخ و صورتیِ پارچۀ پیراهن قشنگش... همه‌اش چین... چین...چین...

یا روی همان ملحفه‌های آلوده با ترشحات بتادین... و آخرین ذرات سرد و نمناکِ تنِ نازکش... باید همان‌ روز آخر که می‌رفت، من هم روی زانوان مهربانِ نحیفش می‌خفتم و می‌مردم... نه این‌جوری در حمامِ پاکیزه و نفرت‌انگیزِ اجاره‌ای پسرعمو دکترغلامرضا... که رگ هر دو دستم را با یک تکه از آینۀ شکستۀ زنی بریده باشم که دیگر دوستم نداشت...

آینۀ قدی پایه‌دار را خودم برای اتاق افسون خریده بودم... به‌نیّت آن‌که هدیه‌ای باشد برای تولّد سی و یک سالگی‌اش... و خیلی با دقّت گذاشته‌ بودم آن طرف دیگر... روبه‌روی میز آرایش آینه‌دار... تا بتواند از هر جهت خود را تماشا کند...

کوشیده بودم کل امواج امید و عواطف آشوبناکی را که در خاطرم جاری بود، در لحنِ همین یک جمله جمع کنم...

و بگویم:

-«پرتره‌ای که دست‌های بی‌قابلیتِ من از تو ساخته‌است، نمی‌تواند زیبایی‌ات را به کمال وصف کند... شاید این آینه بتواند...»

یک‌جور شور و شیرینی لب‌هاش را غنچه کرده و کوپلۀ گیسوان تابدارش را_ که خیلی خیلی قشنگ بالای‌سر جمع می‌کرد_ تکان تکان داده و در نهایت نرمش و ملایمت گفته بود...

-«از حسن سلیقه‌ات خوشم آمد پیشولی!... مرررسی...»

این پیشولی گفتنش از هر مغازلۀ تشویق‌آمیزی برایم مطلوب‌تر بود... خُردکی شبیه مادرم می‌شد که مرا "پیشی کوچولو" صدا می‌زد ... وه که چقدر بی‌امان سحرآمیز و شگفت‌انگیز می‌نمود!...

می‌دانستم که عاشق گلگشتِ باغستانِ زیبایی بی‌مثالِ خویش است... همان‌طور که نامستور و گاه عریانِ عریان، گرد خویش می‌گردید... یا سست و بی‌شتاب، ریزریز و نرم‌نرم جامه بر تن می‌کرد و زیرلب آواز می‌خواند... و گاهی هم اجازه می‌داد_ مبهوت و بیچاره_ از گوشۀ خویش، روی راحتیِ پای پنجره، شاهد آن جلوه‌نمایی باشکوه باشم...

و قشنگ‌ترین غنیمت عاشقانه‌ام همان تماشای محرمیت آسایش‌بخشی بود که به حضور در بهشت فرشتگان می‌مانست یا پیوندی پایدار با خلود خلوت زنانه‌ای کم‌وبیش مادرانه و ممنوع...

بعد او از زیر چشم نگاهم می‌کرد و می‌خندید... و گاهی بنابر هوس دل سودائی خویش، مراسم آرایش را نیمه‌کاره رها می‌کرد... می‌آمد و روی زانوان من می‌نشست...

دندان‌های ریزش را آرام‌آرام چونان یک خون‌آشامِ افسونکار در گوشت تنم فرو می‌برد... روی لالۀ گوشم... گلویم... شیبِ شانه و بازویم...

انگار راستی می‌خواست ببلعدم سراپای...

و مرا در دلِ هستیِ شرجی و مه‌آلود خویشتن فرو می‌گرفت... آغوشش حال‌وهوایی داشت، شبیه یک روزِ محزونِ پاییزی و گرم و چسبناکِ بندر...

تجربۀ دیگری برای مقایسه نداشتم، ولی خیال می‌کردم آن مسلکِ مهرورزی او را بیش از هر چیزی در جهان دوست دارم... که می‌گفت:

-«از بس گوگولی و پیشولی هستی!... باید حتماً دردت بیاورم تا یک حرکتی کنی لااقل!...»

و گاهی حتی کارش به سیلی و سقلمه می‌رسید...

احتمالاً در برایندِ توانمندی‌های حرکتی‌، در حد شرم‌آوری برایش ناکام‌کننده بودم... هر چند اغلب صبورانه بی‌عملی‌ام را تاب می‌آورد و هر حرکتِ بلااراده و بی‌ربطی را با واکنش‌های توفانی و التهابی و مالامالِ تمنّا، تشویق می‌کرد... حتی اگر قرار بود موهاش را بکشم... یا بزنم یک‌جایی روی پوستِ نرمِ صورتی‌اش تا سرخ‌تر شود...

البته این‌کارها را هرگز نمی‌توانستم... خیلی اگر دردم می‌آورد، فقط قدری محکم‌تر نگاهش می‌داشتم...

تنگاتنگ... چونان حلقۀ دامی سخت و صلب و استوار... جبران آن‌همه سستی و کاهلی که در دیگر موارد از خود نشان می‌دادم...

این کار را ولی خوب بلد بودم و در حقیقت برایم به این معنی بود که نگذارم ترکم کند... این‌طوری هم انگاری زیاد دوست نداشت... دلش می‌خواست در همه حالی_ از جمله مهرورزی_ یک‌جور سلطه‌گرانه‌ای بر من اتکا کند... و به‌حالتی بنشیند که چهره‌به چهره خوب ببیندم...

بعد خودش می‌گفت:

-«بیچارۀ طفل معصوم!...»

-«معصوم؟!... حتی در آن حالت؟!...»

-«در همه حالتی طفلکی!... »

...

هنوز هم احساس می‌کنم شرحِ این خُرده مصیبت‌های مضحک، پیش تو دور از انصاف است و چه بهتر که هرگز مجالی دست نمی‌داد برخی جزئیات شریرانه را برایت بازگو کنم... به‌خصوص بعد آن مراودات ناافلاطونی به‌قول خودت صمیمی و محض و بی‌قاعده میان‌مان...

ولی نزد خویشتن کمابیش مطمئن و معترف‌ام که افسون سرآخر در نهایت دلسردی و ناگزیری تصمیمش را دربارۀ من گرفته بود...

درست یک هفته قبل آن بی‌گاهانی که بزند آینۀ مرا بشکند و دوهزار تکّه کند...

و دقیقاً همان شب که برای آخرین بار مرا به خلوت پرتشویش و هیاهوی خویش راه داد... و با جوش‌وخروشی فزون‌تر از هرگز به کمربند نالایقم چنگ انداخت... و در اوج مسرّت نیز سخت‌تر از همیشه کف هر دو دست کوچکش را روی قفسۀ سینه‌ام فشرد و ژرفتر از همیشه جیغ... جیغ... جیغ کشید...

خیال کرده بودم در نتیجۀ رضایت کامل او است و کفایت مردانۀ من در نمایش همۀ خواستنم ... که حتی بیشتر از توان معمول خویش کوشیده بودم یک حرکتی کنم...

پس آن‌گاه که بر ساحل تلاطمات فروخفته آرمیدیم، آرام جعد امواج همچنان پریشان مویش را نوازش دادم و عاجزانه و بیهوده و هنوز امیدوار، التماس کردم که...

-«افسون!... تو را به‌خدا بیا با هم از این جا برویم!... همۀ این‌ قصه‌های پوچ و آدم‌های بی‌رحم را رها کن... من هم خانوادۀ بی‌معنی‌ام را ترک می‌کنم... می‌رویم یک طرفی... تو به کار موسیقی‌ات ادامه می‌دهی و من هم سفارشی پرتره می‌کشم... اوضاع‌مان به مرور بهتر می‌شود... ازدواج می‌کنیم... تا آخر عمر عاشقانه زندگی می‌کنیم...»

خودش با طلسمِ شکیبایی شگرفی_ توأمان شبه‌مادرانه و سیرن‌وار[13]_ سرودِ رسواییِ دلدادگی و رسم‌وراهِ عشق‌ورزی را به من یادداده بود و احساس می‌کردم مغروقِ آغوشِ حامی و هدایت‌گرِ او تا ابد در امان خواهم ماند...

از عرصۀ زورآزمایی با شیداییِ بیدادگرِ افلاطونی تو...

بعد امّا افسون در میان اشک‌های آشکار و پنهانی‌مان آهسته خندید... با عطوفت مادرانۀ عجیبی سرم را گرفت میان بازوان نرم‌ونازکش... کف دست‌های نمناک و سردش را کشید روی موهای درهم‌برهم عرق‌آلودم... و خیلی ملایم و مداراگرانه زیرگوشم زمزمه کرد...

-«پیشولی کوچولو!... حیوانک بیچاره!... آخر تو چطور می‌خواهی از عهدۀ زندگی واقعی با من برآیی... چطور توقع داری اوضاعمان بهتر شود؟... تو هنوز بچّه‌ای و تجربۀ زندگی نداری... ازدواج کردن مگر به همین سادگی‌ها است؟!... هزاران جور مسئله و مسئولیت دارد... »

زخمیِ تیغِ واژگانِ ناگهان او... همچنان می‌خواستم حینِ چشم‌پوشی از اهانت ضمنی جملاتش، طوری که آسیبی به غرور شکننده و نازک او وارد نشود، خیلی مصرّانه و مذبوحانه از مردانگی‌ام دفاع کنم... و نتیجه چندان متقاعدکننده به نظر نمی‌رسید:

-«من بچّه نیستم افسون!... خودت هم می‌دانی... وگرنه الان این‌جا چه‌کار می‌کردم... من ایمان دارم که می‌توانم خوشبخت‌ات کنم...»

به نرمی با انگشت اشاره‌اش مسیری میان پیشانی تا نوک بینی‌ام را نوازش کرد... ولی لحن زهرآلود‌ش صمیمانه و حتی مهربان نبود...

-«تو می‌خواهی مرا خوشبخت کنی؟... طفلکی! تو حتی نمی‌توانی مرا کاملاً... »

مجروح و مسموم، آهسته از مسیر نوازشش کنار کشیدم... از من دست برداشت و به یک آرنج تکیه داد و آهنگ صداش آرام‌تر و _در حد تهدیدآمیزی_ جدّی‌تر شد...

-«بهرام! در واقع تو حتی برای همۀ آنچه جسم من طلب می‌کند، کافی نیستی!... نیازهای ما و اوج‌وفرودهامان با هم هماهنگ نیست... من به یک هیولای وحشی و نیرومند نیاز دارم... تو یک گربه کوچولوی رام مهربانی... البته عاشق اینم که نوازشت کنم و خرخر کنی... ولی آخر این که عشق نمی‌شود... »

به نظرت در مجموع خیلی حقارت‌بار نبود؟... این‌که مثل من آن‌قدر نیازمند بازی "تنها عشق بزرگ من!" باشی... و مدام به تو بگویند هنوز خیلی کوچک و ناقابل و بی‌کفایتی... یک‌طوری که انگاری قرار باشد سال‌های بعد اوضاع بهتر شود... چه دروغ تسلّی‌بخش مسخره‌ای!... که زخمِ نفرینی مرا التیام نمی‌داد... خوب می‌دانستم نه کاهلی‌ام درمان‌پذیر است و نه دوست‌نداشتنی بودنم...

و احساس می‌کردم هرگز از آن حدی که داشت قلبم را منفجر می‌کرد، بر تو عاشق‌تر نخواهم شد... و قطعاً هیچ‌وقت مانند خودت نمی‌توانستم قلب و وجودِ زنان را تسخیر کنم...

در این رقابت نابرابر از پیش بازنده بودم... ولی بالاخره لابد می‌بایست زن سی‌سالۀ باتجربه‌ای به من می‌گفت که چقدر نامطلوب و بی‌عرضه و نخواستنی‌ام!...

بعدها گاهی از خودم می‌پرسیدم، اگر لااقل در تکاپوی خلوتگاه از عهدۀ هماوردی با آن نخستین حریفِ میدانِ مخملینِ عشق برمی‌آمدم، یعنی اگر در "کاروبار دلداری" اینقدر ناکارآمد و ناکام‌کننده نمی‌بودم... چطوری می‌شد؟...

یعنی او ثروتِ نجس و نفرت‌انگیزِ آقای وکیل را به‌خاطرم رها می‌کرد؟... همچنان که می‌خواست به‌خاطر پسرعموغلامرضایم رهاش کند؟...

بعد کمابیش با خباثت و خیلی زبونانه می‌کوشیدم تجسّم کنم آن پسرعموی نتراشیده نخراشیدۀ پول‌دوستِ هواپرستم در کارِ زنان چطوری است...

تو که مستور سایه‌سارانِ مهتابی مه‌آلود، لابه‌لای شارشِ پرنیانی پرده‌ها... عالی بودی... رب‌النوع شور و هوس و سرمستی...

و من همان چین‌چیلاکتِ رام دست‌آموزِ دخترانِ دانشگاه که در اوج رضایت از نوازش سرانگشتان لطیف زنانه حداکثر به خرخر بیفتد... و خوابش ببرد...

فکر می‌کردم نهایتِ آرزویم این است که از هر لحاظ شبیهِ تو باشم...

ولی در واقع خیلی نفرت‌انگیز می‌نمود...

که این‌چنین توانسته باشم نخستین معشوقۀ خویش را عمیقاً مأیوس کنم...

عاشق‌اش بودم چون مثل مادرم در روزهای داغ بهشتی بندر، خسته و ملول و ظریف و زیبا می‌نمود...

ولی انگاری خارج از محدودۀ راز و نیازهای شاعرانه، در وحشتی تاریک گم می‌شدم...

قطعاً این نبود که شیفتۀ لمحاتِ نازکِ بازوانش نباشم... ولی از طرفی، اغلب به‌حدّی از آن مراحلِ بی‌حد صمیمانه می‌ترسیدم که به کلی هر قابلیت نهادینی را -اگر هم داشتم- از کف می‌دادم... در مجموع برای هم‌آغوشی برایش بهتر از یک تدی خرسه نبودم ... سخت نیازمند پناهگاهی گرم برای خوابی زمستانی... و او در اوجِ تابستانِ بلوغِ زنانۀ خود بود... از من عصارۀ شورِ نوجوانیِ روبه‌افولِ خویشتن را می‌خواست... که من انگاری نوعاً از فقدانش رنج می‌بردم... البته کمابیش ناآگاهانه...

در حقیقت "بازیِ خارج از قاعده" با زنان همیشه دوسر باخت بود... جز این که در بسترِ انتظاراتِ ناممکنِ مهرورزی‌شان، به‌غیرِ همان احساسِ عجزِ لاعلاج، دردی حس نمی‌کردم...

حتی گاهی بی‌شرمانه اندیشیده بودم، ای کاش در این یکی آزمون هم به جای من، خود تو حاضر می‌شدی!...

مرد آهنین بیشه‌زارانِ سیاه که گوی طلایی مرا همچنان در دستانِ باکفایت خود داشتی...

ولی من انگاری همه‌چیزی دست خودم نبود... یعنی می‌خواستم یا خیال می‌کردم، می‌خواهم... و امید داشتم که بتوانم... ولی در نهایت مقدورم نشد... اکنون صادقانه باور دارم که افسون خیلی با من صبوری به خرج داد و سرِ آخر هم به نظرم تقصیر من شد که در شبِ تنها دعوایمان، آینۀ بی‌جای بی‌محل مرا زمین زد و شکست...

درست یک هفته پسِ آن وداع شوریده‌وارِ به اشک و التهاب آمیخته‌، رفته بودم تا با استدلال‌هایی مملوّ از تهدید و عجز و التماس، مجابش کنم که با من بماند، و دیوانه‌وار به همۀ گذشته و آینده‌ای که با پدرخواندۀ دولتمندِ شبهه‌ناک خویش داشت، پشت پا زند...

در خانه تنها بود و مرا با دودلیِ مسامحه‌آمیزی، باز به اتاقِ خصوصیِ خویش راه داد...

و بعد خیلی عادی ایستاد جلوی آینه و با حال‌وهوای کاهلانۀ دلپذیرِ همیشگی‌اش، مشغول ارزیابیِ تناسب نهاییِ زروزیورِ خویش شد...

کت‌ودامانی از کشمیرِ اصل بر تن داشت و می‌کوشید کلاهِ کوچکی را روی کاکلۀ گیسوانِ آراسته‌اش مرتب کند...

آرایشِ صورتِ قشنگ و عطر آلوره‌شَنل[14]‌اش از همیشه پُرمایه‌تر بود...

و احوالاتش طوری که تردید نمی‌کردم برای رفتن به میهمانی یا قرار مهمی آماده می‌شود...

از من کناره گرفت و آرنجش را آهسته از دستم بیرون کشید، ولی اجازه داد مطابق معمول یک‌جایی میان گونه و بناگوشش را ببوسم...

و شاید چون با حواس‌پرتی بی‌اختیار مدّتی محو و مسحور تماشایش شدم...

گفت:

- «بهرام جان! یک مقدار عجله دارم... می‌بینی که... باید بروم فرودگاه استقبال... زود بگو...»

بعد من ناچار بی آن که دیگر بتوانم نگاهش کنم، با ابلهانه‌ترین عبارات معلول و لکنتی معهود... کوشیدم برایش شرح دهم که درست است از نظر مادی و حتی جسمانی قابلیت‌های دکترغلامرضا و آقای وکیل را ندارم، ولی قطعاً اگر برای مابقی عمر خویش بتواند همۀ عالم را هم بگردد، از من عاشق‌تر نخواهد یافت...

و او باز صبورانه تحمّل‌ام کرد... و نخندید... حتی اندکی اشک ریخت... یعنی چشم‌هاش یک مقدار سرخ و خیس شد و دستمال مرطوب‌اش را با دقت آرام آرام چندبار گذاشت روی مژگان و زیر پلک پایینش جوری که آرایشِ چشمش آسیب نبیند...

باز مشغولِ تماشای همۀ آن موهبت از دست رفته شدم... از گیسوانِ انبوهِ به دقت پیچیده و آراسته... تا نوک چکمه‌های کوچک پاشنه‌دارش... و گوشۀ آن لب‌هایی که خوب می‌شناختم...

دلم می‌خواست بیاید و یک‌بار دیگر مرا میان بازوانِ نحیفش بگیرد و در گوشه‌ای حوالیِ حیاتِ معجزآسای پر از رایحه و طعم و رنگِ خویش پناهم دهد...

زیر لب گفته بودم...

-«افسون... تو خیلی خیلی زیبایی!... »

باز هم آرنجش را از دستم بیرون کشیده... و رفته بود به طرف کمد لباس‌هاش تا از میانِ همان قفسه‌های آشنا، شال‌گردن مناسبی را انتخاب کند...

لحن کلامش سرسری و آرام و مصمّم می‌نمود...

-«بهرام!... گفتم که من اصلاً آمادگی این همه عشق و سرسپردگی تو را ندارم... سعی کن بدون من خوشبخت باشی... خواهش می‌کنم برو... »

دیگر نمی‌گذاشت لمسش کنم...

و چون لجوجانه اصرارداشتم در آغوشش گیرم مرا هل داد و سیلی هشداردهنده ولی نرم و مادرانه‌‌ای روی گونه‌ام زد...

همچنان خوشبینانه و کمابیش خونسرد و مطمئن، داشت می‌کوشید خودش را برای قرار معهود مرتب و آراسته نگه‌دارد... شاید به استقبال آقای وکیل می‌رفت... که لابد از سفر ایتالیا برگشته بود...

در هر صورت این‌طوری داشت دیوانه‌ام می‌کرد...

با تمام بی‌شعوری و قدرتی که در خود سراغ داشتم، بازویش را باز گرفتم و دوباره کشاندمش مقابلِ آینۀ قدی و محکم نگاهش داشتم تا بایستد و خودش را خوب ببیند...

کودن‌وار سرش فریاد زدم:

-«تو هیچ شبیه چهره‌ای که من ازت ساخته‌ام نیستی... خودت را خوب ببین... تو اینی!... یک هرزۀ بی‌عاطفۀ تسخیرناپذیر!... »

حرفم نابیوسیده دیوانه‌وش و ظالمانه و کثیف بود...

و سیلی دست‌های کوچک او توی دهانم قاطع و پی‌درپی...

دردم آمد و محکم‌تر گرفتم‌اش... گفتم:

-«اشکالی ندارد افسون جان!... مرا بزن... ولی همین‌طوری به امان خدا رهام نکن...»

لابد قرار نبود ببوسم‌اش...

حتماً عصبانی می‌شد که آن خط ترسیمیِ دقیق حاشیۀ لب‌هاش به هم بریزد...

امّا خیلی احمقانه می‌خواستم با حدّاعلای استطاعت خویش، نشانش دهم که از آن دست درشتی‌های جفنگ _که می‌گفت دوست دارد_ هم بلدم...

او نیز انگاری با همۀ قوای پرخاشگرانۀ ممکن خودش را از دست‌های بی مصرفم بیرون کشید...

تراوشِ سرخِ گردِ لب‌های قشنگش به خون می‌مانست...

معاینه می‌دیدم که به‌جای پرواز پرندۀ آبیِ عشق در فضای دلهره‌های معصومانۀ شیدایی، یک هیولای خف‌کرده و خونین سر از خفای کمین‌گاه خویش درمی‌آورد...

بعد فقط ایستادم و تماشا کردم که چطور افسون به آینۀ قدی هجوم آورد و با هر دو دست فروانداختش... در واقع ظاهراً به طرف من هلش داد... طوری که انگاری بخواهد بر سرم بکوبدش...

حتماً بهترین راه همین بود...که من مجازات شوم...

که بمیرم...

به جز این، هر کاری کمالِ پست‌فطرتی می‌نمود... از جانبِ من که درست یک هفته پس از آن خداحافظیِ_ به خیالم_ ملتهب و عاشقانه ولی معیوب، پایان‌بندیِ نابِ آن قصۀ شورانگیز را با ناشیگری خراب کرده بودم...

آینه درست پیش پایم بر زمین خورد و با غریوِ هولناکی شکست و از هم پاشید...

یک تکۀ درشتِ خیلی نوک‌تیزِ خنجرگونِ آن‌ را برداشتم و کفِ دستم خراشیده شد و خون افتاد...

دیگر توی چشم‌های افسون نگاه نکردم که چطور وحشت کرد و فریاد زد و پس‌پس رفت...

پیش از آن که بزنم از صحن و سرای او بیرون و هجوم آورم به حمام پاکیزۀ خانۀ پسرعمو غلامرضایم...

هنوز همۀ کلیدهاش توی جیبم بود...

در را هم از داخل قفل کردم...

در یک لحظۀ قطعیت، قانع شده بودم به نبودن...

می‌دانستم که مردودیِ آزمون میدانیِ مردانگی، می‌بایست به شکست مطلق تن دهد... به مرگ...

چند بار عمیق نفس کشیدم... لبۀ تیز و ناهموار شیشه را به آهستگی ساییدم روی ساعد دست چپ ...

بعد خنجروار گرفتمش توی همان دست چپی که می‌لرزید و به شدت بیشتری به رگ‌های دست راستم حمله آوردم...

و جوشش درد و اشک و خون...

و بعد دیگر خلاصی مطلق و خاطرجمع... که تنم خیلی دردناک و آرام‌آرام از جوهرۀ حیات خویش، خالی می‌شد...

و افسون صدام می‌زد... ناله‌وار دادوفغان راه می‌انداخت و دنگ‌دنگ به در می‌کوبید... انگاری که در اوجِ قللِ گرمی و سرخوشی دست و سرینش را بکوبد روی دنده‌ها و کمرگاه من... به خودم گفتم الان از من راضی می‌شود... باید هر چه در رگ‌هام هست به او تقدیم کنم... در ازای آن‌همه عشق‌ورزی بی‌ادعا... و توفانی... که با نمک‌به‌حرامیِ اهانت‌بار من پایان یافت...

...

هرچند در نهایت، نشد که تا آخرین قطرۀ خونم را تقدیمِ نخستین معاشقۀ خونین خویش کنم...

افسون به اتّفاقِ فوریت‌های پزشکی و پلیس و آشنایان آقای وکیل و دکتر غلامرضا، قضیه را به‌شکلی سروسامان دادند...

...

تا بالاخره تو- خودت- بعد ده روز بیایی عیادت... و مرا به دیدارِ حیات‌بخشِ خویش بنوازی و جانی تازه‌ دهی...

تا در عرصۀ آزمونِ بعدی به نابودیِ ابدی محکومم کنی...

حتماً برایت باورپذیر نخواهد بود اگر بگویم در آن بی‌گاه ششم بهمن ماه، از آن‌همه خواهش و گریه و التماسی که می‌کردم تا مرا از بخش سوانح محنت‌بارِ بیمارستان بیرون ببری، هرگز آگاهانه قصد دیگری در دل نداشتم... مگر گُریز از دیگران به سوی تو...

که مرا سخاوتمندانه- برای نخستین‌بار- به خلوت‌سرای خویش راه دادی و ناگزیر می‌بایست در استحمام و تعویض لباس و پانسمان زخم‌هام_به‌قول خودت_ همدستی کنی...

و همۀ این مراحل را با ملغمه‌ای از تغافل و شرم و سکوت و تظاهر به محرمیتِ دوستانه، به‌سلامت از سر گذراندیم...

یعنی درست تا وقتی که در نهانگاهِ گلرنگِ اتاق خوابت_با آن آینه‌های روبه‌رو و پرده‌های رازپوش و شمدهای ابریشم شنگرفی_ سینی شام سبک و مقوی را خورده‌نخورده از روی زانویم بر‌داشتی تا بعد بروی داروی آرامبخش و دسر را بیاوری... و خندان خندان ‌گفتی:

-«نه بهرام‌جان! راستش را بخواهی، نظرم این است که دخترها به خوبی از تو مراقبت نکرده‌اند... نمی‌بایست دست دیگری می‌سپردمت... »

شاید نمی‌دانستی وسطِ این‌ بورانِ آشفتگی، شوخیِ بی‌منظورِ شیرینت چقدر قلبم را گرم می‌کرد... ولی لابد می‌بایست خیلی بیشتر از این‌ها سپاس‌گزاری و عذرخواهی می‌کردم بابت فجایعی که به‌بار آورده و تو را هم از راه نرسیده و خیلی بی‌محل، به دردسرهای پذیرایی و پرستاری انداخته بودم...

پیشترها البته شب‌هایی را در اتاق زیرشیروانیِ کاخ ویلایی و یا صندلیِ ناهموارِ اتومبیل تو گذرانده بودم... همین‌جوری سرزده و ناخوانده... ولی حالا برای اوّلین‌مرتبه قرار بود ناغافل در بسترت بخوابم!...

بی‌اراده افتادم به یاد افسانه‌های کودکانه و دخترکانِ سبکسرِ موطلائی و بازرگانان بخت‌برگشته و گمراهی که شبی به‌ناچار و بی‌هوا از بیشه‌های انبوه می‌گذشتند و در رختخواب دیو و پری می‌خفتند و از قضا خیلی هم غضبناک‌شان می‌ساختند... و کلّ مسیر سرنوشت‌شان بابت این مزاحمت مسامحه‌کارانه به بیراهه‌های ناهموار پرحادثه می‌افتاد...

گفتم:

-«نمی‌دانی چقدر شرمنده‌ام... می‌فهمم که خیلی به زحمت انداختم‌ات... ولی واقعاً چاره‌ای نداشتم... آن‌جا راستی ممکن بود دیوانه شوم... »

یک لحظه باز آمدی نشستی گوشۀ تختخواب و پیش‌دستی خوراکی‌ها را روی زانویت نگاه داشتی... لحنت این بار جدّی، ولی همچنان نرم و ملاحظه‌کارانه بود... هر گونه معاشرت و معاونتی برایت میسور و هموار می‌نمود... و انگاری دلت نمی‌خواست بیش از آن شرمسار و معذّب باشم...

-«برای من مشکلی نیست بهرام‌جان!... ولی مطمئنی پدرت این‌ها نمی‌خواستند بیایند عقبت؟... یک‌وقت نگران نشوند!...»

-«فعلاً کل قضیه را از پدرم مخفی کرده‌اند، تا از مأموریت برگردد... خانمجانم هم که هر چه پسرعموغلامرضا بگوید قبول می‌کند... تا الان راضی‌اش کرده که فعلاً نیازی نیست بیایند... »

با یک دست_ آهسته_ زانویم را لمس کردی... از ورای پوشش ضخیم لحاف و روانداز البته... گرمای دستت ولی نافذ بود...

-«خودم پس‌فردا می‌برم می‌سپارم‌ات دستشان... بالاخره باید یاد بگیرند چطوری از پسر کاکل‌زری‌شان نگهداری کنند...»

گریزی نبود... فقط بیهوده می‌کوشیدم با پلک بر هم فشردن و سر تکان دادن، خیال فرداهای مصیبت‌بار بی‌تو ماندن را فراری دهم...

-«می‌توانم تصور کنم به محض این که پایم را بگذارم توی عمارت چه قیامتی بر پا خواهد شد... »

-«مگر نگفتی‌ قضیه مخفی مانده...!... »

-«ماجرای خودکشی بله!... ولی داستان من و افسون این سه چهارماه اخیر، در کلّ سیچان و پاچنار نقل زبان‌هاست... غلامرضا به خیال خودش محض چاره‌جویی چه وردهایی که زیرگوش عمه فرخنده و خانمجانم نخوانده!... با پدر هم که بعد آخرین دعواها هنوز قهریم... بگومگوهامان اخیراً فقط سر همین چیزها است... »

بلند شدی و ایستادی... انگاری حواست رفت پی کارهای دیگری...

پس همچنان هوشمندانه و خوشمزه ولی سرسری پرسیدی...

-«این‌که یک زن زیبا تو را می‌خواسته به‌نظرشان بد است... یا این‌که دیگر نخواسته...؟...»

-«نمی‌دانم... هر دو... می‌دانی؟... یک‌جور دیگری فکر می‌کنند اصلاً!... سنّتی و شهرستانی و این‌ها... مشکل‌شان آبرو و ازین قبیل مزخرفات است... اصلاً ولش کن!... یعنی الان در حقیقت به نظر خودم هم عجیب و غیرممکن می‌رسد که خیال کنم افسون یک‌روزی راستی‌راستی مرا می‌خواسته... »

یک لحظه همان‌طور سینی به دست، زیرِ طاقۀ درگاهِ اتاق، درنگی کردی... برگشتی و ساکت ‌و صامت سه بار بی‌هیچ شتابی به سویم پلک زدی... خیره خیره توی چشم‌های حیرانم... بعد خیلی بی‌خیال و بانشاط گفتی:

- «اشتباه می‌کنی بهرام‌جان!... اتفاقاً به‌هیچ‌وجه غیرممکن و عجیب نیست که افسون تو را خواسته باشد... تو فی‌الواقع خیلی خواستنی هستی... »

و پشت در که پنهان می‌شدی، پیشانیت به آن طرز تازه و لطیف، صورتی رنگ می‌نمود...

به‌ناگاه و در نهایت بی‌شرمی، ناباورانه احساس کردم که تو هم داشتی برای بازی بی‌قاعدۀ من آماده می‌شدی...

هر چند همۀ آن تماس‌های نرم و نجیبانه_ که تیماروار تکه‌تکه جامه و زخم‌بند را از تنم گشوده بودی_ بی‌نهایت توأمان لایه‌به‌لایه آرام‌بخش و شرمسارکننده بود... و آن قاشق‌های خوشمزۀ خاشوی شیرین و مقوّی که با دست خودت توی دهانم می‌گذاشتی...

بساوش بی‌واسطۀ پوست تنم با دست‌های تو که ناگزیر بودی به همیاری من در استحمام... فراخنای خلوتِ اتاق خصوصی‌ات و بستر بزرگی که لاجرم پذیرای خوردوخوراک و پرستاری من بود...

چشم‌هات که گاه از مسیر نگاهم به گوشۀ ‌کتابخانه و تابلوی امپرسیونیستی بانوی کلاهدار و پنجره‌های پرده‌پوش می‌گریخت... و داشت یک اندیشه‌های بی‌مرز خارج از دستوری را پنهان می‌کرد...

در مجموع فضای کلی معاشرتمان این‌بار از سویی اغواگرانه بود... و از دیگر سو احتمالاً _برای تو_ در حد مشمئزکننده‌ای صمیمانه...

این که با لباس‌های چرک و زخم‌های تن آلودۀ خود به حیاتِ شخصیِ درخشان تو وارد شده بودم...

و آنک حتی می‌بایست در مسواک‌زدن همراهی‌ام می‌کردی...

ساعت ساده و عجیب روی دیوار اتاقت فقط یک قاب مدوّر توخالی استیل بود با دو عقربۀ سرخ... و داشت اجمالاً یازده و سی‌دقیقه را نشان می‌داد... وقتی گفتی:

- «حالا دیگر موقع خواب رسیده... من توی اتاق بغلی‌ام... ولی خوابم سبک است... لای در را هم باز می‌گذارم... کاری داشتی صدا بزن...»

سینی حاوی حوله و لیوان را از کنار دستم جابه‌جا ‌کردی و بی‌قیدانه گذاشتی‌اش روی پاتختی...

ولی باز مدّتی بلاتکلیف همان‌جا نشستی...

انگار هیچ شتابی نداشتی که بقایای دهان‌شویه و حولۀ خیس مرا از جلوی چشم دور کنی...

با این احوال به‌نظرم می‌شد کمی بیشتر از حضورت امید نوازش داشته باشم...

پس همین‌طوری هذیان‌وار خود را رهاکردم که بگویم:

-«می‌شود خواهش کنم جایی نروی... امشب همین‌جا پیش من بمانی؟...»

چیزی نگفتی امّا تبسّمی به رنگِ بخشایش و تردید کم‌کم یک گوشۀ لب‌هات گل کرد...

بعد آهسته بلندشدی و رفتی طرف قفسۀ کتاب‌هات... پی چاره‌جویی شاید...

_ «می‌خواهی برایت یک کمی کتاب بخوانم تا خوابت ببرد؟... بعد بروم؟... »

داشتم از حضور شرم‌آور لیوان آب‌دهان‌آلوده و حولۀ سفید لکه‌دارم روی سینی و میز اتاق تو بیچاره می‌شدم... و از طنین پایدار عبارات بی‌پروایی که لاابالی‌وار گفته بودم و هنوز انگاری مثل غباری غلیظ و متورّم، هوای تنفس‌مان را آکنده بود و مدام داشت انباشته‌تر و چگال‌تر می‌شد...

زیر لب گفتم:

-«معذرت می‌خواهم... من خیلی نفرت‌انگیزم...»

نگاهم نکردی، ولی با همان مهربانی مسامحه‌گرانۀ دلفریب گفتی:

-«خواهش می‌کنم اینقدر معذرت‌خواهی نکن... به‌خصوص الان که مثل دستۀ گل، دوباره پاک و سالم و عطرآگین شده‌ای...!»

و شاید البته نمی‌دانستی که تحمّل آن‌همه ملاطفت از جانب تو، تا چه حد برایم توان‌فرسا است...

ولی لحن صدات به‌ناگاه نوازشگرانه ‌تر هم شد...

پشت به قفسه‌ها و رو به من یک لحظه ایستادی... نگران و بی‌تصمیم...

“Ach, mein armes Puppenkind!!”

- «چی شد یک‌دفعه؟!... داری گریه می‌کنی؟... درد داری؟...»

اشک‌های خارج از دستورِ بی‌اختیارم از فرط آن‌همه خوشبختیِ تحمل‌ناپذیرِ باورنکردنی بود... ولی تو از کجا می‌خواستی بدانی؟ ...

باید در نهایت استیصال شرم و خواهش حرفی می‌زدم... شاید الان وقتش بود... یعنی اشتیاقی دیوانه‌وار وادارم می‌کرد تا بپرسم... کاش می‌شد پیش از مرگ لااقل یکبار آن عبارت جادویی را از زبان تو بشنوم... و مثلاً بگویی که تو هم دوستم داری... یک کمی حتّی...

-«نه چیزیم نیست... میکائیل!... فقط این که... می‌خواهم الان حرف احمقانه‌ای بگویم... آخر تو داری می‌روی و می‌ترسم من‌بعد هرگز فرصت‌اش را نداشته باشم...»

فی‌الفور خیالت آسوده و نیمی از حواست باز متوجه کتاب‌ها شد... حالا داشتی نوک انگشت سبابه‌ات را می‌کشیدی روی عطف آن مجلداتِ خوشبختِ بالای قفسه‌ها و سرسری عناوین را مرور می‌کردی... و همان‌طور بی‌تأمّلی گفتی:

-«اگر قرار است باز از من تشکّر یا عذرخواهی کنی، باید تکرار کنم که...»

نباید می‌گذاشتم حرفم بریده شود وگرنه دیگر نمی‌توانستم...

-«من دوستت دارم میکائیل!... حتی بیشتر از قبل... بیشتر از همیشه... »

-«خوب... به این ترتیب ما داریم دوستان خوبی می‌شویم... »

مسامحه‌کارانه می‌گفتی... و خیلی خونسرد و اجتناب‌آمیز...

و حواست به احوالات نامیزان من نبود...

-«صبر کن میکائیل!... خواهش می‌کنم... می‌شود لطفاً یک لحظه باز بیایی بنشینی؟... اگر الان نپرسم تا ابد جرأتش را نخواهم داشت... و البته می‌دانم سؤال ابلهانه و کودکانه‌ای است... دربارۀ این که گفتی من... »

نه! نمی‌شد بپرسم که از نظر تو راستی خواستنی هستم یا خیر؟! اگر به این سیاق ادامه می‌دادم جمله به مسیرِ پُر دست‌اندازتری می‌افتاد...

-«ببخشید!... یعنی می‌خواستم بگویم... می‌شود یک روزی خودت هم یک‌ذره دوستم داشته باشی؟...»

خیلی نمایشی روی پاشنۀ پا چرخیدی و تمام قد به جانب من رو کردی... و یکدفعه به‌شکلِ شگرف و بی‌نظیری آن خندۀ نوپدیدِ بهاری روی لب‌هات شکوفا شد... و با خوشرویی و یک ترجمۀ انگلیسی از "عشق‌های خنده‌دار" میلان کوندرا در دست برگشتی و نشستی روی چهارپایۀ مخملی کنار تخت...

و سرراست رفتی سراغ همان طریق ناگفتنی پیچا‌پیچ...

-«یعنی بخواهم‌ات؟!... از کجا معلوم که نه؟!... فقط امشب وقتش نیست...»

.............

بعدتر اما همان شب وقتش شد...

وقتی لابه‌لای ملحفه‌هایت هر دو لباس‌های راحتی تو را بر تن داشتیم...

و پرتو شوخ‌چشم مدهوش فانوس‌های کاغذی بر حریر شمدها و پیشانی درخشانت می‌پاشید...

کمابیش خواب‌آلوده بودم و شناور امواج ژرف و تاریک طنین آبنوسی صدای تو که برایم قصه می‌خواندی...

She had even invented a special course in self-persuasion: she would repeat to herself that at birth every human being received one out of the millions of available bodies, as one would receive an allotted room out of the millions of rooms in an enormous hotel; that consequently the body was fortuitous and impersonal, only a ready-made, borrowed thing. She would repeat this to herself in different ways, but she could never manage to feel it. This mind-body dualism was alien to her. She was too much at one with her body; that is why she always felt such anxiety about it.[15]

در ابتدای سکوت تو خواب سبک‌پر از چشمم گریخته بود... و دیدم که از گوشۀ چشم یکجور شوخِ مبهمی نگاهم کرده بودی با پلک‌هایی نیمه فروافتاده و لب‌هایی که هنوز ضمن زمزمۀ کلمات کوندرانیمه گشوده بود...

بعد کتاب را گذاشته بودی کناری... اوّل تکیه کرده بودی روی آرنج... کمی این‌طرفی... یک بازویت را آهسته خزانیده بودی زیر گردنم...

-«شاید هم کوندرا اینجا دربارۀ انفصال جسم و ذهن راست می‌گوید... پس ما نگران چی هستیم؟... به نظر خنده‌دار می‌آید... ولی فقط قول بده فراموشش کنی... و رازدار باشی... »

و ارادۀ دست‌هات بازی بی‌قاعدۀ صعود به هم اوجی‌مان را آغاز کرده بود... دست‌های من در بانداژ و درد پیچیده بود و دست‌های تو هر دوی ما را تا فرازجای خوشی و سرمستی می‌رسانید... با روش و رفتاری بی‌نهایت نرم و حمایت‌گرانه...

سرم تمام مدّت روی یک بازویت اتکا داشت... و کف هر دو دست باندپیچی شده‌ام روی پیراهنت...

نسیم نفست رایحۀ گرم دوشاب افرا داشت...

-«هیچ حرکتی نکن ماین‌شاتز!... بگذار به عهدۀ من... »

محاط حریم هُرمِ دست‌های تو... از دو جهت... چشم‌هام در چشم‌هات و بساوش بی‌ارادۀ زانوهامان...

و بسامد بوسه‌هایی... گرماگرم... نازک و شیرین... چونان چکه‌چکه شربت گلاب و عسل...

و نوازش آن انگشتانی که نمی‌دیدم و داشت مرا از همیشه به تو نزدیک‌تر می‌کرد... در محرمانه‌ترین رازهای التذاذآمیز...

نیروی راغب انگشت‌هات روی مهره‌های پشتم کمی بیشتر شد و در تواتر آرام دو بوسه و دمادم تند چند نفس‌زیر گوشم آهسته زمزمه کردی...

“Gefällt es dir, schatz?”

این که می‌گفتم خوشم می‌آید برای شرحِ ادراکاتم کافی بود؟...

ولی انگاری از ازل می‌دانستم چطوری باید باشد...

بی‌همال و در حد هولناکی جانبخش...

باید می‌نوشتمش... یکبار... مفصل و مبسوط!... البته اگر از مهلکۀ غرقابِ لقای تو جان به‌در می‌بردم...

«... به‌کمال هوشیار و راستی بیهوش... شبیه احاطه‌شدن در نور مطلق بود... یا شناوری در مایع آمنیوتیک... انگاری هنوز در جهان رها نشده باشی... یا مثل اوقاتی که در عالم رؤیا بالای ابرها میان ستارگان بپری و معلق بمانی زیر چتر پولکی ستارگان... با هیچ چیز دیگری قابل قیاس نبود... فقط این بود که میان نوازش نرم و مراعات پرواگرانه دستان و لبان او باشی... که قصد دارد تو را با خود تا بلندای بهشت پنهان هم‌آغوشی خویش برساند... »

این عبارات تقریباً همان است که در ایام مصیبت فراق، توی دفتر خاطرات ارغوانی‌ام نوشتم و یکجایی در شهر تبعیدگاه خاوران مفقودش کردم... به‌خیال این که خلاص خواهم شد... و هرگز نشدم...

...

سرمای بیگانه‌وش "وورتنبرگ" جریان خون مویرگی‌ام را کند کرده... وگرنه چرا باید پاهایم لای جوراب‌های پشمی و پوتین‌های کوهنوردی این‌طوری یخ کند؟... نه!... دیگر نمی‌شود قدم از قدم بردارم... یک انقباض دردناک پشت زانو و مچ پای راستم چنگ انداخته... و کف کفش‌هام را که _به‌خیال رهایی از دام درد_ بکوبم روی زمین، بدتر هم می‌شود... باید چکار کنم الان؟... به همان منوال که میکائیل بلد بود... پوتین‌ها را در آورم و پنجۀ پا را به طرف بالا بکشم و با هر دو دست عضلات دردناک و منقبض مچ و ساقم را تا زیر زانو مالش دهم...

و تأثیر سریع و شفابخش دست‌های ماهر و قدرتمند او را به یاد آورم... در آن ماجرای خیلی قدیمی... داستانِ نخستین صعودمان تا ارتفاعات دل‌انگیز دارآباد...

اوائل پاییز است و هجده ساله ام... دانشجوی ترم یکم دانشکدۀ هنرهای زیبا...

اغلب بی آن که همسفر خاصه‌ای داشته باشم با گروه‌های دانشجویی غیرحرفه‌ای، راهی کوهپیمایی‌های تفنّنی ایّام تعطیل می‌شوم...

طوری که گاهی شوخی‌شوخی حتی تا نزدیکی‌های قله...

ولی هدف بیشتر اوقات، همان رهنوردیِ دلچسب دسته‌جمعی است در شیبِ ملایمِ مسیرِ بالادستِ رودخانه تا قهوه‌خانۀ محلّی و درۀی زیبای شرقی تا برسیم به سربالاییِ تندِ یالِ شن‌سیاه... و همان‌جا در سایه‌سار کوهستان و ابرهای پراکنده، زیر درختانِ توت و سماق اتراق کنیم... و بساطِ نیم‌چاشت عصرانه فراهم آوریم...

بعد من بنشینم در برابرِ چشم‌اندازِ دلنشینِ بوته‌زارانِ تمشک و بابونه و جعبۀ آبرنگ را از باروبنۀ مختصرم بیرون کشم و طرحی بزنم... و گاهی همۀ حواسم را بسپارم به آرامش طبیعت و جنبش‌وجوش همراهانم که می‌کوشند با خُرده‌چوب‌های نمناک، آتشی برافروزند و چای دم کنند... بعد مشغول گفت‌وگو و خنده و بازی شوند... یا با یکدیگر سرودی را همسرایی کنند...

و در آن روز به‌خصوص، میکائیل چونان ستاره‌ای می‌درخشد... بر تارک اقمار و سیارک‌های گرداگردش... فراتر از فلک‌الافلاک... چونان سحابی سرگردان تابناکی که به ندرت طالع شود... در دیدرس و دوردستِ بی‌نهایت...

هر چند در عمل آنقدر نزدیک‌ام به مداراتشان که حتی می‌بینم او چطوری می‌خندد... فارغ‌البال و شعف‌ناک... صدادار و کودکانه...

ولی منصفانه و محجوب... شبیه کسی که فی‌المثل به لغزش‌های زبانی خود خنده‌ زند...

و هر بار که حتی تبسّمی ملایم روی لب‌هاش می‌نشیند، آن گودی روی گونۀ چپ و چانه‌اش آشکارا کمی عمیق‌تر می‌شود...

تماشایش می‌کنم که چطور لیوان دسته‌دار چای را با انگشتان دست چپ می‌گیرد... و جوری روی آن تخته‌سنگ سیاه می‌نشیند که یک زانویش قدری بالاتر از دیگری است...

یا گاهی می‌شنوم به چه شوخی‌هایی بیشتر توجّه نشان می‌دهد، لابه‌لای آن‌همه لطیفه‌های رنگارنگ روشنفکرانه و رقیق و بی‌طعمی که میانشان جریان دارد...

مثلاً وقتی خیلی بی‌ربط و عجیب‌و غریب در این‌باره بحث می‌کنند که اگر کیف پول هر یک از فلاسفۀ معاصر را از جیب‌شان بزنند، هر یک دربارۀ این رویداد، چه گفتمانی ارائه خواهند داد... یا نخست اعترافات عاشقانۀ هر یک از متألهین قرون میانه با محبوبه‌هاشان چه می‌توانسته باشد...

در عمل_البته_ اغلب جمعیت گرداگرد میکائیل تماشاگر به نظر می‌رسند و هستۀ مرکزی آن انجمن برگزیدگانِ آپولونیِ ارباب‌الانواع و ‌الهگان فلسفه و هنر، شامل چهار مردِ جوان خدایگان‌مثالِ متفرعن، و هشت دخترخانم‌ پری‌پیکر است...

ولی در این میانه مژده علوی_ دانشجوی برترِ ترم ششم ادبیات نمایشی_ از همه با میکائیل صمیمی‌تر می‌نماید...

این‌طوری که بالاپوش مشکی چرمین او را روی شانه‌هاش انداخته و در کنارش روی همان صخرۀ سیاه نشسته... موقعی که کارو میلادیان-دانشجوی مشهور و محبوب معماری- گیتار می‌نوازد و میکائیل سرودۀ رلشتاب[16]را به هم‌نوایی با نغمۀ سرناد[17]شوبرت[18]به آوازی گرم با صوتِ عمیق و شکوهمند و شاهانۀ باس-باریتون[19]خویش می‌خواند... گرم و ارغوانی و نیلوفری... مثل افق کبود در انتهای بیگاهان اردیبهشت... شبیه قامت مجلّل و دیرینۀ دژ گرتچن‌اشتاین نیمه‌پنهان در پوشش وهم‌انگیزِ مه...

هر چند میکائیل در آن فرّه بی‌همالِ خویش، خیلی راحت هم به نظر می‌رسد... ساق یک پا را که نزدیک زانوی لاغر دخترک است، عمود ایستانیده و دیگری را در زاویه‌ای ملایم رها کرده و آرنج هر دو دست را بر سر زانو...

... موقع خواندن بیشتر به یکی از دست‌های خودش نگاه می‌کند و گاه شعاع آفتاب چشم‌هاش را می‌فرستد به‌سوی نوازنده که با جنبش سرانگشتانش بر سیم‌های ساز، هماهنگ با زیر و بالای صدای او، نرم و آهسته و انگاری در تأیید کلمات ترانه، سر تکان می‌دهد... به‌خیالم همه کامیاب‌اند از این کار مشترک...

طوری که بر کنار خط پرگاری محفلِ او دلم می‌خواهد خیلی نزدیکتر باشم... و راهی به درون حلقه نیست...

تازه اوّلین بار است که می‌شنوم کسی به زبان آلمانی، آوازی عاشقانه بخواند... همراه با صدای گیتار... انگاری در پای پنجرۀ محبوبی... قطعۀ مشهور "سرناد شوبرت" را البته می‌شناسم ... همان عاشقانه‌ای که نوازندۀ مست سالخورده و تنهای قصّۀ هدایت برای هاسمیکجوان می‌نوازد[20]...

کاش می‌شد مفهوم آواز سحرانگیز او را بدانم... و معنای واژگان درشت و دشواری را که از لبانِ شنگرفی شگفت‌انگیزش برمی‌آید، در دل مرور ‌کنم...

همچنان که هنایشِ آهنگ_ شبیه جریانِ ملایمِ چشمه‌ای_ از چهرۀ کم‌تأثرِ او عبور می‌کند و ابروان کمان کشیده‌اش آهسته کمی بیشتر از هم می‌گشاید و نگاهش انگاری، راستی عاشقانه، مهربانی می‌پراکند...

...

آوازهای من آرام آرام

شباهنگام تمنّای تو را دارند...

در ژرفای خاموش بیشه‌زاران...

دلبرا! تو بیا در کنارم...

سرشاخه‌های نازک اشجار زمزمه می‌کنند

در زیر نور ماه...

از شنود دشمن خیانت‌پیشه

مترس زیبارو!

آیا چهچۀ چکاوکان را می‌شنوی؟

آه! تو را می‌خوانند...

با نوای مهربان نغمه‌هاشان

تو را به‌سوی من دعوت می‌کنند...

آنان آرزوی دل را درک می‌کنند

رنج عشق را می‌شناسند

با اصوات سیمین خویش

دل‌های نازک را می‌لرزانند

بگذار تا قلب تو نیز زیر و زبر شود...

عزیزدلم آهنگ مرا بشنو!

سراپای لرزان ایستاده‌ام به انتظارت

تو بیا شادم کن![21]

این ترجمۀ نارسا از ترانۀ محبوبت را خودِ من نوشته بودم... روز سوّم از یک هفته اقامتِ جادویی در بهشت جاودانِ صمیمیت مطلق‌مان... با خودت نشسته بودم توی دفتر دنجِ "جوختاک وانگ"... همان گوشۀ صمیمی تابستانی سایه‌داری که داشتیم... حاصل هفتاد دقیقه کارم را روی یکی از کاغذهای آبی‌خاکستری نشاندار کلیسای "راستی و حیات" پاکنویس‌ کردم... بعد آمدم و گذاشتم‌اش روی میز مطالعه، پیش چشم‌های تو... که داشتی سه‌ساعت تمام، خیلی جدّی و بی‌وقفه روی متن "سوما تیولوجیکا"[22]ی "توماس آکویناس" عزیزت کار می‌کردی و ناگزیر از فرط حسد مجبور بودم به جلب توجّهی_ هر چند ناچیز_ از سویت...

آن انگشت‌های ناب فلسفی‌ خوشگوارت را_که بر لب خویش می‌خواستم_ فروبرده بودی لابه‌لای زلف پریشان بالای پیشانی بلندت و یکجور قشنگی پرمشغله و آشفته احوال می‌نمودی... ولی فی‌الفور خطخطی‌های مرا خواندی... بعد سر از روی انبوه کتاب و جزوه‌هات برداشتی و با چشم‌هایی حیرانِ تفکّر، کمابیش خسته ولی خیلی مهربان، به رویم شیرین‌شیرین لبخند زدی...

خنکایی خفیف و آرامشی ملایم و ملکوتی در هوای خلوت آن دفتر کارِ خصوصی دلباز تو سیلان داشت... و پشت کرکره‌های نیم‌بسته خورشید شهریوری_ بی‌شتاب و گرم و غمناک_ غروب می‌کرد...

با لحنی محرمانه و مطمئن، آهسته گفتی:

- «ساینه اکستلنز[23]را که راهی ‌کنم منزل... می‌آیم پیشت... اواخر شب... »

من هم بی‌اختیار با تقلید از همان آهنگ آرامِ اختصاصی گفتم:

-«شام چی می‌خوری درست کنم؟...»

برق چشمکی ریز که یک‌لمحه از نگاهت گذشت... به عبور شهاب ثاقب از آسمان ستاره‌باران سحرگاه می‌مانست...

-«نه! تو برو به درس‌هات برس... من با خودم یک‌چیزی می‌آورم... خوراک گوشت با سس مخصوص انار... دستپخت بهترین آشپز در کل قفقاز جنوبی... گیلدا خانم خودمان...»

نوک انگشت شست و سبابه‌ات جوهری بود... با بی‌حواسی دستت را دراز کردی که یعنی عجالتاً خداحافظی... بعد متواضعانه خنده‌ات آمد...

“Tut mir leid”[24]-

پیش از آن که عقب بکشی با هر دو دست انگشت‌های بلند جوهری‌ات را گرفتم... همچنان جرأت نداشتم ببوسمشان ... ولی گفتم:

-« سراپا لرزان ایستاده‌ام به انتظارت[25]...»

...

انگاری سراسر جنگل‌های سیاه و سردسیر شمالی، لباس سیمگونِ مه و سکوت پوشیده باشد...

می‌دانم که نباید زیاد بی‌حرکت به انتظارِ بهبود اوضاعِ پایم بنشینم... وگرنه بی‌تردید سرما می‌خورم و کل ایّام اقامتم در قلعۀ هوش‌رُبای قصه‌های او ضایع می‌شود... ولی این احساس تازه اگر بگذارد... یعی همین خواب‌آلودگیِ سمجی که اصرار دارد چند ثانیه هم اگر شده پلک‌هام را ببندم... به‌خصوص که همنوایی شاخساران راش و بلوط برایم_ خیلی ملایم_ لالایی می‌خواند... و نوای مبهم و بمِ ناقوسِ ساعت نهم از دوردست می‌گوید که خیلی به مقصد نزدیک‌ام و ساعت حدود سه بعد از ظهر است...

لابد الان میکائیل باید از روی نیمکت چوبی آلاچیق برخیزد و با آهنگ لاقید و پرنشاطی که دلم را می‌شکند، بگوید:

-«خوب بهرام جان!... داری می‌روی؟... »

و من کتاب و کوله پشتی و همۀ بندوبساطم را بردارم و با ملغمۀ غلیظی از احساسات متناقض عشق و شرمساری و خشم و حسد سر به راه بگذارم...

و به صدای گرم و آبنوسی او فکر کنم که اتفاقاً هیچگاه موقع خداحافظی غمگین نمی‌نماید...

وقت خواندن سرناد هم خیال می‌کنم آهنگ صداش انگاری برای نقش عاشقانه زیادی بم و موقّر و کمی بی‌تفاوت است... و یک‌جور خسروانه‌ای متبختر و محزون... ژرف و دیجور و سیه‌فام... کمتر به دلدادگان ساده‌لوح جوان افسانه‌های منظوم می‌ماند... می‌تواند شهریاری شکست خورده باشد، بازآمده از نبردهای سخت صلیبی... یا شیطانی مطرود از ملکوتِ ملائک و همچنان فریبنده... ولی حالت دست‌هاش که در هم گرفته و چشم‌های آبیِ عمیقش بی‌نهایت شریف و باوقار است... در کهکشانی به فاصلۀ هزار سال نوری از من...

هر چند بعداً آن اتفاق احمقانه موجب شد بساوش دست‌های ربّانی‌اش را همان‌روز عصر احساس کنم...

شاید به علت آن که_ به هوای همراهی با منظومۀ میکائیل_ خیلی بیش از عادت و استطاعتِ خویش تا حوالی قلّه راه پیموده بودم...

در راه بازگشت آن سانحۀ مختصر و شرم‌آور پیش آمد...

مانند تمام دقایق آن روز، دم‌به‌دم پنجاه قدم عقب‌تر از او و هوادارانش راه می‌رفتم که به یکبارگی دردی ناگهانی و سخت در پای چپم پیچید...

و نفسی بعد مرا کاملاً زمین‌گیر کرد... دو سه گام دیگر لنگیدم و با آه و ناله‌ای بی‌صدا و بی‌اراده نشستم روی شیب صخره‌های حاشیۀ گذرگاه...

چند نفری برگشتند و نگاهم کردند...

دخترهایی که از پیش کمابیش می‌شناختندم پشت دست‌هایشان پنهانی خندیدند...

چند نفر پابه‌پاکنان و مردّد ایستادند و برخی بی‌اعتنا عبور کردند... و به هر حال در ضرباهنگ یکنواخت پیشرفت قافله اخلالی افتاد... و سحابی دوردست میکائیلیان را خواهی نخواهی متوجّه کانون نابسامانی ساخت...

یکی از دخترهای طلائی جمع کمی پیشتر آمد و با آهنگی مطمئن و آمرانه و خنثی_ که در آن نه ردّی از همدردی یافت می‌شد و نه قلدری_ به صدای بلند پرسید:

-«چیه؟... پات پیچ خورده؟...»

-«...نه!... به‌نظرم گرفتگی باشد...»

البته از درد شکایتی نمی‌کردم... بنابر طبع... و روش تربیتی خاندان بختیاری‌تبار و سرسختِ ورجاوند_ که خود را از اعقاب خوانین دلاور و فاتحانِ کهن می‌دانستند..._ ولی جریانی از احساس خشم و حقارت توی دلم افتاده بود... بر اثر خندۀ یواشکی دخترها و شوخی‌های بی‌پردۀ پسرها، که انزوای آرام مردابی‌ام را بر هم می‌زد...

و آسایش کاهلانۀ اغلبِ اوقاتیِ قلبم را برمی‌آشفت...

طوری که داشتم دندان‌هام را بی اراده روی هم فشار می دادم و دلم تندتند می‌طپید... حتی پیش از آن که ناگهان صدای بی‌نظیرِ او را بشنوم که می‌گفت:

-«چیزی نیست... نگران نشوید... بچه‌ها! لطفاً به من راه می‌دهید؟...»

جرأت نمی‌کردم نگاهش کنم که راستی‌راستی داشت به من نزدیک می‌شد و تا بتوانم نفس تازه کنم و دو بار پلک بزنم، آمد و روبه‌رویم ایستاد و سایه‌اش افتاد بالای سرم و بعد بلافاصله پایینِ پایم بر زمین نشست و یک زانویش را با بی‌مبالاتی روی خاک خیس شبنم‌زده تکیه داد... بعد بیشتر به سویم خم شد و صورتش را رو به بالا چرخانید...

حالت نگاهش ترکیب خوشرنگی از خاطرجمعی و آرامش و بیگانگی و وقار بود... و نه مثلِ آن دخترکِ طلائی بی‌تفاوت که کاملاً دلجویانه... همچنان که خیره‌خیره توی چشم‌هام سه بار پلک می‌زد و می‌گفت:

-«همین پا است؟... سعی می‌کنی بلندش کنی و بگذاری‌اش روی زانوی من؟... اجازه می‌دهی؟...»

و شاید چون دریافته بود تردید مرا _که از شرم و سراسیمگی، حیران برجای مانده و درد را فراموش کرده بودم_ باز گفت:

-«ظاهراً که فقط Muskel­krampf[26] است... نگران نباش... کار من همین است... راحت باش... »

بعد خودش مچ پای چپم را میان دست‌هاش گرفت و در حالی‌که شرمناک و باشتاب می‌کوشیدم کمکش کنم، پوتین را از پایم درآورد...

تماشاگران‌مان برخی همان حوالی ایستاده و بیشتر پراکنده شده... و در مجموع، همگان کار را به میکائیل واگذارده بودند...

که با آرامش و خردی حکیمانه داشت برایم توضیح می‌داد...

-«همان که گفتم... انقباض عضلات ساق پا است... احتمالاً امروز کمی زیادی از آن کار کشیده‌ای... باید سعی کنی کف پایت را رو به عقب خم کنی... این‌طوری...»

بعد آهسته و دردآشنایانه خودش دست به کار شد... کف پایم را به زانوی ایستادۀ خود چسبانید و انگشتان و کف دست‌های اعجازگرش را چند بار از مچ تا زانویم کشید... با فشاری ملایم و تدریجاً فزاینده...

با همان اطوار خونسرد و جدّی و سری خمیده رو به جلو بی آن که نگاهم کند...

جریانِ گرمایی امیدبخش از محل اتّصالِ دست‌هاش به پوست تنم در سلسله اعصابم می‌تراوید... ناباورانه آن خورشید دوردست را پیوسته با هستی خویش می‌دیدم... و بیمِ آن می‌رفت که حرارتِ بی‌نهایت حضور ناگهانش، بی‌رحمانه ذوبم کند...

انگاری خیلی طول کشید تا سربرداشت و دوباره توی چشم‌هام نگریست... پرسشگرانه... در حقیقت به اندازۀ چند بار نفس کشیدن بیش نبود...

با لحنی که در عینِ آرامش همیشگی، هماهنگ با اندک‌اندک امواج شگفتی رو به فراز می‌رفت، گفت:

-«یعنی هنوز درد این‌قدر زیاد است؟... نباید باشد...»

لابد خیلی بی‌ربط می‌نمود این‌که اشک‌هام ابلهانه سرازیر شده و صورتم را خیس کرده باشد...

ولی راستی آن همه التفاتِ نبهرۀ طبیبانه از سوی میکائیل خارج از محدودۀ طاقت من بود...

حالا چه توفیری داشت که ماجرای پل چوبی را به‌خاطر آورد یا نه... وقتی بی‌هیچ ابراز اشمئزازی کفش و جوراب‌های مرا لمس می‌کرد... آن تئودوریک[27]کبیر ایل اوستروگوت‌[28]...

بابت گریۀ بی‌وجه عصبانی و خجل بودم از خودم...

دستپاچه و شتابزده صورتم را با پشت آستین پاک کردم...

-«نه!...نه!... خوبم... خیلی عذرخواهی می‌کنم...»

کاملاً خلاف انتظارم باز به یکبارگی دست‌هاش را حرکتی داده و این بار شقیقه‌هام را لمس کرده بود...

نگاهش یک‌جور تازه‌ای بود... آشنا نه... امّا کمی نگران یعنی؟... قدری مهربان؟...

چرخش‌وار و نرم دو سوی پیشانیم را مدتی ساییده بود... با دقّت و تمرکز... صبورانه...

-«می‌توانی چشمت را ببندی... نه! پلک‌هات را روی هم فشار نده... خیلی آرام و رها... این حرکت به آرامش خیلی کمک می‌کند... شاید مشکل کم‌آبی هم باشد...»

پلک‌هام را رها کردم تا فرو افتد... و قلبم را که واهمه‌وار بی‌قرار شود...

کدام آرامش؟...

چشم‌هام را که باز کردم، یک بتری آب‌معدنی گذاشت توی دستم...

-«من میکائیل هستم...»

گفتم:

-«می‌دانم...»

...

...

...

بی‌گاهان در راهِ بازگشت، دوباره در قهوه‌خانۀ ایستگاه اوّل ازدحام کرده‌ایم... همه به‌ناچار گرد آن چند میز و نیمکتِ کهنۀ چوبی و کُنده‌ای... مثل آن‌طوری که در تالارِ غذاخوری عمومی دانشگاه...

و من خودم را _مانند همۀ چنین مواقعی _ در پناه دفتر طراحی پنهان ساخته و خط‌خطی می‌کنم...

تا این لحظه کاغذهایم همه پر شده از حالات چهره و سکنات روش و رفتار او...

و اینک دارم سایه‌های روی زاویۀ خاص گونه‌هاش را پرمایه‌تر می‌کنم که او می‌آید و از بالای شانۀ راست کمی روی کاغذهام خم می‌شود و دستش را می‌گذارد روی شانۀ دیگرم... به حالتی که انگاری خیلی صمیمانه...

بعد می‌پرسد:

-«حالت چطور است حریف!؟...»

وحشتناک‌تر می‌شود اگر بخواهم الان طرح‌ها را از چشمش پنهان کنم... پیش از این که بتوانم پاسخی به احوال‌پرسی‌اش بدهم، می‌گوید...

-«قشنگ طراحی می‌کنی... gut gemacht!... می‌توانم ببینم؟...»

از سویی همین‌طور بی‌دلیل دلم می‌خواهد طرح‌ها را نشانش دهم... نه فقط برای مشاهدۀ ادامۀ ارزیابی منتقدانۀ آن نگاه بی‌اعتنایش که بر ساحلِ زاینده رود ناتمام رها شده بود... بیشتر این است که یقیناً از هرچه در همان ریزه‌کاری‌های رفتاری نامحسوس چهرۀ آرامَش بخوانم... به‌شدت هراس دارم... پس در دل می‌گویم هرچه باداباد!... شاید راه خلاصی اصلاً در همان واکنش‌های ظریف نادیدنی چهرۀ بی‌مثال او باشد...

دفتر را می‌دهم به دستش و بی‌اراده روی نیمکت جابه‌جا می‌شوم... تا اگر اراده کند بتواند کنارم بنشیند... ولی با خونسردی در حال زیرو روکردن اوراق طرح‌هام می‌گوید:

-«نه!... راحت باش... نمی‌نشینم... بچّه‌ها آن طرف منتظرند....»

باز هم یک خرده‌پرخاشِ کُشنده از سوی او... غیرعمد و معصومانه... برای دیدن دفتر نقّاشیِ من خیلی فرصت یا حوصله ندارد...

و البته که هرگز کنار من نمی‌نشیند!... اصلاً چی باعث شد آن‌قدر گستاخ باشم که خیال کنم شایستۀ همنشینی او شده‌ام؟...

خدایا!... یعنی الان از میان کلاف درهم و برهم خط‌خطی‌هام خودش را بازشناخته؟...

هر چه هست، فقط همان لبخند کاملاً قرینه‌وار ملایم و نگاه الماس‌گون شفاف و گونه‌های شاهوار بی‌تأثر است و بس...

حتّی از تبسّم‌کردن‌های یک‌سویۀ معنی‌دار خبری نیست...

و آن‌جوری که دفتر را توی یک دست گرفته و _به روش خاص خود_ کاغذها را از گوشۀ بالایی با تماس نوک انگشت‌های فلسفی‌اش، ورق می‌زند..

قطعاً این‌بار هم_مثل خردادماه پیرارسال روی پل چوبی_ نتوانسته‌ام بفهمم نظرش چیست؟... نه دربارۀ طرح... نه دربارۀ عشق؟...

عشق؟...خدایا! چرا این واژه را می‌گویم؟... این احساساتِ ویرانگرِ سمجی که الان دارم، هر چه باشد عشق نیست... نه؟!

عشق که به این سادگی‌ها نیست!... من_ احتمالاً_ فقط کنجکاوم که بیشتر بشناسمش... بس که بی‌رحمانه باشکوه و نجیبانه اسرارآمیز و وسوسه‌انگیز است!...

ولی پس چرا دلم این‌قدر تُندتُند بی‌قراری می‌کند؟...

که او چگونه یقۀ پوستی نیم‌تنۀ چرمینش را تا زیر استخوان همان گونه‌های اشرافیش بالا زده و من اینجوری دوستش دارم...

آه! خفه‌شو دیوانۀ مخبّط!...

واضح است که خیلی خارج از نوبت، بیهوده و ناشیانه عجله به خرج داده‌ام... با نمایش طرح‌هایم او را رمانیده‌ام؟... حتماً جسارت است این که شیب شانه‌هاش... زاویۀ چانه و ابروانش... دست‌های لطیف فلسفی... و کفش‌های زمختِ کوه‌پیمایی‌اش را جابه‌جا و خط‌به‌خط ترسیم کنم؟...... چقدر از خودم بدم آمده... ولی همین‌طور که دستش را از شانه‌ام برمی‌گیرد تا شاید برای همیشه برود، می‌گویم...

-«من بهرام هستم... »

و او پاسخ می‌دهد...

-«... خوشوقتم... به یادم می‌ماند...»

و خیلی معصوم‌وار دروغ می‌گوید...

...

یعنی این بانگ ناقوس نماز عصر از سوی قلعۀ گرتچنشتاین می‌آید؟... همینطور که آهسته آهسته کفش‌هام را در برف فرو می‌برم و درد موذیانۀ پای چپم ضمن راه‌رفتن فزونی می‌گیرد... تا دوباره بر سر سنگی بنشینم، سرمای پیش‌بینی‌پذیر جنگل سیاه زیر پوستم نفوذ می‌کند... کوله‌پشتی را می‌گذارم زمین تا قمقمۀ قهوه‌ام را بیرون آورم و ضمن نوشیدن آن چند جرعۀ نجات‌بخش، بکوشم تصور ‌کنم که در کدامین فصل سال، پدربزرگ سلطنتی میکائیل_ارتزهرتزوگ[29]مرموز انزواطلب بادن[30]_ خسته از توطئه‌های پنهانی و هیاهوی آشکار معاشرت‌های دربار ایالتی خود، به بلندای دیریاب این خفیه‌گاه خاموش و پنهان در دل تاریکِ جنگلی انبوه پناه می‌آورده است...

بی‌اختیار به جستارهای نویسندۀ کتاب "راهنمای گم‌شدن"[31]فکر می‌کنم و علیرغم او_ که بر وضوح و روشنی جاده‌های امروزی در متروک‌ترین اقصا نقاطِ عالمِ امکان، نقدی ملایم دارد_ عمیقاً از صمیم قلب شاکرم که ابزار نقشه‌یاب گوشیِ همراهم هست و نمی‌گذارد اینک که در پانصدقدمی مقصد، پنجاه قدمی را هم به سختی می‌شود دید، در بیراهه‌های پیچاپیچ بیگانه سرگردان شوم...

تلفن مهربان رهنمایم را در مشت سرمازده می‌فشارم و کلاه کاپشن را هم روی آن دیگر کلاهِ پشمی می‌کشم و با دست چپ سنگچین‌ها و پوست تنۀ درختان خفته را بر حاشیۀ راه لمس می‌کنم...

چند دقیقه با همین احوالات می‌گذرد...

تا در آخرین پیچِ جاده، به‌ناگاه غافلگیرانه از درون مهِ فشرده و انبوه شاخساران برف‌اندود، قامتِ سیاهِ سنگیِ دژِ گرتچنشتاین بر فراز صخره‌سنگ‌های یخ بسته سربرمی‌آورد...

انگاری قصر ارواح شهسواران قرون ازیاد رفته به‌آن طرز سحرآمیز بر سر راهم پدیدار شده باشد...

چونان اژدهایی افسون‌شده که بر بالای قلل نفرینی خفته و چشمان آتش‌بارش را فروبسته و برودت انجمادی هزاران ساله و سنگین بر شانه‌هاش نشسته باشد...

در پیش پایش از سه جانب، خمیازۀ خاموش دره‌هایی ژرف و برفپوش بگشوده و چشم‌انداز پس‌زمینۀ پیکرِ بلند و تنومندش لابه‌لای ابهام مه و ابرهای خاکستری فرو رفته است...

به محض دیدار منظرۀ مخوف و شکوهمند مقصد، سیلی سرد بادهای بیگانه به صورتم می‌خورد و بی‌اراده قدم سست می‌کنم...

باید موقعیت فعلیِ خویش را مجدداً بسنجم... نه از طریقِ این نقشه‌های مجازی برخط... بلکه روی طرح خط‌خطی خاطرات آشوب‌وار خویش...

یعنی باید بدانم همۀ آنچه اینک احساس می‌کنم، دقیقاً چطوری است؟... برف بلوربسته زیر کفش‌هام... دورنمای مبهم ردیف کاج‌های سیاهِ سپیدپوش... زمزمۀ رازآلود باد لابه‌لای صخره‌سنگ‌ها و شاخساران نیم‌خفته...

و چشم‌انداز همۀ آن استحکامات و حفاظهای قرون وسطایی و پل معلقی که از میان لایه‌های مه برفراز خندقی ژرف در برابرم پدیدار شده و ظاهراً تنها گذرگاهی است که می‌تواند مرا برساند به آن در پولادین سترگ... یگانه ورودی قلعۀ متروکه نمایی که در انتظار ورود من است...

خیال می‌کنم وارد یکی از افسانه‌هایی شده‌ام که مادرم برایم می‌خواند و حتی انگاری زنگ صدای آهنگین او را می‌شنوم...

«...در این هنگام بود که شوالیۀ غمگین و خسته از اسب به زیر آمد و شمشیر و سپر خویش را بر زین‌بند مرکب آویخت و تن مجروحش را تا پای خندق قلعۀ متروک کشانید... همان دژ سیاهی که شاهدخت زیبا را در اتاقکی بر فراز بلندترین برج آن محبوس کرده بودند...»

نزدیک‌تر که برسم باید سر بالا کنم و ببینم آن برج منفرد مرتفع را با روزنه‌های ظلمت‌زده‌اش که در آغوش دیوارهایی بلند و کنگره‌دار، گویی از دل قصه‌های قرون تاریک گذشته سربرآورده است...

با احتیاط نرم نرمک قدم می‌گذارم بر تخته‌چوب‌های سنگین و سیاهِ معبر معلق... که زیر فشار هر گام آدمی، رسواگرانه با قژاقژی مبهم به ناله در می‌آیند... انگاری راستی غرولندکنان شکایت دارند از پاهای گستاخی که جرأت کرده آرامش مرگبارِ خواب زمستانیِ هزارساله‌شان را بر هم بزند...

اینک آن دروازۀ پولادینِ گرانبار در برابرم قد می‌افرازد...

شاید در نظر اوّل غول‌آسا و غیرقابل نفوذ بنماید... ولی آشکارا می‌توان دید که در یک‌ طرفش دریچه‌ای کاربردی برای ورود میهمانان تعبیه کرده و روی دیوارِ کنارش، دو نوع سامانۀ قدیم و جدید زنگ اِخبار کارگذاشته‌اند... یک زنجیرِ آویخته و تزئینی که احتمالاً به زنگی ناقوس‌وار متصل باشد و یک دربازکنِ تصویریِ بابِ روز... که طبعاً می‌بایست پس از دقایقی عمیق نفس‌کشیدن و پابه‌پا شدن و تردید، دکمۀ ترسناکش را بفشارم... و سعی کنم به کامل‌ترین وجهی در میدانِ دید سلول تصویربردارش قرارگیرم...

مدّتی در انتظار می‌مانم... کلاهم را توی دست‌هام می‌چرخانم... صدایی از بلندگوی دستگاه بر نمی‌آید و دریچۀ پولادین_آن‌طور که خیال کرده‌بودم_مثل در یک واحد ساختمانی با پرش ضامنِ قفل باز نمی‌شود...

پس از دو دقیقه انتظار، کمی نگران می‌شوم... دو قدم عقب‌تر می‌روم تا با دقت بیشتری بنا را تماشا کنم... یعنی نباید حالا دیوارهای دژ را دور بزنم و پی ورودی دیگری بگردم؟... بعد متوجه دوربین‌های امنیتیِ بالای دروازه می‌شوم... قطعاً چنین قصری واحد نگهبانی هم دارد... و اگر در چنین مواقعی _که گنجینۀ قلعه به روی عموم بازدیدکنندگان گشوده نیست_ محافظی در بخش امنیت حاضر باشد، مرا از طریق چشم دوربین‌ها خواهد دید...

پس باز هم صبر می‌کنم...

عرض دروازه را_ که با شش قدم عادی می‌توان طی کرد_ آهسته می‌روم و برمی‌گردم... دوباره... و بیشتر...

دیگر راستی راستی نگران شده‌ام... کمی خسته و بفهمی نفهمی، بی‌حوصله‌ هم... طپش فزاینده و ناموزون قلبم دارد تدریجاً به سوزش سر معده و خارش پس گردن اضافه می‌شود...

ولی پیش از آن که دوباره به فشردن دکمۀ زنگ اقدام کنم... دریچۀ پولادین، عاقبت با صدای تقِ محکم و آشکاری گشوده می‌شود...

به سوی آن روزن امیدبخش می‌شتابم...

طبیعتاً خودم هم انتظار نداشته‌ام میکائیل را در آستان ورودی بنا ببینم که به استقبال من آمده باشد...

پس تعجبی نمی‌کنم از دیدن آن خانم جوان شاید آلمانی و بلندقامت که آراسته در کت‌وشلواری سرخ و ظاهراً رسمی در برابرم ایستاده و با نگاهی _عاری از لبخند و خوشامدگویی، گستاخی یا هر احساس دیگری_ مستقیم توی چشم‌هام خیره شده و پلک نمی‌زند...

گلوی منقبض و گرفته و تارهای صوتی سرمازده‌ام را صاف و توی ذهنم کلمات را مرور و مدتی جابه‌جا می‌کنم تا عاقبت بشود با همان الفاظ دست‌وپاشکستۀ آلمانی که می‌دانم، بگویم:

-„Guten tag Madame! Ich bin Bahram Varjavand. Kann ich Seine Exzellenz treffen? Ich glaube, er wartet auf mich.”[32]

[1] شعر از ویلیام شکسپیر

[2] ترجمۀ آزاد از آن شعر...

[3]ماه فوریه را اینطوری هم گفته اند... ظاهرا برخی مردم شمال اروپا

[4] Alaric

[5] شور شراب عشق تو ان نفسم رود ز سر/ کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو (حافظ)

[6] بیزحمت خودت را جمع‌وجور کن!...

[7] "لامصّب" مثلا؟؟ یا بگوییم "لعنت بر شیطان"!!؟ ولی تحت الفظی اش می‌شود جهنم خونین!

[8] Schmier gel

[9] Cartesian doubtاز نظر دکارت انسان به‌طور نظام‌مند به همه چیز شک می‌کند به جز خود شک‌کردن

[10] "دانم که ندانم" جملۀ مشهوری از سقراط است

[11] همینطوری نام یک صومعه متروکه را آوردم... Ջուխտակ վանք

[12] حافظ

[13] پری دریایی در اساطیر یونان

[14] Allure Chanel perfume

[15] او حتی یک دورۀ ویژه جهت اقناع خویش ابداع کرده بود؛ به این ترتیب که مدام با خود تکرار می‌کرد که هر انسانی در بدو تولد یکی از میلیون‌ها بدن موجود را دریافت می‌کند، همان‌طور که مثلاً می‌تواند در یک هتل بزرگ اتاقی بگیرد از میان میلیون‌ها اتاقی که هتل‌های عالم دارند. در نتیجه جسم آدمی یک امر اتّفاقی و غیرشخصی است، صرفاً یک چیز حاضر-آماده و عاریتی. او این قضیه را به شکل‌های مختلف با خودش تکرار می‌کرد، اما هرگز نمی‌توانست آن را درک کند. این دوگانگی ذهن و بدن برای او بیگانه بود. او بیش از حد با بدنش یکی شده بود. شاید به همین علت هم بود که همیشه در مورد آن احساس نگرانی داشت... (بخشی از داستان "بازی هیچهایک" اثر میلان کوندرا از مجموعه داستان "عشق‌های خنده‌آور")

[16] Ludwig Rellstab

[17] Serenade

[18] Franz Peter Schubert

[19] lyric bass-baritone

[20] اشاره به داستان "تجلّی" از مجموعۀ "سگ ولگرد" صادق هدایت.

[21] ترجمه آزاد از سرودۀ رلشتاب برای سرناد شوبرت

[22] Summa Theologica by Thomas Aquinas (1225- 1274)

[23] Seine Exzellenzعالیجناب

[24] متأسفم!

[25] همان بخشی از شعر رلشتاب است...

[26] گرفتگی عضلات

[27] Théodoric

[28] Ostrogoth

[29] Erzherzogمعادل آرشیدوک

[30] Baden

[31] A Field Guide to Getting Lost

[32] روز بخیر، خانم! من بهرام ورجاوند هستم. آیا می توانم جناب عالی را ملاقات کنم؟ من فکر می کنم ایشان منتظر من هستند.


داستانگاه بیگاهانچهل و هفتزمستانادبیات نمایشی
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید