Khalil.Oghab
Khalil.Oghab
خواندن ۱۱ دقیقه·۵ سال پیش

اسکار سلطنتی (قسمت دوّم)

لینک به داستان قبلی

کلاس سوم راهنمایی هم تمام شد و طبق معمول من نه مدرسه نمونه دولتی قبول شدم و نه تیزهوشان. با اینکه وضعیت مالی خوبی نداشتیم، خواهرم خانواده رو مجبور کرد که برای ادامه تحصیل توی دبیرستان من رو بفرستن شهر. اولین مدرسه‌ام اسمش علامه حلّی بود (با علامه حلّی تهران مقایسه نکنید!). یک مدرسه سطح متوسط. من از کلاس پنجم دبستان که تابستون برای کلاس خطاطی می‌رفتم شهر، یاد گرفته بودم که تنها رفت و آمد کنم. این تنها کلاسی بود که واقعا دوست داشتم برم و با لجبازی فراوان خانواده راضی شدن که برم. از هم‌دوره‌ای‌هام من تنها کسی بودم که از روستا برای ادامه تحصیل رفتم یه دبیرستان شهر.

یه دنیای جدید و بی ربط به روحیات من. من که تا اون سن (سوم راهنمایی) همیشه به زبون محلی حرف می‌زدم و اصولا بلد نبودم که به زبون دیگه‌ای با دیگران ارتباط برقرار کنم، باید دوست جدید پیدا می‌کردم. یک هفته اول دبیرستان با گاز زدن نون محلی و پنیری که ننه‌م درست می‌کرد گوشه حیاط گذشت. جمعه اول به خونواده گفتم من نمی‌تونم برم دبیرستان شهر. الکی سخت بودن رفت و آمد رو بهونه کردم و گفتم من ره همین دبیرستان روستا ثبت نام کنین که خب جواب خیلی قاطع بود. گفتن گوه نخور، پول قسط اول مدرسه رو دادیم و الان اگر بمیری هم جنازه‌ت ره تا یه ماه هر روز می‌بریم در مدرسه می‌ذاریم!

البته جواب نمی‌تونه قاطع باشه ولی نمی‌دونم چرا از این کلمه استفاده کردم. شاید باید می‌گفتم قاطعانه جواب دادند که فلان. بهرحال، الان داستان زندگی من مهم‌تره یا اینکه قاطع درسته یا غلطه؟ چرا الکی گیر کسشر می‌دین به آدم. رشته کلام پاره شد!

خلاصه که با اردنگی شنبه هفته دوم من رو با مینی‌بوس محمود راهی مدرسه کردن. محمود تریاکی بود (کی تریاکی نبود تو محل ما؟!) و دو سه بار با مینی‌بوسش چپ کرده بود. مینی‌بوسش بخاری نداشت و همون گاز پیک‌نیکی مورد استفاده برای مصرف تریاک ره دیگه خاموش نمی‌کرد و می‌ذاشت مینی‌بوسم گرم کنه. ولی خب چاره‌ای نبود دیگه. تنها وسیله نقلیه موجود واسه رفتن به شهر بود.

محمود همیشه یه تکیه کلام هم داشت و می‌گفت: درو بیگیر بریم، خدایا به امید از تو.

و راه میافتاد.

تا یادم نرفته یک چیزی در مورد تریاکی بودن مردم روستامون هم بگم. اینجوری هم نیست که فکر کنین همه معتادن!نه. ۸۰ درصد مردم روستای ما تریاکی هستن و ۲۰ درصد باقیمونده هم تفنّنی هفته‌ای ۲ بار تریاک می‌کشن. همین.

هفته دوم سعی کردم با همکلاسی‌ها ارتباط برقرار کنم. مع الاسف لهجه من ره مسخره می‌کردن و از اونجایی که من آدم شرّی بودم همه تلاش‌هام منجر به دعوا می‌شد و باز هم دفتر و کتک با شلنگ.

من خیلی آکواریوم دوست داشتم. بعد از مدرسه هر روز می‌رفتم درِ مغازه آکواریومی و ۱ ساعت ماهی‌ها رو تماشا می‌کردم. همونجا چند بار یکی از هم‌کلاسی‌هام ره دیدم به اسم حمید که از آکواریومی وسایل آکواریوم و ماهی خرید. از همونجا و سر همین علاقه مشترک با هم دوست شدیم. حمید پسر خوبی بود. مؤدب و ساده. ازش در مورد آکواریوم می‌پرسیدم و وسایلی که نیازه. بعد از یک ماه که فوت و فن نگهداری ماهی رو از حمید یاد گرفتم از شیشه بری محل شیشه خریدم و خودم یه آکواریوم درست کردم. یک ماه مسیری که باید تاکسی می‌گرفتم ره پیاده گز کردم و با پولش وسایل آکواریوم خریدم.

اولین بار یک جفت ماهی گوپی خریدم انداختم توی آکواریوم درندشتی که درست کرده بودم. انقدر نسبت به آکواریوم کوچیک بودن که هر بار نیم ساعت دنبالشون می‌گشتم. خب ارزونترین مدل ماهی بود و منم پولم در همین حد بود. با همونا شروع کردم. انقدر سرگرم آکواریوم بودم که درس و دبیرستان به کیرم بود.

ماهی‌های گوپی نر و ماده
ماهی‌های گوپی نر و ماده


ماهی‌هام شده بودن همه زندگیم. حمید هم شده بود تنها دوستم. هر روز در مورد ماهی‌هامون حرف می‌زدیم. البته اون مایه‌دار بود و اسکار سلطنتی داشت. از این برام می‌گفت که ماهی‌ش گوشت می‌خوره و من پشمام فر می‌خورد! همیشه دوست داشتم برم خونه‌شون و ماهی‌‌هاش رو ببینم ولی هیچوقت نشد.

ماهی اسکار سلطنتی
ماهی اسکار سلطنتی

ماهی گوپی من حامله شد و زایمان اولش ره انجام داد و همه بچه‌ها ره ۲ تایی خوردن! (گوپی بچه‌هاش قلوپی از اون سولاخ پایین میان بیرون. تخم مخم در کار نیست) با چنتا شیشه براش اتاق زایمان درست کردم. و اولین بار موفق شدم ۴ تا بچه گوپی ره از دست مادرشون نجات بدم.

هر روز به عشق ماهی‌هام از مدرسه با سر می‌دوییدم به سمت خونه. روزی ۳-۴ ساعت جلوی آکواریوم بودم. اندازه بچه ماهی‌ها رو حفظ بودم. می‌دونستم کدوم یکی الان چقدر بزرگتر شده. حتی می‌دونستم کدوم با کدوم سکس داره! خرداد ماه سال اول دبیرستان از راه رسید و ما هم که از همون زمان به خرداد پر از حادثه عادت داشتیم و همچنان هم داریم! ریدنی کردیم در امتحانات، ریدمااااان.

یادمه از سر جلسه امتحان اقتصاد بعد از نیم ساعت اومدم بیرون. بعد هی می‌گفتم امتحان به این راحتی این حمید کسخل چیکار میکنه یه ساعت نشسته اون تو. اومد بیرون شروع کردیم به چک کردن جواب‌ها با هم. گفت: فلان سوال ره چی جواب دادی؟ گفتم: این که اصلا نبود تو سوالا! بعد هی ادامه داد گفتم اینم نبود! هی اون سوال می‌گفت و من می‌گفتم این که نبود تو امتحان! که متوجه شدم من فقط صفحه اول برگه ره دیدم و جواب دادم که اونم همش چهارجوابی و جاخالی بود بهمراه دو تا سوال تشریحی. همون دو تا سوال تشریحی باعث شده بود که من پشت صفحه که ۵ تا سوال تشریحی دیگه داشت ره نبینم.

خلاصه که اقتصاد رو مثل سگ افتادم و بقیه درس‌ها هم غیر از ریاضی و زبان نمره قابل قبولی نگرفتم و معدلم شد ۱۴! عوضش یه آکواریوم داشتم حاوی بیش از ۳۰۰ ماهی گوپی : ) این ماهی‌هام دسته‌ای اینور و اونور می‌رفتن و می‌رقصیدن و من هم غم این نمره‌ها ره فراموش می‌کردم.

اما زهی خیال باطل.این تو بمیری از اون تو بمیری‌ها نبود. از یک طرف بخاطر پولی که بابام به زحمت در میاورد و میداد برای دبیرستان غیرانتفاعی و از طرف دیگه اینکه برای اولین بار باید می‌رفتم برای امتحان شهریور داشت مغزم ره میترکوند.در کنار اینا باید تابستون تو زمین کشاورزی هم کمک میکردم. اون شهریور امتحان اقتصاد ره دادم و این بار هر دو طرف برگه ره نوشتم! و قبول شدم. خونواده‌م حمید بنده خدا ره باعث و بانی بدبختی بچه‌شون می‌دونستن. حالا انگار که بچه‌شون پرفسور بوده قبل از رفتن به این دبیرستان و الان اینجوری شده! واقعیت اینه که از درس خوندن هم خوشم نمیومد.

از دبیرستان علامه حلّی یه خاطره دیگه هم دارم. من طبق اخلاقیات بچه روستاییم همیشه نیم ساعت قبل از اینکه یارو بیاد در مدرسه ره باز کنه، پشت در نشسته بودم. یه بار رسیدم دم در، دیدم یا خدا! رو در و دیوار مدرسه و تو خیابون رو آسفالت و همه جا فحش خواهر و مادر به مدیر و ناظم و خود آقا علامه حلّی نوشتن. مثلاً بزرگ و پررنگ وسط خیابون با گچ نوشته بودن علی کلید و کس. علی کلید ناظم مدرسه بود. یا رو در با رنگ نوشته بودن علامه خلّی (بیچاره علامه حلی چیکار کرده بود مگه) و رو تابلو مدرسه رو «ح» حلی نقطه گذاشته بودن. فحش به مادر مدیر داده بودن و الی آخر. خلاصه که پر بود!

یارو بابای مدرسه اومد. اسمش حسن بود. واس اونم فحش نوشته بودن رو دیوار. نوشته بودن حسن خایه‌مال که البته این یکی واقعاً برازنده‌ش بود. حسن دید فقط من اونجا وایسادم.

گفت: کی اینکارو کرده؟ تو نوشتی؟

گفتم: برو خدا پدرتو بیامرزه. کسخل (اینو تو دلم گفتم)، آره من نوشتم بعدشم وایسادم تو بیای درو وا کنی بریم سر کلاس!

درو وا کرد رفتیم تو. دیدیم همه سیمای برق از سقف کشیده شدن بیرون، پنکه سقفی‌ها همه کج و کوله شدن. اصلا بگاااا. با اینکه مشخص بود که کار من نیست، همون آقای حسن خایه‌مال من ره بزور برد در دفتر نگه داشت تا علی کلید بیاد مثلا منو استنطاق کنه. که بعد از یه ساعت کسشر گفتن بی خیال ما شدن. هفته بعدش یکی از بچه‌های کلاس سوم ره هی اینور اونور کردن و هی از این و اون سوال پرسیدن و به این نتیجه رسیدن که کار اون بوده و از مدرسه اخراجش کردن. البته ما هم نفهمیدیم کار کی بود. و آیا کار اون پسره بود یا نه؟ ولی خب بهرحال باعث شد یه روز ما تعطیل بشیم بریم خونه.

خلاصه، خونواده که همه چی ره از چشم حمید دیدن، مدرسه من ره عوض کردن. از علامه حلّی رفتیم یه کوچه بالاتر، دبیرستان دکتر حسابی (اینم به حساب مدرسه تهرانش نذارین). حمید هم تو همون مدرسه قبلی موند. تنها راه ارتباطی ما تلفن بود که هر بار حمید زنگ زد ننه بابام گفتن خلیل نیست و نشد بهش بگم که کجا می‌تونیم همدیگه ره ببینیم و الان کجام. نمیدونم چرا ولی با اینکه مدرسه من و حمید یه کوچه با هم اختلاف داشت ولی دیگه خیلی کم و در حد سالی ۲ بار دیدمش. حتی اون یاروی آکواریومی هم ازش خبری نداشت. ولی چند باری که دیدمش متوجه شدم بچه شرّهای مدرسه که ماها ازشون می‌ترسیدیم شده بودن نوچه‌های حمید!

آکواریوم من روی یه میز کنار در ورودی خونه بود. یه شب خواب بودیم یهو یه صدایی مثل موج دریا اومد و یهو دیدم بابام برقو روشن کرده می‌گه حاج خانم! حاج خانم! خلیل! بیاین آکواریوم شکسته. رفتم دیدم کف هال پره آبه و ماهی‌ها رو فرش. با ملاقه شروع کردیم به جمع کردن ماهیا! من اشک می‌ریختم و ماهیا رو از رو فرش با ملاقه می‌ریختم تو قابلمه. فرداش فهمیدیم مامانم از بیرون اومده کلید ره انداخته رو میز، کنار آکواریوم و یه خال کوچیک روی شیشه کناری آکواریوم تا صبح تبدیل شده به یه ترک و شالاپ. از حدود ۵۰۰ تا ماهی نازنینم فقط ۲۵۰ تا ایناش موندن. همه ره فروختم. آکواریوم هم رفت گوشه انبار.

مامانم با اینکه ماهی دوست داشت و کلی بهم دلداری داد بابت آکواریوم و ازم عذرخواهی کرد ولی گفت چه بهتر. حداقل به درست می‌رسی! ترم اول سال دوم دبیرستان با معدل ۱۷ گذشت و خونواده کمی خوشحال از این موضوع گفتن همین روال ره ادامه می‌دیم. آکواریوم بی آکواریوم و فقط درس!

توی دبیرستان جدید هم نتونستم دوست زیادی پیدا کنم. یک سری دوست بودن دوستان گل کوچیک بودن. فقط در حد فوتبال توی مدرسه باهاشون دوست بودم. فقط هم نیمکتیم بود که بخاطر اینکه فامیلیمون با یه حرف شروع می‌شد و کنار هم بودیم، با هم رفیق شده بودیم. اینم قانون کسشر اینا بود. چیدن میزها بر اساس حروف الفبا! کسخلا.

اسم هم‌نیمکتی و می‌شه گفت دوست جدیدم سهیل بود. سهیل همچی هیکلی و بلندتر از من بود (اصولا اون زمان هر کسی از من بلندتر بود. من تو پیش دانشگاهی یهو هورمون رشدم ترکید و قدّم ۲ برابر شد!) سهیل موهاش ره ژل کتیرا می‌زد. ریش و سیبیلش ره هفته‌ای دو بار تیغ می‌زد و از همه مهم‌تر دوست دختر داشت! در مقابل، من سال دوم دبیرستان موهام عین پشم گوسفند فرفری و بهتر بگم وزوزی، با جوش‌های فراوان بلوغ روی صورت، لاغر با دماغی بیرون زده و هر سایز لباسی که می‌پوشیدم به تنم زار می‌زد. انگار سایز من تعریف نشده بود توی صنعت مد و دوخت و دوز. لنگ‌هام و دست‌هام دراز بود ولی دور کمرم بیست سانت!

سهیل سعی کرد بهم دختر بازی یاد بده که موفق نشد. ولی خب پایه هر روز فرار از مدرسه هم شده بودیم. هر روز از روی دیوار پشتی فرار می‌کردیم و می‌رفتیم کلوپ نزدیک مدرسه و با این و اون فوتبال و تیکن شرطی می‌زدیم. سهیل سعی کرد کمی باکلاس‌ترم کنه و چندبار من ره برد سالن بیلیارد که خب افاقه‌ای نکرد و فقط سیگار کشیدن ره از اون سالن به یادگار دارم (که البته الان نزدیک به ۲ ماهه ترک کردم)

مدرسه ما یه ناظم به اسم عابدینی داشت. آدم فیلمی بود. اون زمانا که جوونا یکمی ترسشون ریخته بود و دختر بازی و ژل کتیرا به کله زدن تازه مد شده بود، این ناظم ما کله بچه‌ها ره پای شیر آب می‌شست و حوله آبدارخونه ره می‌داد تا باهاش کله‌شون رو خشک کنن. ناظم مدرسه هر روز بدون سوال و جواب، به من و سهیل با دست اشاره می‌کرد که یعنی شما دو تا از صف برید بیرون و دم در وایسین تا بعد از صبحگاه بیام سراغتون. هر روز هم من و سهیل می‌گفتیم آقا عابدینی گوه خوردیم و چارتا با خطکش و فلان می‌زد و می‌فرستادمون سر کلاس.

خلاصه هر بار از مدرسه فرار می‌کردیم و با بچه پولدارای کلوپ شرطی بازی می‌کردیم، نه فقط سر پول میز، که سر پول بیشتر روی هر بازی. همون پول‌ها رو پس انداز می‌کردم که بتونم یه آکواریوم دیگه راه بندازم. یک بار در حال پریدن از روی دیوار مدرسه بودیم. سهیل چون قدش از من بلندتر بود همیشه قلاب می‌گرفت و اول من می‌رفتم روی دیوار و خودش پشت سر من میومد. از دیوار که اومد پایین دیدم یه لنگه کفشش نیست. سهیل داد می‌زد آقا عابدینی کفشمو بندازین تو رو خدا. فهمیدم که ناظم مدرسه پای سهیل ره لحظه آخر گرفته و کفشش مونده دست ناظم! هر چی خایه‌مالی ناظم رو کردیم فایده نداشت. می‌گفت برو از در حیاط بیا کفشت رو بگیر که خب مشخص بود که قراره چه بلایی سرش بیاد. من صدام در نمیومد که یوقت نفهمه منم هستم که ناظم از اونور دیوار داد زد به اون خلیل فلان فلان شده هم بگو می‌دونم تو هم اونور دیواری به نفعتونه هر دو تاتون بیاین تو! که نرفتیم و بخاطر این فرار از مدرسه با پرونده زیر بغل فرستادنمون خونه. یک هفته بعد با والدین رفتیم و ضمن تحقیر مفصل دوباره حاضر شدن ما رو قبول کنن.

لینک به ادامه داستان

خلیل عقابخاطرهداستانطنززندگینامه
مهم نیست کجا، فقط می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید