Khalil.Oghab
Khalil.Oghab
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

ملکه سوئدی


حاج‌حوسَین (پییَرم) اون قدیم‌ها در کنار کشاورزی و دامداری، زنبورداری هم می‌کرد. با عموم حدود ۴۰۰ تا کندوی زنبور داشتن. زمستون‌ها کندوها ره توی لَتِه (باغ کوچک) کنار خونه می‌ذاشتیم و بهار و تابستون بسته به نوع عسل مورد نظر، می‌بردیمشون باغ پِتخال، جنگل، و بیشتر اوقات کوهستان. تو کوهستان معمولا یا از خودمون کسی تو اون مدت می‌موند پیش زنبورها یا با چندتا از زنبوردارهای دیگه یه نگهبان استخدام می‌کردن.

هر سال یه سری همایش برای زنبوردارها برگزار می‌شد و حاج‌حوسَین و عاموم هم شرکت می‌کردن. تو هر دوره زنبوردارهای نمونه ره توی این همایش معرفی می‌کردن. یک سال حاج‌حوسَین و عاموم و ۷ نفر دیگه بخاطر کیفیت عسل و نحوه عسل‌گیری و بچه‌گیری از زنبورهاشون و چندتا فاکتور دیگه، بعنوان زنبوردار نمونه انتخاب شدن. یک روز براشون نامه اومد که برن جهاد کشاورزی. عصر که حاج‌حوسَین برگشت خونه، همه وچه‌ها جمع شدیم و پرسیدیم چی شده؟ یه جعبه کوچیک به اندازه جعبه کبریت نشون داد گفت: به ما ۹ نفر که زنبوردار برتر شدیم نفری یه دونه ملکه سوئدی دادن برای نسل‌گیری.

ملکه سوئدی داده بودن. یعنی اون موقع تو دهات ما اگه می‌گفتن این ملکه زنبور مثلا از تبریز اومده همه می‌گفتن ااااه چی خفن. حالا یه ملکه زنبور سوئدی داشتیم. حالا راست و دروغش پای خود جهاد کشاورزی. چون از اینا بر میاد که ملکه ره از تو کندوی پشت اداره‌شون ورداشته باشن. حاج‌حوسین کمی غذا برای ملکه سوئدی گذاشت و گفت فردا که می‌ریم سر زنبورا ای ملکه ره می‌برم که براش یه کندوی جدید بذارم. جعبه ملکه بالاش توری بود و می‌تونستیم ببینیمش. جعبه ره گذاشت روی طاقچه و گفت بهش دست نزنین.

فردا صبح بعد از خمارشکن ( همون ساعت دهی یا وعده‌ای بین صبحانه و ناهار)، حاج حوسَین رفت جعبه ملکه ره ورداشت که ببره بذاره توی کندو. جعبه ره یه نگاهی کرد و یه نگاهی به ما که هنوز سر سفره بودیم انداخت و قبل از اینکه حرفی بزنه جلیل گفت: بخدا من فقط نگاش کردم.

من که اون موقع ۵-۶ سالم بود و اصلا دستم به بالای طاقچه نمی‌رسید، خواهرهام اصلا به این چیزا دست نمی‌زدن. خرابکاری‌های خونه اون موقع همیشه کار جلیل بود. جلیل ۱۴ سالش اینا می‌شد اون موقع. خلاصه، حاج‌حوسَین گفت: این ملکه تکان نِمِخوره، چکارش کردی؟

جلیل اصرار داشت که فقط نگاش کرده.

همینجور هاج و واج بودیم. مارم رفت جعبه ره از حاج‌حوسَین گرفت و یکمی تکونش داد و گفت این که مرده حاج‌حوسَین! در همین حین سر سفره یه سری سیگنال‌هایی با چشم و ابرو و لب و دهن داشت بین جلیل و خواهر کوچک‌ترمون که اون موقع ۹ سالش بود ردّ و بدل می‌شد. حاج‌حوسَین یهو متوجه این موضوع شد. قبل از اینکه حرفی بزنه، خواهرم گفت بابا من امروز صبح دیدم جلیل پیف‌پاف دستش بود.

همه یهو به جلیل نگاه کردیم. جلیل با گریه گفت: بخدا مِخواستم امتحان کنم ببینم این ملکه که مِگن سوئدیه چقدر زورش زیاده!

کارد می‌زدی خون از حاج‌حوسین در نمیومد.

حاج‌حوسَین به جلیل گفت: یعنی مردی از اون سر دنیا ۹ تا دانه ملکه ره تا اینجه زنده آورد و یک روز دادان دست ما تِه گرفتی روش پیف‌پاف زدی!؟؟ تِه عقل نِداری پسر؟ آدم عاقل پیف‌پاف مِزنه رو ملکه؟ بِگه به سوئدی و گرگانی بودنه؟ به آدمم پیف‌پاف بزنی نِفسش بند میاد. تِه رو این پیف‌پاف زدی؟

هِچّی آقا. از اون موقع به بعد هر بار حاج‌حوسَین کندوی ملکه سوئدی عاموم ره می‌دید داغ دلش تازه می‌شد و به جلیل می‌گفت امروز اصلا جلو چشمم نباش. خلاص. ‌‌

پ‌ن: ما به زنبور تو زبون محلی‌مون می‌گیم «مِقَز کَندیل». دگه گفتم خوندن متن براتون سخت می‌شه، همون زنبور نوشتم.



خلیل عقابداستانخاطرهطنز
مهم نیست کجا، فقط می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید