خب٬ یه چیزی یادم اومد در ادامه بنویسم براتون. همون خونهای که بعد از اخراج از خوابگاه گرفته بودیم ره یادتونه؟ همونی که گاز نداشت با بخاری نفتی گرمش میکردیم. با همون صاحبخونه کیریمون. یه بار یکی از هم روستاییهامون که همون دانشگاه ما قبول شده بود بهم زنگ زد. گفت اگر خونه تنهایی من با دوست دخترم بیام اونجا. گفتم آره بیا ولی این صاحبخونه ما از این گیر کیریاست. از در پشت بیاین. اینا اومدن و از در پشتی با یه عملیات پیچیده این ۲ تا ره آوردم تو خونه. از قبل چایی گذاشته بودم و تا رسیدن یه چایی ریختم واسشون. تا رفتن کاپشن در بیارن و بیان بشینن دیدم صدای زنگ خونه میاد. رفتم دم در دیدم پسر صاحبخونهست. پسرش تقریبا هم سن و سال خودمون بود و دانشجوی رشته فرش و اینا بود تو یکی از دانشگاههای اطراف تبریز.
گفتم: چیزی شده.
دیدم قبل از اینکه این بنده خدا صداش در بیاد صاحبخونه از رو بالکنی که رو به حیاط بود از بالا بهم گفت:
هااااااااا، اون ۲ تا کی بودن اومدن تو خونه؟ فکر کردی از در پشتی بیان من نمیفهمم؟
پسرش بنده خدا سرخ شد گفت:
به خدا من هر چی میگم بی خیال نمیشه.
گفتم:
حالا چی شده؟ مشکلت چیه؟ این پسر عمومه ( فامیلی ما عین هم بود ولی هیچ رابطه فامیلی نداشتیم) با نامزدش.
گفت: عمراااا. انگار بچه ۵ ساله میخواد گول بزنه. من که میدونم اینا دوستِ دخترن!
گفتم: حالا مگه تو پلیسی؟
گفت: نه پلیس نیستم ولی پاسگاه نزدیکه.
از شانس ما پاسگاه همون ۵۰۰ متری خونمون بود. تو حیاط خونه یه دیش ماهواره داشتیم! و اینکه این پسره هم با دوست دخترش تو خونه بود.
گفتم: هر کار میخوای بکنی برو بکن.
رفتم تو خونه و به اینا گفتم بیاین زودتر برین که این کسکش الان کار دستمون میده. در همین حین من زنگ زدم به ننهم. ننه من علیرغم سن بالاش و سنتی بودنش بسیار روشن فکره. همیشه میگه هر گهی میخواین بخورین فقط به من بگین. این فقط به من بگینش هم از سر فضولیه وگرنه کاری که نمیتونه بکنه! بهش زنگ زدم و گفتم:
پسر فلانی با دوست دخترش اومدن خونه ما و صابخونه گیر داده. اگر چیزی شد و پلیسی چیزی اومد در خونه من زنگ میزنم بهت تو بگو مادرشی و این ۲ تا نامزدن و منم پسر عموشم.
گفت: خاک تو سر احمق تو و پسر فلانی، خا.
به خواهرمم زنگ زدم و گفتم:
تو هم مثلا خواهر فلانی و اگر بهت زنگ زدیم حواست باشه و اینا.
یهو صدای زنگ در اومد. ۵ دقیقه هم نگذشته بود. یعنی حتی وقت نشد من این ۲ تا ره راهی کنم. گفتم:
فلانی، بگا رفتیم. این کسکش زنگ زده پاسگاه همین بغل و احتمالا پلیس اومده. شما ۲ تا اینجایین، منم دیش کیری ماهواره ره جمع نکردم.
من یه پیجامه راه راه گشاد پام بودکه خشتکش هم پاره بود! و حتی وقت نکردم شلوار بپوشم. تنهایی رفتم دم در و اصلا درست حدس نزدین اینبار! صاحبخونه دیوث زنگ زده بود حراســـــت دانشگاه! دیدم معاون حراست دانشگاه با وانت جلوی دره. انتظار هر کسی رو داشتم غیر از این یارو.
البته داستان در داستان میشه ولی من با این معاون حراست دانشگاه آشنایی قبلی داشتم. یه بار تو ماه رمضون با ۳ نفر از دوستام داشتیم پشت یه ساختمونی سیگار میکشیدیم. این با کت و شلوار از پشت ساختمون یهو اومد کنارمون. دیدیم از اون ور ساختمون هم یکی از حراستیا سر رسید. کسخلا انگار میخواستن دزد بگیرن! از دو طرف ساختمون محاصرهمون کرده بودن مثلا. اومد جلو گفت:
دارین در ملا عام روزه خواری میکنین.
گفتیم: کجاش ملا عامه؟
یکی دو کیلومتر اونورتر ره نشون داد و گفت: از اونجا دیده میشین!
من عصبانی شدم گفتم: اصلا شما کی هستین با لباس شخصی از ما بازخواست می کنین؟
این جمله ره که گفتم دیدم اون ۳ تا رفیقم یهو چشماشون درشت شد و من ره با تعجب نگاه کردن. فهمیدم که یه کیر خری هست که اینا میشناسن و من نمیشناسم. کارتش ره در آورد گفت من فلانی هستم معاون حراست دانشگاه. منم دستم ره بردم جلو گفتم منم فلانی هستم و خوشوقتم. البته نمکم جواب نداد و بردمون حراست و یه تعهد کتبی با درج در پرونده کرد تو کونمون.
القصه، معاون حراست دم در بود. صابخونه کچل کیری هم با عینک ته استکانیش از رو بالکن با پوزخند داشت ما ره تماشا میکرد. به معاونه گفتم:
سلام آقای فلانی، اینجا چیکار میکنین؟ چیزی شده؟
گفت: بله. صابخونهتون زنگ زده که یه پسر دختر اومدن خونه شما.
گفتم: خب این که به دانشگاه مربوط نمیشه.
گفت: البته اگر اون ۲ نفر دانشجوی دانشگاه ما باشن به ما مربوط میشه.
البته کس میگفت و حق نداشتن این کار ره بکنن. ولی خب با اینا راحتتر میشد کنار اومد تا پاسگاه اونجا. پاسگاه اگه میومد تا این ۲ تا ره عقد نمیکرد ول کن نبود! خلاصه که گفتم:
خب حالا چیزی شده؟ پسرعمومه با نامزدش.
گفت: بگین تشریف بیارن دم در.
تو همین حین اون صابخونه کسکش هم از بالا هی به ترکی سوسه میرفت.
یه جا به صابخونه گفتم: «سَن پُخ یِمَه سَن» که معاونه گفت: آقای فلانی مؤدب باش!
رفتم به این ۲ تا گفتم بیاین کاریش نمیشه کرد. الانم اگه از در پشت برین این کسخل یکی ره گذاشته دم در. در عین ناامیدی زنگ زدم به ننهم و گوشی ره دادم به معاون حراست. بهش همونا ره گفت و اینم گفت:
خب خانم مشکلی نیست. این ۲ تا اگر با هم نامزد باشن که ما کاری نداریم.
این ۲ تا اومدن دم در. یهو معاون حراست به ترکی به صاحبخونه گفت: آره بابا این ۲ تا ره من تو دانشگاه هم با هم دیدم. اینا دروغ میگن. نامزد نیستن. هچی خلاصه، به اینا گفت کارت دانشجوییهاتون ره بدین. دختره مثل ابر بهار گریه میکرد و به ترکی از این معاونه هی خواهش میکرد که بیخیال شه و میگفت داییهام من ره میکشن و این حرفا. صاحبخونه وقتی اینا ره میشنید انگار که خوشحال باشه از اینکه مچ گیری کرده هی نیشحند میزد و به ترکی میگفت:
دیدین گفتم آقای فلانی، اینا دروغ میگن همش.
معاون حراست کارت این ۲ نفر رو که گرفت و اینا پیاده راهی تبریز شدن. بمن گفت:
آقای فلانی کارت دانشجوییتو بده.
گفتم: من چرا؟
گفت: خونه شماست بالاخره!
منم یه عکس از کارت دانشجوییم داشتم که بهش دادم. سوار وانت تویوتا شد و رفت. صاحبخونه هم رفت تو خونهش. نشستم تو کوچه دم در تکیه دادم به دیوار و یه نخ سیگار کشیدم.
هفته بعدش این ۲ نفر رو بردن کمیته انضباطی و هر ۲ تاشون تذکر کتبی با درج در پرونده گرفتن. یه چیزی هم بگم که پشماتون فر بخوره. دختره ره فرستادن تست بکارت! داییهای دختره نزدیک بود اون رفیق من ره با چاقو بزنن تو خیابون. تا یه ماه از خوابگاه بیرون نمیومد. دختره هم تا یه ماه نیومد دانشگاه و حتی خانوادهش به تهدید داییهاش خواسته بودن که انتقالی بگیره بره ارومیه! این ۲ نفر هم دیگه رابطهشون همینجا تموم شد و حراست هم بهشون گفته بود تو دانشگاه با هم ببینیمتون تعلیق میخورین! بمنم گفته بودن بیا حراست دنبال کارت دانشجوییت که البته نرفتم. چون عکس کارت دانشجوییم بود بیخیالش شدم و یه ترم منتظر بودم که برام نامهای، تذکری، اخطاری چیزی بیاد که خبری نشد. ولی موقع تسویه حساب دانشگاه که شد و اون آخرش که امضاها رو باید جمع میکردیم اذیتم کردن.
تابستون بود که رفته بودم واسه تسویه حساب و نه خونه داشتم نه خوابگاه. خونه یکی از بچهها میموندم و خیلی هم وقت نداشتم. همه امضاها ره گرفته بودم و امضای حراست ره گذاشتم آخرین امضا. رفتم حراست و معاون که عوض شده بود بهم گفت آقای فلانی رییس حراست گفتن برای امضای شما باید خودشون باشن. گفت برو فردا بیا. فرداش رفتم رییس نبود. بهش زنگ زدن گفتن آقای فلانی اومده برای امضاش.گفت نه امضا نکنین. اون ره باید حتما خودم باشم. رفتم و روز سوم برگشتم. بازم رییس نبود. ایندفعه تمبونم ره کندم گذاشتم سرم. داد زدم گفتم بابا یه امضا میخوام ۳روزه میرم میام هی میگین رییس باید باشه. الکی به معاونه گفتم ببین من هتل گرفتم الانم ۳ شبه بخاطر شماها الافم. یا زنگ بزنین رییستون بیاد یا این ره امضا کنین من برم. زنگ زد به رییسش و گفت بهم گفته من خودم پروندهتون ره بررسی کنم. گفتم پرنده چه کسشریه باز؟ اینم مدل جدیده؟ سر فارغ التحصیلی تازه میخوای پروندهم ره بررسی کنی!
رفتیم تو اتاق و پرونده ره باز کرد. همه اون گزارشایی که تو خوابگاه این بسیجیهای طبقه داده بودن ره یکی یکی برام خوند! گفتم:
خب حالا من تو خوابگا یه سیگاری کشیدم و چند بار با شورت راه رفتم و یکی دو بارم مست کردم، برای همهش هم که اخطار و تذکر و فلان زدین تو پروندهم. الان چیکار کنم؟ مثلا باید معذرت بخوام؟
با اون خنده کیری رو صورتش گفت: نه این حرفا چیه ما میخوایم که شما وقتی وارد جامعه میشین اصلاح شده باشین و ادامه داد، این یکی چی؟ اینکه ۲ نفر از دانشجوهای دانشگاه اومده بودن خونهتون که با هم هیچ نسبتی نداشتن؟ اونا چی بود قضیهش؟
گفتم: آره دیگه. اونام جوون بودن. خام بودن. جوونی کردن. دیگه ببخشیدشون. تموم شده اون موضوع بحمدالله. و دیگه تکرارش نکردن.
یارو هر کلمهای که من میگفتم هی چشماش گشادتر میشد و تو دلش هم فکر کنم داشت میگفت این عجب کسکشیه دیگه. خندید و گفت: به اونا کار ندارم. خودت ره میگم.
گفتم: من؟ من کاری نداشتم! اینا خودشون یهو اومدن در خونه من، منم که یزید نیستم بگم نیاین تو. تعارف زدم اومدن تو! (حالا فحشم ندین که رفیقش ره فروخته. اونا که کمیته انضباطی شده بودن. دیگه فرقی نمیکرد) همین کسشرا ره گفتم و امضا ره گرفتم و بعد از ۴ ساعت از اون ساختمون کیری اومدم بیرون و خلاص!