سارا و سلیمه دو تا خواهر کوچکتر من هستن. در واقع کوچکترین دخترها ولی از من بزرگتر هستن. سلیمه ۲ سال و ۲ روز از سارا بزرگتره. همین اختلاف سنی باعث شده بود که هیچوقت جشن تولدی توی تاریخ تولد خودشون نداشته باشن.همیشه روز وسط این دو تاریخ ره بعنوان روز جشن تولدشون انتخاب میکردن و تولد هر دو ره با هم توی یک روز میگرفتن. البته همیشه هم جشن نبود. گاهی اوقات فقط یه کیکی درست میکردیم و خودمون جشن میگرفتیم. البته چندباری هم دوستاشون ره دعوت کردن و جشن تولد بزرگتری گرفتن.
یک سال وقتی سارا کلاس سوم و سلیمه کلاس پنجم بود قرار بر این شد که دوستان هر دو ره دعوت کنن و یه جشن تولد مفصل براشون بگیرن. دهات ما یه مدرسه ابتدایی دخترونه بیشتر نداشت و کلاسهاش همیشه بالای ۳۰ نفر دانش آموز داشت. این یعنی سارا و سلیمه روی هم حداقل ۶۰ نفر همکلاسی داشتن و چون هر سال شانس این ره نداشتن که بتونن تولد بگیرن همه همکلاسیهاشون ره دعوت کرده بودن! حالا این عدد ۶۰ شاید بالا و پایینم داشته باشه. اون موقع ۵-۶ سالم بود و بهتر از این یادم نمیاد. پن: عروسی ما اینجا ۵۰ نفر مهمون داشتیم!
یه داستان در داستان اینجا بگم. یادمه که پییَر و مارم همون سریهای اول اعزام حجّاج (حتی شاید اولین سری) ثبت نام کردن و رفتن مکه. خانواده من و عاموم از مکه نفری یه دونه تلویزیون رنگی از اینایی که کانالش دستی عوض میشد و چرررررت چررررت صدا میداد آورده بودن. شانس آوردیم که ماشین لباسشویی داشتیم ما. چون حاجحوسَین میگفت از همکاروانیهاشون حتی ماشین لباسشویی هم از مکه آورده بودن! یه دوربین یاشیکا هم آورده بودن که هنوزم موجوده و مثل بنز کار میکنه. اون موقع توی دهات ما تلویزیون رنگی زیاد نبود. شایدم بود ولی به تعداد انگشتان دست.
یادمه سارا توی مدرسه به دوستاش گفته بود ما تلویزیون رنگی داریم و خیلی باحال و قشنگتره. دوستای سارا هم اصرار کرده بودن که حتما بیان خونه ما که ببینن تلویزیون رنگی چجوریه. البته این چیزیه که خودش میگه.شایدم سارا به دوستاش گفته بوده که بیاین بریم خونه ما تلویزیون رنگیمون ره ببینین کانالهای تلویزیون اون موقع فقط کانالهای یک و دو بود و نصف روز اصلا برنامه نداشت. و مثلا از بعد از ظهر به بعد تازه برنامههاش شروع میشد. و بقیه ساعتهاش فقط برفک بود. سارا هر روزی یه دسته ۴-۵ تایی از دوستهاش ره میاورد خونه که ببینن تلویزیون رنگی چجوریه. تلویزیون ره روشن میکردن و مینشستن برفکها ره تماشا میکردن و حتی حیلی به صفحه نزدیک میشدن و با هم تحلیل هم میکردن که نگاه برفکهاش توش رنگی رنگی داره و با تلویزیون سیاه و سفید فرق میکنه.
البته این تلویزیون سرنوشت جالبی هم نداشت. ۲-۳ سال بعدش من رفتم روی زیرتلویزیونی تا از روی طاقچه یه ۵ تومنی وردارم که برم بستنی بخرم. که بالا رفتن همانا و افتادن میز همانا. تلویزیون افتاد و لامپ تصویرش شکست.
القصّه، سارا و سلیمه روی هم ۶۰ نفر مهمون دعوت کردن. اتاق پذیرایی ره کلی تزئین کردن و شرشره و بادکنک چسبوندن و روی دیوار هم با کاغذهای رنگیای که خودشون بریده بودن «تولدتان مبارک» هم نوشتن. با هم قرار گذاشته بودن که سارا پشت میز سمت راست بشینه و سلیمه پشت میز سمت چپ. سارا رنگ آبی دوست داشت و سلیمه رنگ زرد. در نتیجه، برای نوشتن «تولدتان» که سمت سارا بود از کاغذهای رنگی آبی استفاده کردن و «مبارک» رو هم با کاغذهای رنگی زرد نوشتن.
قرار شد مارم ۲تا کیک هم براشون بپزه. یه کیک برای سارا و یکی برای سلیمه. فر که نداشتیم اون زمان. یه کیکپز برقی داشتیم. که هر بار میشد یه کیک توش بپزی. پس باید تصمیم میگرفتن که کدوم کیک مال کی باشه. قرار شد کیک سری اول برای سارا باشه و کیک سری دوم برای سلیمه. کیک هم گذاشتن آخر وقت آماده کنن که تازه باشه. کیک سارا ره پختن و یه کیک قِشنگ و پُف کرده و خوشرنگ در اومد. وقتی خواستن کیک سلیمه ره بپزن بیکینگ پودر کم اومد و کیکش پُف نکرد. دیگه ساعت ۴ بود و مهمونا هم قرار بود ساعت ۵ عصر بیان و اینام وقت نمیکردن دوباره کیک بپزن. سلیمه قهر کرد و رفت توی اتاق. گفت اصلا تولد بی تولد. چرا کیک سارا پُف کرده ولی کیک من پُف نکرده! هی مارم گفت خابالا بیا عِب نِداره که. با هم دِگه مُخُرین. اصلا فقط کیک سارا ره مِذاریم بَشِ هر دِتا تان. سارا میگفت: نخیرم. میخواست کیک خودش پف کنه. بمن چی.
سارا هم هی کرم میریخت و با اون حالتی که دهن ره لوله میکنن و و دندونهای بالا ره به لب پایین میچسبونن و آب دهن ره با صدا چند بار به سمت داخل میکشن، هی به سلیمه میگفت: وووو وووو وووو کیک من پف کرده مال تو پف نکرده.
هر جور بود بالاخره با گذاشتن کمی مربای آلبالو روی کیک، سلیمه راضی شد که تولد برگزار بشه. البته به یک شرط. به شرطی که کیکش توی ظرف کیک دو طبقهای که داشتیم کیک بالایی باشه و کیک سارا روی طبقه پایینی ظرف باشه. سارا هم با لب و لوچه آویزون قبول کرد. البته اونم شرط داشت. به شرطی که مربای آلبالوی روی کیکش بیشتر از مربای آلبالوی روی کیک سلیمه باشه. بیچاره مارم، هی این شرط میذاشت هی اون شرط میذاشت. این بنده خدا هم فقط اجرا میکرد.
بالاخره هر دو راضی شدن و میز رو چیدن و مهمونا کم کم اومدن. عین ۶۰نفرشون اومده بودن. یعنی یک نفرم نبود که بگن عه فلانی نیومده پس. چی شده؟ مریض شده یا فلان و بهمان. همه اومده بودن. برای منم یه کلاه قیفی درست کرده بودن و با کشی که از زیر چونهم رد میشد گذاشته بودن سرم تا بهونه نگیرم و نرم کیکها ره ناخُنک نزنم. یا مهمونا ره سیخ و پیخ نکنم.
قبل از شروع تولد همه این ۶۰ نفر هی یکی یکی رفتن نفری یه بار چِرررت چِررررت چند بار کانال تلویزیون رنگی ره عوض کردن و اون موقع هم برنامه کانالها شروع شده بود و هی نگاه میکردن و میگفتن:ااااااَه نگاااه. لباس اون یارو قرمزه. اییییی نگاه اون مردی شلوارش سبزه و الخ. بعد از اینکه سیر تلویزیون ره تماشا کردن تولد بازی شروع شد. یه ضبط قدیمی داشتیم و چندتا نوار معین. یادمه با آهنگهای دلبرم دلبر و بی بی گل و دشمن اگه هزار هزار و اینا میرقصیدن و اون وسطاشم آهنگهای غمگین ره هی میزدن جلو. هم دیگه ره بلند میکردن و ۲ به ۲ با هم میرقصیدن.
در این حین سارا از موقعیت استفاده کرد و رفت کیک خودش ره از روی طبقه پایین ظرف کیک ورداشت و گذاشت طبقه بالا و یک سلیمه ره گذاشت طبقه پایین. سلیمه بعد از اینکه رقصش تموم شد یهو دید کیک طبقه بالایی پف کرده و پر از مربای آلبالوعه و کیک خودش پف نکرده و با مربای آلبالوی کمتر طبقه پایین. سلیمه چشم غرّهای به سارا که داشت موزمارانه میخندید رفت و با غِیظ فراوان و کوبیدن پاها روی زمین موقع راه رفتن، رفت سمت میز کیک و به سارا گفت: لووووس، چرا کیک منو گذاشتی پایین؟ مامااااان نگاش کن چکار میکنه. سارا گفت: دلم خواست. اصلا این همه کیک تو بالا بود حالا نوبت منه.
همه این اتفاقات توی اون زمان جلو زدن آهنگهای غمگین معین اتفاق میافتاد و سر و صدایی نبود و همه مهمونا هم بدون هیچ صدایی به سارا و سلیمه نگاه میکردن. خواهر بزرگترم رفت و میانجیگری کرد و دوباره کیک سلیمه ره گذاشت بالا و کیک سارا ره گذاشت پایین.
از همون اول تولد لب و لوچه سلیمه افتاده بود. حالا هم با ابروهای در هم نشست پشت میز که یوقت سارا دوباره جای کیکها ره عوض نکنه.، حالا لب و لوچه سارا هم آویزون شد و هر ۲تاشون عین برج زهرمار نشسته بودن پشت میز تولد. این قیافهها با همون دوربین یاشیکا که پییَرم از مکه آورده بود ثبت شده. حتی آهنگم قطع کرده بودن و مهمونا هم دور تا دور اتاق پذیرایی نشسته بودن و در سکوت همدیگه ره نگاه میکردن. مارم برای اینکه فضا عوض بشه بلند شد و رفت شمعها ره آورد و گذاشت روی کیکها تا فوت بکنن. سارا گفت من چجوری روی طبقه پایین شمع فوت کنم. اصلا من نمیخوام. قهر کرد رفت تو اتاق!
خواهر بزرگترم رفت و یکمی باهاش صحبت کرد و بالاخره راضی شد که برگرده. البته به یه شرط! به شرطی که بعد از اینکه سلیمه شمعهاش ره فوت کرد کیک اون ره وردارن بذارن طبقه پایین و کیک سارا ره بذارن طبقه بالا تا اونم شمعهاش ره فوت کنه. حالا سلیمه قبول نمیکرد! یه شمع از شمعهای سارا ورداشتن دادن به سلیمه که قبول کنه. رسما باج گرفت :)) حالا سارا ۸ تا شمع داشت و سلیمه ۱۲ تا :)) اصلا سن و سال مهم نبود. اینکه تعداد شمعهای کی بیشتره مهم بود. خلاصه که شمعها ره گذاشتن و نوبتی فوت کردن.
هر کدومشون یه عکس سر فوت کردن دارن که اون یکی با قیافه اخم آلود کنارش نشسته. سارا چون آخرین زخم ره خورده بود توی عکسِ فوت کردن سلیمه حتی به سمت سلیمه زبون هم در آورده :))) کیکهاشون ره بریدن و حدس بزنین چی شد. سارا انتقام سختی از سلیمه گرفت و گفت هر کس کیک خودش ره به مهمونای خودش بده و اون کیک پف کرده و ترد با مربای زیاد آلبالو ره بین مهمونای خودش تقسیم کرد و سلیمه هم کیک پف نکرده و خشک و با مربای کم ره بین مهمونای خودش پخش کرد. حالا دعوا گروهی شد.
گروه کلاس پنجمیها که میشدن گروه سلیمه هی به گروه کلاس سومیها که میشدن گروه سارا میگفتن یعنی از کیکتون به ما نمیدین؟ سارا هم سر لج با سلیمه به همکلاسیهاش گفته بود دشمنِ خدایین اگه از کیکتون به کلاس پنجمیها بدین. کلاس سومیها هم از کیکشون ندادن به کلاس پنجمیها.
کار به تهدید رسید. کلاس پنجمیها مبصر صف و در مدرسه و سالن و این چیزها بودن و همه گروه کلاس سومیها ره تهدید کردن که پوستتون ره میکنیم تو مدرسه. صبر کنین حالا. کیک نمیدین به ما! حتی عکسهای دسته جمعی هم کلاس پنجمیها همه سمت چپ وایسادن و کلاس سومیها همه سمت راست و حتی به هم نزدیک هم نیستن. با فاصله ایستادن. بعد از پا در میونی مارم و آرومتر شدن اوضاع نوبت رسید به باز کردن کادوها.
قرار شد یه کادو از هر طرف باز کنن. کادوی اول سلیمه ره باز کردن و بلند گفت: محبوبه جووووون تابلووووو آورده، هورراااااا و همه دست زدن و اینا.
کادوی اول سارا ره باز کردن و سارا بلند گفت:نصیبه جووون یه دست سبد سبزی خورررررری، هوراااا
سلیمه کادوی دومش ره باز کرد و گفت: زهره جوووون یه دست سبد سبزی خورری هورااا و با یه قیافهای به سارا نگاه کرد که یعنی هه، فکر کردی فقط واسه تو سبد آوردن. بیا. دوستای منم آوردن واسم.
سارا کادوی دومش ره باز کرد و بلند گفت: فاطمه جووون تابلووو آورده، هوراا. و همون نگاه ره تکرار کرد.
سلیمه کادوی سوم ره باز کرد و کمی آرومتر گفت: سمانه جووون تابلووو آورده، هورا.
سارا یه نیشخندی زد و کادوی سومش ره باز کرد و کمی آورمتر گفت: ساره جوون تابلووو آورده. هورا
آقااا اینا هی کادوها ره باز کردن یکی در میون یا یه دست سبد سبزی خوری بود یا تابلو :)) یه چندتایی متفاوت بود اون وسطا که مثلا ۴تا بشقاب ملامین بود یا مداد رنگی ۶تایی یا کلیپس یا مداد فشاری. انقدر واسه مثلا بشقاب ملامین او وسطش خوشحال میشدن که حد نداشت. فقط چون سبد و تابلو نبود.
حدود ۲۰ نفر از هر دو طرف سبد سبزی خوردن آورده بودن و حدود ۲۰ نفر هم تابلو. تابلوهاش ۲ مدل نقاشی بود. یعنی حدود ۱۲ تاش یه پسره بود روی موتور و یه کانگرو جلوش بود و ۸ تاش هم ۲ تا قو بود. اینم بخاطر این بود که یه لوازم التحریر فروشی محلمون داشت که از این تابلوها آورده بود :))
مارم هنوز اون سبدهای سبزی خوری ره داره و برای شبهای احیا و افطاری دادن و اینجور جاها ازشون استفاده میکنه. تابلوها رم دوباره تولد بقیه دوستاشون یکی یکی بعنوان کادو به خودشون برگردوندن. خِلاص
پن: بعضی از جزئیات این خاطره به نقل از سارا نوشته شده است.