روستای ما دو تا دبستان داشت با کلاسهای ۴۰ نفره در دو نوبت صبح و بعد از ظهر و به علت ریزش دانشآموز، یک مدرسه راهنمایی با کلاسهای ۳۰ نفره در دو نوبت صبح و بعد از ظهر و یک دبیرستان با کلاسهای کمتر از ۲۰ نفر دانشآموز. خیلی از بچهها بعد از دبستان و راهنمایی سراغ کشاورزی میرفتن و کمک خرج خانواده میشدن. البته اینکه ورود به دبیرستان مساوی بود با خروج با یه چاقو توی جیب و اعتیاد به تریاک و دزدی لاتی و لاعبالیگری هم بی تاثیر نبود.
تنها راه خروج از روستا و ادامه تحصیل شده بود خوندن درس بیشتر و امتحان تیزهوشان و مدرسه نمونه سال پنجم دبستان و سوم راهنمایی برای ورود به مدارس تیزهوشان و مدرسه نمونه شهر. یعنی میخوام بگم این قضیه مهاجرت و رفتن از این خراب شده از بچگی تو خون ما بود! اون زمان چون روستای ما این مدارس رو داشت، مدارس دولتی شهر ما رو ثبت نام نمیکردن و اگر کسی میخواست بچهش رو بفرسته مدرسه شهر حتما باید میفرستاد مدرسه غیرانتفاعی که بسیار هزیهش زیاد بود. تنها دورهای که مدارس دولتی ما رو ثبت نام میکردن پیشدانشگاهی بود که روستای ما نداشت.
یادمه خواهرم پیشدانشگاهی رو تو یکی از مدارس شهر میخوند. شاگرد اول مدرسه شده بود. دبیر فیزیکش که یک آقا بود و خیلی هم دبیر معروفی بود به عنوان جایزه به اون قبول کرد که از سهمیه ۳۰ درصد تخفیف خودش برای ثبت نام من توی دبیرستان غیرانتفاعیای که مشغول بود استفاده کنه. با ۳۰ درصد تخفیف هم هزینه مدرسه برای پدرِ کشاورز من به حدی زیاد بود که با اقساط ۹ ماهه میپرداخت. حدود هفتاد هزار تومن بود هزینه هر سال. اینجوری بگم که من روزی ۳۰ تا ۵۰ تومن پول داشتم برای کرایه رفت و برگشت مینیبوس و تاکسی. بعضی وقتها که از بوفه مدرسه چیزی میخریدم مسیر تاکسی رو پیاده میرفتم.
القصه، تو دوره دبستان فقط کلاس اول معلممون یک خانم بود. خانم غفاری. بعد از اون همیشه معلم آقا بود.کلاس دوم یک آقای سیبیلو با قد ۱۹۰. یادمه وقتی کلاس دوم وارد کلاس شدیم یکی از قبل نشسته بود. بعدا فهمیدم که مردودی بود. اسمش علی بود و الانم ۳ هکتار زمین ارث پدریش رو سیب زمینی و گندم میکاره و ۲ تا دختر ۲قلو داره.
اسم معلم کلاس سوم اصغر بود، معروف به اصغر بنگی. ۱۰ سال پیش فوت شد. چقدر سر یاد گرفتن جدول ضرب ما رو کتک زد. هر روز زنگ اول ریاضی داشتیم. ازت میپرسید چار پنچ تا و اگر بلد نبودی ۲ تا با شلنگ میزد کف دستت. یه دور از همه میپرسید وقتی دوباره به تو میرسید میپرسید پنج چارتا و باز هم ۲تا میزد! خب مردک از اول بگو دستات ره بیار جلو ۲ تا دیگه بزنم دیگه. این چه کاریه! مردودیهای کلاس سوم دبستان ما همیشه زیاد بود. از کلاس ما یکیشون اسمش رضا داوطلب بود. یک شوخی هم همیشه با این بنده خدا میکردن این بود که هر بار معلم برای جدول ضرب میپرسید کی داوطلبه؟ همه میگفتن آقا این. این رضا داوطلبه. الانم ساقی تریاکه و سر زمینکشاورزی کارگری میکنه.
کلاس سوم دبستان ره با ۵ تا ریزش رد کردیم. اسم معلم کلاس چهارم غلام بود با لقب چاخان. بنده خدا معتاد بود. هر روز نعشه (میدونم املاش این نیست) میکرد میومد برامون قصه تعریف میکرد. درس که نمیداد لامصب. یک روز گفت چشما ره ببندین بعد از ده شماره باز کنین من میرم تو مهتابی! چشما ره بستیم و عین کسخلا همه با هم تا ده شمردیم و چشما ره باز کردیم ولی غلام چاخان هنوز روی صندلی نشسته بود! گفتیم اجازه چی شد پس؟ نتونستی بری توی مهتابی؟ گفت: همون وقتی که چشماتون بسته بود و داشتین میشمردین من رفتم توی مهتابی و برگشتم!
وقتایی که بارون میومد (که تو شمال همیشه بارون میومد) زنگ ورزش باید مینشستیم تو کلاس کس میگفتیم. همین غلام چاخان معلم کلاس چهارم یه سوال پرسید و گفت یک کیلو پنبه سنگینتره یا یک کیلو آهن؟ که خب از کلاس ۴۰ نفره همه گفتن آهن و فقط حسن که کنار من مینشست گفت که با هم برابره.
ما تابستونا اوقات فراغت و کلاس تقویتی و این چیزا نداشتیم. هر روز از کله سحر تا بوق سگ سر زمین کشاورزی بودیم. مخصوصا سالهایی که خانواده برنج میکاشتن که کار زیادی نیاز داشت. تا گردن تو گل فرو میرفتیم ولی چنتا دسته نشایی که تو دستمون بود رو میرسوندیم به مقصد. تابستون بعد از کلاس چهارم، یکی از همین روزهایی که سر زمین کشاورزی بودیم و شالیکاری داشتیم، همه یهو رفتن روستا. منم بردن. من چیزی نمیدونستم تا رسیدیم قبرستان محل و مامانم خیلی آروم گفت حسن (هم نیمکتی و دوست صمیمی کلاس چهارمم) با باباش از تهران برمیگشتن که تو تصادف فوت شدن.
کلاس پنجم ابتدایی روز اول که رفتیم سر کلاس و روی نیمکت، کنار من یه دسته گل بود با عکس حسن و گریهای که بند نمیومد مگر با اومدن غلام چاخان سر کلاس و اینکه متوجه شدیم معلم کلاس پنجم هم همون معلم کلاس چهارممونه که اغلب کلاسهاش به جوک گفتن میگذشت. همه خوشحال شدن و هورا کشیدن.
امتحانات نهایی کلاس پنجم همیشه ریزش زیادی داشت تو دبستان ما. معلمِ بی خیال ما هم باعث شد که از دبستان ما هیچ کسی مدرسه تیزهوشان و نمونه دولتی شهر قبول نشه در حالیکه معلم دبستان بالایی روستا ۴تا قبولی نمونه دولتی داشت و کلاس ما ۵نفر رفوزه امتحانات نهایی که خدا روشکر من جزوشون نبودم. تابستان بعد از امتحانات نهایی و تیزهوشان و نمونه دولتی، وقت عشق و حال بود. یادمه بعد از امتحان آخر همه کتابهای فارسی رو جر و واجر کردیم و راهی خونه شدیم. همون تابستان یکی از همکلاسیهامون به اسم رضا با تراکتوری که رانندهش باباش بود چپ کردن و فوت شد.
ما همیشه بخاطر اینکه کل تابستان رو سر زمین کشاورزی بودیم همه موتورسواری رو خیلی زود یاد میگرفتیم که بتونیم بریم خونه و برای کسایی که سر زمین کار میکردن ناهار بیاریم. من تابستان بعد از کلاس پنجم موتور سواری رو با یه یاماها ۱۲۵ قرمز (وای بی) از داداشم یاد گرفتم. از لذت بخشترین لحظات تابستان اون روزهایی بود که بعد از جمع آوری کاه از زمین کشاورزی برای گاو و گوسفندا، بابام بهمون نوشابه تگری با کیک میداد. و البته از بدترین لحظاتش هم وجین کردن شالیزار بود که من ازش متنفر بودم.
کلاس اول راهنمایی رو با خبر فوت دوستمون احسان ملقب به احسان قاپی شروع کردیم. از تیرآهنهای ساختمون نیمهکاره مسجد جامع روستا بالا رفته بود و داشته میافتاده که کابل برق رو با دست گرفته بود. انگار همیشه مهر رو باید با خبر ناجور آغاز میکردیم!
من در دوران تحصیلم هیچوقت معدلم بیست نشد. حتی کلاس اول دبستان هم املا ۱۹ شدم و معدلم بیست نشد. از کلاس دوم دبستان به بعد هم همیشه معدلم زیر ۱۹ بود. کلاس اول راهنمایی هم همچنان جزو دانشآموزان متوسط رو به بالا بودم. مثلا شاگرد پنجم بین ۳۰ نفر. فقط درسهایی که دوست داشتم ره میخوندم. مثلا ریاضی و زبان ره دوست داشتم و خطاطی درشت قلمم هم خوب بود و همیشه تمرین میکردم و انشا که نیازی به خوندن (منظورم خوندن درس هست) نداشت. همون سال اول راهنمایی مسئول کتابخانه مدرسه شدم.
از مزیتهای مسئول کتابخانه بودن این بود که کلاسهای پرورشی رو میپیچوندم و اینکه کتاب به بچهها امانت میدادم با جریمه دیرکردش بعد از مدرسه با دوستانم ساندویچ میخوردیم.ساندویچی روستا مال یکی بود به اسم عباس.
عباس با نون بربری (تو روستای ما بهش میگیم نون قُلاچ) ساندویچ درست میکرد. هر روز بعد از مدرسه میرفتم پشت دخلش و بهش کمک میکردم و گوجه و خیارشور خورد میکردم و نوبت میدادم به بچهها. دست آخر هم یه پولی میداد بهم یا یه ساندویچ مجانی میخوردم. ساندویچ با نوشابه بود ۱۲ تومن.
نماز سر ظهر مدرسه راهنمایی اجباری بود. شیخ ممد (از آخوندایی که از اهالی روستا بود) میومد مدرسه ما برای نماز. روز پنجمی که اومد عمامهش ره بچهها خراب کردن و نتونست درستش کنه. با ۵ متر پارچه در دست و صورت قرمز و عصبانی از مدرسه رفت. شیخ ممد رفت و پسرش هم که مکبّرش بود با خودش برد. یکی از بچهها شد پیشنماز و من هم چون حوصله دولا راست شدن نداشتم گفتم منم مکبّر. بین دو نماز اومدم ان الله و ملائکه یوسلون علی ال... رو بخونم بلد نبودم گفتم ان الله یوسلون و سلّمو تسلیما.
معلم تاریخ و جغرافی و اجتماعی یکی بود به اسم صادق معروف به صادق خروس کچل با ۱۵۰ سانت قد. بارها به خاطر مسخره شدنش توسط بچهها سر کلاس، از کلاس قهر کرد و رفت با مدیر برگشت و همه کلاس نیم ساعت کتک خوردیم ولی هیچ وقت آدم نشدیم. من از درسهای تاریخ و جغرافی و اجتماعی متنفر بودم. هر بار معلم ازم سوال شفاهی میپرسید، کتک میخوردم. سه هفته پشت سر هم ازم در مورد درسهای استپ بیابانی و کوفت و زهرمار پرسید و هر بار یه ۵و ۶ گذاشت توی کارنامه هفتگیم که باید والدین امضا میکردن. که خب منم پارهش کردم. همون کلاس اول راهنمایی بخاطر پاره کردن کارنامه هفتگی یک هفته یه لنگه پا، پرونده زیر بغل جلوی دفتر مدرسه وامیستادم که مثلا میخوان اخراجم کنن که نکردن. ولی خب جلوی بابام و با شلنگ کتک مفصلی (به مدت نیم ساعت) از مدیر مدرسه خوردم.
آخر ثلث دوم با رفیقم صادق انتقام گرفتم. زنگ تفریح صادق سر راهرو کشیک داد و من رفتم توی سماور توی آبدارخونه معلمها شاشیدم. البته کمی سوختگی با بخار در قسمتی نامناسب پیش اومد که با تماشای معلمه از پنجره دفتر مدرسه وقتی که اون چایی رو با لذت فراوان میخوردن خیلی زود فراموش شد.
کلاس دوم راهنمایی شد. روز اول مدرسه مدیر موها ره چک میکرد که باید با ماشین زیر چهار زده میشد. من موهام بلند بود. با قیچی جلوی موهام رو زد که مجبور بشم برم وموهام ره از ته بتراشم. با همون موها یک هفته مدرسه رفتم تا اینکه وسط حیاط مدرسه با ماشین یه چارراه واقعی روی سرم درست کرد! یک راست رفتم سلمونی و موهام رو تراشیدم. ولی همون سال یک روز که برف زیادی هم اومده بود با رفیقم علیرضا انتقام سخت دیگری گرفتم. چهارتا میخ بزرگ گذاشتیم زیر چرخهای ماشین وانت مدیر مدرسه و از روی دیوار پشت مدرسه پنچر شدنش رو تماشا کردیم و لذت بردیم. بعد از پنچر شدن چهار چرخ ماشین مدیر توی مدرسه تقریبا حکومت نظامی شده بود. چیزی که دانش آموزهای مدرسه خوب بلد بودن این بود که اگر کسی کاری میکرد به هیچ کس نمیگفت که به گوش خبرچینا برسه.
از این رفقام هم باید بگم که الان صادق قصابی داره و علیرضا هم عینک فروشی زده.
کلاس سوم راهنمایی بیست نفر شدیم. خیلیها رفوزه شدن و کلاس دوم راهنمایی موندن. چند نفری هم کلا ترک تحصیل کردن. مثلا ۲ تا حمیدرضا داشتیم توی کلاسمون ترک تحصیل کردن. یکی معروف به حمید سازه و دیگری حمید آبدزد. حمید آبدزد تزریقی شده الان هم نمیدونم کجاست ولی حمید سازه سرگرد اماکن شهرمون شده!
اون زمان تو مدرسه ما کلاس سوم راهنمایی کسایی بودن که از همین الان من ریش و سیبیل بیشتری داشتن! مثلا معلم حرفه و فن تخم نمیکرد به بچهها بگه هفته دیگه کاردستی بیارین! کلا شر بودیم. هر وقت امتحان داشتیم توی بخاری گازوئیلی کلاس پاک کن یا کپسول آموکسی سیلین مینداختیم و کلاس تعطیل میشد. بعد از کلاس سوم راهنمایی خیلیها دیگه ادامه نمیدادن. یا اگرم ادامه میدادن تو دبیرستان ترک تحصیل میکردن. از دبیرستان روستای ما هچی در نمیومد. کلا دو نفر از اون دوره ما که رفتن دبیرستان روستا دانشگاه آزاد قبول شدن. که شاگرد اول و دوم دوره راهنمایی و دبستانمون بودن.
یکی از هم کلاسیهایی که بعد از سوم راهنمایی ترک تحصیل کرد اسمش حامد بود معروف به حامد الف (بخاطر قد بلندش) که بعدها تریاکی شد و در حالی که زن و بچه داشت با دختر ساقیش که یه آدم بدبختتر از خودش بود خوابیده بود و دختره ازش حامله شده بود. الانم دو طبقه خونه باباش رو داده به ۲تا زنش. همکلاسی دیگه اسمش حسین بود. باباش همون سال سوم راهنمایی فوت شد و این هم درس رو ول کرد و شد کمک خرج خانواده. الانم گله گوسفند داره. دفعه قبلی که ایران بودم هم دیدمش صدام میزد آقای مهندس گفتم حسین جان، من واسه شما همون خلیلم. ناسلامتی رفیق بودیم زمان مدرسه.
میتونم با اطمینان بگم که ۶۰ درصد از اون کلاس سوم راهنمایی معتاد شدن. یکیشون هم به اسم تقی خیخی (به خاطر زبونش که میگرفت بهش میگفتن) بخاطر استفاده سرنگ مشترک تزریق ایدز گرفت و ۷-۸ سال پیش فوت شد. فوتبالیست خیلی خوبی بود ولی اعتیاد نذاشت ادامه بده. یکی دیگه از همکلاسیها هم اسمش یاقوب (تو روستای ما به یعقوب میگن یاقوب). یاقوب از این کشتیهای محلی میگرفت با شال. جایزه هم همیشه گوسفند بود. انقدر گوسفند برنده شد و با دوستاش شبنشینی با تریاک داشت که معتاد شد.