همونطور که در قسمت اول گفتم، ما ره از خوابگاه دانشگاه اخراج کردن. ما ۵ نفر شدیم و تو شهر جدید سهند دنبال خونه گشتیم. یک هفته همه مشاور املاکیهای شهر رو گشتیم و بخاطر اینکه: ۱- ترک نبودیم، ۲- پسر مجرد بودیم و ۳- دانشجو بودیم، هیچ کس بهمون خونه اجاره نمیداد! نمیخواستیم تبریز خونه بگیریم. هم گرون بود و هم حوصله رفت و برگشت به دانشگاه رو نداشتیم. بعد از یک هفته در به دری و خونه به دوشی و جابجایی از این خونه به اون خونه دانشجویی بچهها توی تبریز، یه خونه پیدا کردیم که بهمون اجاره میدادن.
این خونه هم یه خونه دو طبقه بود که صاحب خونه طبقه دوم بود و طبقه پایین ره با زیر بنای ۱۲۰ متر و ۲ تا اتاق خواب اجاره میداد. نوساز بود و نزدیک به دانشگاه. این نزدیک به دانشگاه بودن یعنی خونه تو بیابون بود! بیرون از شهر. جایی که نه همسایهای بود نه چیزی که بگن به مجردا خونه نمیدیم. انقدر بیرون از شهر بود که هنوز گازکشی به اونجا نرسیده بود! نوک قله کوه، یه خونه ۱۲۰ متری تو شهری که ۷ ماه زمستون بود و برف و بوران. باید برای اجاق کپسول گاز میگرفتیم و این خونه ره که صاحبخونه با عقل نداشتهش یه طرفش رو کامل در و پنجره کار گذاشته بود، با بخاری نفتی گرم میکردیم! البته آپشن زیاد داشت خونه. صاحبخونه منت گذاشتن سرمون و یه بخاری که نه، تنوره داخل بخاری نفتی و ۱۵ تا بیست لیتری و دو تا کپسول گاز هم روی خونه بهمون داد! هنوز مهرماه بود و سرمای «شاش آلاسکا کن» شروع نشده بود. ما هم جوگیر شدیم و خونه ره اجاره کردیم.
قبل از اینکه وسایل رو بیاریم توی خونه رفتیم یه دیش و رسیور از ساقی چهارراه شهناز خریدیم و گذاشتیم توی خونه. تنها مزیت خونه این بود که یه حیاط داشت که دورش هیچ خونهای نبود و از اونجایی که روی کوه بودیم٬ دیش ره همینجوری روی دستت میچرخوندی همه ماهوارهها رو میگرفت.
خلاصه که سرما شروع شد. بخاری نفتی ره براه کردیم. ولی خب اون تنوره بخاری نفتی کسشر و کوچیک کون منم گرم نمیکرد، چه برسه به اون خونه درندشت. یه هفته گذشت و دیدیم که اینجوری حتما یه روز صبح از سرمای زیاد دیگه بیدار نمیشیم. تصمیم گرفتیم کوچ کنیم به یکی از اتاق خوابها. میدونم که به ذهن هیچکدومتون نمیرسه. پس خودم میگم بهتون. اتاق خوابها نه تنها جای لوله بخاری نداشتن که حتی پنجره هم نداشتن که بتونی یه سوراخی چیزی برای لوله بخاری درست کنیم! به این نتیجه رسیدیم که باید یکی از اتاق خوابها ره بیخیال بشیمو یه اتاق خواب ره به عنوان یخچال استفاده میکردیم.
هفته دوم دیدیم اتاق خواب دوم هم باید بیخیال شیم. تو اتاق خواب اول مواد غذایی ره نگه میداشتیم و از اونجایی که خونه کمد نداشت! توجه نکردین چی گفتم، کمددد نداشت! همه وسایل و چمدونها و لباسها ره تو اون اتاق خواب دوم تپه میکردیم. اتاق خواب دوم یه سوراخ یک متر در یک متر به آشپزخونه داشت! اون سوراخ ره که هیچ وقت نفهمیدیم اون صاحبخونه کسعقل واسه چی گذاشته بود هم با پلاستیک زباله پوشوندیم. حذف ۲ تا اتاق خواب هم افاقه نکرد! هال خونه ره ۲ قسمت کردیم. یه قسمتی که سمت دو تا اتاق خواب و دستشویی و حمام بود ره با پرده جدا کردیم و خونه شد یه نصفه هال و آشپرخونه. ولی مع الاسف اون دیواری که گفتم همش در و پنجره بود (بدون اغراق)، سمت قسمت هال و آشپزخونه بود. دیگه کاریش نمیشد کرد. فقط با پرده ضخیم پوشوندیمشون. باید بگم با این حال همه عین این گوسفندهایی که تو طویله رو هم میخوابن که گرم بشن، دور این بخاری کسشرمون با جوراب و کاپشن میخوابیدیم.
هر وقت میخواستیم از خونه بیرون بریم، اول نیم ساعت کنار بخاری لباس گرم میکردیم. هر چی میچسیدیم و آب میذاشتیم الکی بجوشه تو خونه و بخاری ره تا تهش زیاد میکردیم گرم نمیشد این خونه بدمصّب! فقط هی کپسول گاز و نفت تموم میشد. هر ۲ هفته به نوبت میرفتیم صف نفت و گاز وامیستادیم! وانتها پول خون پدرشون ره میگرفتن. هر بار۲ تا آژانس میگرفتیم و صندوق عقبشون ره پر از بیست لیتری میکردیم میرفتیم نفت میخریدیم. هر بار ۳ ساعت طول میکشید ماشین گیرمون بیاد. تا به آژانس میگفتیم میخوایم بریم نفت بخریم میگفت: برو خدا پدرتو بیامرزه. مگه کجایین که هنوز گاز ندارین!
مصائب که یکی دو تا نبود که لامصب، مصائب مسیح بود! نصف شب که نفت بخاری کیری تموم میشد، مشخصا از سرما همه بیدار میشدیم و سر این دعوا بود که کی شال و کلاه کنه بره گالن ره نفت پر کنه بیاره بریزه تو بخاری. مخصوصا شبهایی که توفان بود. اون شبها قرعه مینداختیم. نوبت نفت آوردن از تو حیاط ره میتونستی اون زمان با ۳۰۰۰ تومن منفی زدن به حساب خودت توی دفترچه حسابها بدی به یکی دیگه. بخاری قطرهای بود ولی همیشه نفتش مثل شیرآب در جریان بود. بخاطر همین یوقتایی که نفت تموم میشد یادمون میرفت اینو کم کنیم و قبل از روشن کردنش بخاری پر میشد از نفت. وقتی بخاری نفتی که گرمه ولی خاموش شده از نفت پر بشه، یه گازی توش تولید میشه. حرفهای ها میفهمن چی میگم. تو این حالت دقیقا اینجوری بود که بعدش باید میگفتی: تا کبریتو کشیدم٬ دیگه هیچی ندیدم. بخاری یه صدای گوووووپی میمیکرد و خونه پر از دوده میشد. وقتی خونه پر از دوده بخاری میشد دیگه هیچکس حق نداشت از جاش تکون بخوره تا صبح بشه. شاشتم باید قورت میدادی. اصلا یکی از دلایلی که همه لباسها توی اتاق خواب دومی بود همین دوده بخاری بود. اولش نمیدونستیم تا اینکه یه روز همه لباسها دودهای شد و کلا کسی لباس تمیز نداشت و هیچکس نرفت دانشگاه!
باورتون نمیشه ولی با ین وضعیت خونه و این همه بلاهای کسشری که سرمون اومده بود، هفتهای حداقل ۱۵ نفر مهمون هم داشتیم! یه چیزی بگم پشمها رو بیاویزین. دوست دختر رفیقمون میومد تو همین خونه و با یه بخاری برقی میرفتن تو یخچال (اتاق خواب اولی). حالا دیگه بذارین وارد جزییاتش نشم. بما چه
با این وضعیت خونه، مصرف الکلمون ۲ برابر شده بود. تو همون خونه، من و یکی دیگه از هم خونهایهام برای کنکور ارشد هم میخوندیم. چه دل خجستهای داشتیم! البته بگم که اون سال قبول هم نشدیم. بعدا نیاین گیر بدین با این وضعیت چجوری ارشد قبول شدی! یه وقتهایی که برای نفت خریدن و کپسول گاز پر کردن بی پولی یا کون گشادی بهمون فشار میاورد و یا اونقدر سرد میشد که خونه غیرقابل تحمل میشد، از روی فنسهای خوابگاه میرفتیم اتاق رفیقهامون. انقدر که گاو پیشونی سفید بودیم گاهی تا یه هفته کلاس و بیرون رّ بیخیال میشدیم و تو میموندیم.
یه گلایه هم این وسط بکنم. ما شمالیها کلا معاشرتی هستیم. یعنی شما شمال دانشجو باشین اگر کسی مال همون شهر باشه شما ره مثلا دعوت میکنه خونهش یا یه شامی، ناهاری چیزی از خونه خودشون میاره خونه دانشجویی یا خوابگاه رفیقاش که دور هم بزنن. تبریزیها! شما بگو یک بار یه دعوت خشک و خالی حتی!
آشپزی زیاد میکردیم. یادمه آش رشته درست کردیم. تازه خونه رو اجاره کرده بودیم و گفتیم یه کاسه هم واسه صاحبخونه ببریم. یارو اومد دم در گفتم ما آش درست کردیم، اینم واسه شما. گفته نه نه نه نه! ما از سیر بدمون میاد اصلا. الان از بوی سیرداغ شما پنجرهها ره تو سرما باز کردیم. نمیخوایم!
عه عه عه٬ کسکش! کاسه آش رو نگرفت اصلا. گفت ببر با خودت! بابا میبردی میریختی تو توالت اصلا. حداقل میگرفتی. اون همه هم کسشر بارم کرد گفت نمیخوایم. کیری، دیوث.
رشته مهندسی پزشکی مثل سوپ سبزیجاته. هر چی دم دستشون رسیده ریختن توش. مثلا من آناتومی، فیزیولوژی، استاتیک و مقاومت مصالح پاس کردم ولی با اینکه رشته ما میشه گفت زیرشاخه رشته مهندسی برق هست الکترومغناطیس برای ما اختیاری بود! از جوگیریهای دانشجوییم این بود که سال آخر وقتی برای کنکور ارشد درس میخوندم ۳ واحد اختیاریم که مونده بود ره الکترومغناطیس ورداشتم! یکی نبود بگه آخه کسخل، مگه کوری که ملت از الکترومغناطیس این همه مینالن بعد تو رفتی ترم ۹ مغناطیس ورداشتی!! مثلا خواستم تو کنکور تستهای الکترومغناطیس رو هم بزنم، سر کیررررم. نتیجه این شد که مغناطیس ره با ۱۲ و به کون دادن پاس کردم و تستهای کنکورش هم دست نزدم!
یکی دیگه از شیرینکاریهای دانشگاه این بود که درس ماشینهای اِی سی و دی سی ره که هر کدوم ۳ واحد جداست، با هم یکی کرده بودن و بعنوان یه درس ۴ واحدی ارائه میکردن. این درس ره زیر ۱۲ میشدی باید از تو کونت نمره در میاوردی که جاشو پر کنی. که البته من از همون تو کونم در آوردم و جای نمره ۱۰ ماشینهای الکتریکی ره پر کردم و مشروط نشدم. یه اخلاق کسشری هم من داشتم که تو دوران دانشجویی هیچ واحدی ره حذف نکردم ولی مثل کیر خر همونا ره افتادم. البته هیچ وقت مشروط نشدم و هر ترم با هر کون دادنی بود تو انتخاب واحد ۱۸ تا ۲۰ واحد ره پر میکردم. ولی خب نتیجهش شد معدل کسشر لیسانسم.
دانشگاه ما ۱۲۰۰ نفر دانشجو بیشتر نداشت. بخاطر همین شما از سر دانشگاه تا ته دانشگاه میرفتی حداقل ۵۰۰ بار سلام مهندس ره میشنیدی. همه همدیگه ره میشناختن که این بدترین چیزیه که میتونه برای یه سیگاری اتفاق بیافته!
دستهبندی سیگاریهای دانشگاه به این صورت بود:
از کیفیت غذا دیگه نگم بهتره. تکراری میشه. بنظرم همهتون کباب کوبیدهای که باهاش میشد جنگ تن به تن کرد و لوبیا پلوی خشک و ماست ترش و قرمه سبزی آبکی با یه وجب روغن و قیمه تخمی با یه مشت سیب زمینی تخمیتر روی خورشت و برنج هندی خوردین تو دانشگاهاتون. در مورد رزرو غذا باید بگم که تا وقتی اتوماسیون نشده بود، ما هر هفته باید ژتون کاغذی مهر خورده میخریدیم. یادمه که یه ترم از تعداد ژتون فروش رفته و پول ژتونها مشخص شد که دانشجوها کیر زدن و کلی غذا با ژتون پرینت شده با مهری که خودشون ساخته بودن گرفته بودن. از همون ترم اتوماسیون شد.
ما که همیشه بی پول بودیم یه روش خاص داشتیم. خوابگاه سلف نداشت و شام ره باید با قابلمه میگرفتیم و میبردیم اتاق خودمون بخوریم. ما شامهایی که برنجی و خورشتی بود ره ۲ تا کارت رزرو میکردیم و برای ۵ نفر غذا میگرفتیم! ولی برای غذاهایی مثل ماهی و مرغ و کباب دیگه چاره نبود. البته خیلی دیگه به پیسی میخوردیم، مثلا مرغ و کباب و این چیزها رو هم ۲ تا رزرو میکردیم و همون ۲ تا رو خورد میکردیم با سیب زمینی و تخم مرغ و نون و غیره کنارش میزدیم. برای شبی که شام تن ماهی میدادن هم کارت همه رفیقهاای غیرخوابگاهی ره رزرو میکردیم. که البته بعدها دیگه کارتهای خوابگاهیها و غیرخوابگاهیها ره جدا کردن.
خیلی وقتها وسط دینگ دینگ دستگاه اتوماسیون، شلوغش میکردیم و تند تند کارت میکشیدیم و ۲-۳ نفر دودر میکردیم. یه بار یادمه با رفیقم رفتیم سلف دانشگاه. اولین نفرها بودیم. رفیقم دودر کرد. یارو اومد گفت داداش دیگه انقدر تابلو. تازه متوجه شدیم که دستگاه شماره میندازه. ما ۳ نفریم که نشستیم تو سلف و داریم غذا میخوریم ولی دستگاه نشون میده که ۲ نفر کارت کشیدن!