Khalil.Oghab
Khalil.Oghab
خواندن ۱۱ دقیقه·۵ سال پیش

نابرده رنج گنج


من یه پسرخاله دارم به اسم «حسین» که پسر همون شوهرخاله‌م هست که زندگیش ره آتیش زد و چند وقت پیش هم فوت کرد. بین وچه‌های خاله‌م حسین از همه باهوش‌تره و ۴ سال از من بزرگتر. یادمه زمانی که کوچکتر بودیم یه جورایی رییس گروه چند نفره پسرخاله‌ها بود که هم سن و سال بودیم.

همون سال‌ها یه چیزهای عجیب و غریبی با هم جمع می‌کردیم و مثلا یه گروه یواشکی بودیم که راز داشتیم با هم. مثلا از داشته‌های خفنمون یه قلاب ماهیگیری بود که حسین داشت ولی هیچ وقت باهاش هیچ ماهی‌ای نتونستیم بگیریم. من آتاری داداشم رو می‌بردم و یه شبهایی با هم تا صبح با هم بازی می‌کردیم

یواش یواش سیگار کشیدن هم به این گروهمون اضافه شد. یواشکی شب‌ها خونه بابابزرگم بیدار بودیم و در کنار بازی کردن، ۲ نخ سیگار هم چس دود می‌کردیم. یه روز قشنگ یادمه که حسین داشت تو حیاط بابابزرگم لباس می‌شست که تلفنی باخبر شد دانشگاه پیام‌نور رشته ریاضی قبول شده و همه خوشحال بودیم. سال اول دانشگاهش هم خیلی میومد روستا و یادمه که کتاب فیزیک هالیدی رو یه بار با خودش آورده بود و گفت این درس فیزیک ماست و ما پشمامون ریخته بود که مگه می‌شه همچین کتابی به این کلفتی رو خوند و حفظ کرد و رفت امتحان داد!

چندین سال گذشت و من دانشجو شدم و حسین همچنان دانشجو بود. من وسط‌های لیسانس بودم و حسین همچنان دانشجو بود. هی هر سال می‌گذشت و حسین هنوز دانشجو بود. من لیسانسم تموم شد و هنوز حسین دانشجو بود! تا اینکه یه بار گفت که از دانشگاه انصراف داده و بی خیال لیسانس ریاضیش شده. تو دوره‌ای که من دانشجو بودم (که البته من کل عمرم دانشجو بودم). منظورم فوق لیسانسه. حسین یه قهوه خونه زد زیر خونه‌شون که درآمد خوبی هم داشت. دیزی و کباب و این چیزها می‌داد دست مردم و یه پولی در میاورد.

چند سال گذشت و یه پول و پله‌ای به هم زد و خونه باباش ره ازش خرید. یعنی در واقع باباش که سلطان زدن پول به کس گاو بود، دید حسین یه پولی دستش اومده و گفت این پول ره بده به من خونه و مغازه ره می‌زنم به اسمت. حسین هم این خونه و مغازه رو خرید و قهوه خونه هم به راه بود همچنان.

تا یه مدت مدیدی من از حسین هیچ خبری نداشتم. یعنی خبر داشتم‌ها، در حد اینکه هر ۵-۶ ماه یه بار که از دانشگاه برمی‌گشتم خونه، یه سری هم به مغازه حسین می‌زدم. تا اینکه آخرین بار بعد از فوق لیسانس رفتم پیش حسین و دیدم مغازه و خونه رو فروخته و ۲ طبقه از یه آپارتمان رو خریده. گفت که دیگه خسته شده بودم و یه فکرهایی تو سرم دارم و از این حرفا. من رفتم سربازی و برگشتم و حسین همچنان یه فکرهایی تو سرش داشت و کار هر روزش هم این بود که تو آپارتمانش صبح بیدار می‌شد، یه سوسیس تخم‌مرغی چیزی می‌زد و شروع می‌کرد به گل کشیدن و سیگار پشت سیگار.

یادمه آخرین باری که تو آپارتمانش دیدمش یه سری چیز میز عجیب و غریب مکعب مانند مسی به گردنش آویزون بود که روش یه سری عدد و حروف نوشته شده بود و خیلی روشون حساس بود. هی می‌گفتم حالا اینا چی هست؟ می‌گفت تو متوجه نمی‌شی و واسه محافظت و از این حرفا.

من بعد از سربازی اون موضوع مهاجرت برام پیش اومد و تو بهاری که واسه ویزا اقدام کرده بودم خونه ننه بابام بودم. یه روز تلفن خونه زنگ خورد، حسین بود. یه مقدار کمی با من احوالپرسی کرد و گفت گوشی ره می‌دی به خاله (که عجیب بود در واقع). حسین با من کار نداشت و با مارم کار داشت! بعد از اینکه مارم تلفن ره قطع کرد گفتم: حسین چی می‌گفت؟ گفت: این وچه هم دیوانه شده ولا. کار و زندگی که نداره. فقط دنبال چرت و پرته. گفتم: چطور؟ گفت: مگه من خواب دیدم که تو حیاط شما یه رودخونه هست و کنار رودخونه یه اتاقکیه که پر از سکه طلاست! می‌ذاری بیام دنبالش بگردم؟

البته بیراه هم نمی‌گفت. از توی حیاط ما یه قنات قدیمی رد می‌شد که اون قدیما بعنوان یخچال ازش استفاده می‌شد. و حسین هم در جریان این موضوع بود البته. یادمه حتی پییَرم می‌گفت اون قدیما گوشت و خربزه و هندونه و اینجور چیزها ره با طناب تو قناتی که از بالا تا پایین ده بود آویزون می‌کردن.

پییَرم می‌گفت حاج حسن، پسر فلانی که همسایه‌مون هم بود معروف بوده به دِزدِ قنات. می‌گه از پایین ده می‌رفته تو قنات و بین راه هر چی دم دستش می‌رسیده می‌دزدیده و از بالای ده میومده بیرون. الانم حاج علیه و هر روز هم مسجد و محرابه.

بگذریم. به مارم گفتم: خابالا چی گفتی به حسین؟ گفتی بیاد اینجه ببینه طلا هست یا نا؟ گفت: نا، گفتم بذار حالا ببینم ولی آخر هفته میاد اینجه یه چایی بخوره با ما. مار من همچین ته دلش کمکی به این چیزها اعتقاد داشت. آخر هفته حسین اومد خونه ما و یه یارویی هم باهاش بود که حدود ۶۰ سال سن داشت، قد متوسط، سیبیل جاکشی (از این نیمه‌ها که بالاش رو می‌زنن)، با یه کت و شلوار طوسی و یه کیف سامسونت. من بودم و مارم و حسین و رفیقش.

حسین تقریبا ۲ برابر شده بوده. یه چیزی رو یادم رفت بگم. حسین با اون قانون «یک کیلو بر سانتی متر» از خدمت معاف شده بود. یعنی انقدر چاق باشی که نتونی تکون بخوری. حالا اون رو ۲ برابر کنین و از سر راه حسین برین کنار که حسین از روتون رد نشه و (بقول ما) روده پِرتینگتون نزنه بیرون.

اولش عین بچه‌ها مثلا خواستن من ره بفرستن دنبال نخود سیاه :| گفتن خلیل یه چایی میاری؟ من به دو سوت چایی ریختم و آوردم و نشستم زیر چونه‌ی یارو. متوجه شدم که رفیق حسین طبق ادعای خودش یک سری جن و مِن (موکل؟) داره و از طریق اونا خواب حسین رو تعبیر کرده و صد در صد تو حیاط ما گنج هست. حسین و آقای وکیل! مارم ره راضی کردن که آقای وکیل بره حیاط ره بررسی کنه. مار من قلباً باور نداره ولی از این مدل‌های حالا شاید راسته هست. اون قضیه دعا گرفتم از آقا رحیم که یادتونه

این یارو موکل رفت روی سکو و همون اولش گفت موکل‌ها گفتن حاج‌حوسَین (پییَرم) از تو مغازه (که یه در به حیاطمون داشت) نیاد بیرون توی حیاط. :‌))) من رفته بودم دم در بقالی و هار هار به پییَرم می‌خندیدم که هی با نگاهی سرشار از خاک بر سرتون به من می‌گفت این مردی چی مگه؟ آقای وکیل یه کسشری شبیه دو شاخه تیرکمون از جنس مس و اندازه نیم متر رو با دو دستش گرفت و شروع کرد به چرخیدن توی حیاط. به جان خودم اگه دروغ بگم. یه جاهایی تو حیاط این دوشاخه‌ش تکون می‌خورد و مثلا می‌گفت، اینجا نقره هست.بعد انگار فرکانس این تکون خوردن ره میدونست، می‌گفت اینجا مس هست.

خلاصه که یه نیم ساعتی آقای وکیل عین شیپورچی با این کیر خر تو دستش تو حیاط راه می‌رفت و ما هم عین روباه و خرس قهوه‌ای دنبالش. نهایتا یه جایی زیر درخت گردوی حیاطمون ایستاد و با یه آجر یه ضربدر زد و گفت‌ «اینجا». یعنی من پشمام همینجور فر خورده بود که اگه انقدر زندگی آسونه و می‌شه به این راحتی گنج پیدا کرد، پس من واسه چی انقدر کون خودم ره پاره کردم و درس خوندم! اینا با مارم تو حیاط یکمی حرف زدن (حتما متوجه شدین تا اینجای قصه که تو خونه ما رییس ننه‌مه) و رفتن پی زندگیشون.

همون روز که مارم بهم گفت برم یه جعبه بذارم رو اون ضربدری که آقای وکیل زده بود فهمیدم واقعا قضیه جدیه. یه هفته گذشت و یه روز صبح ساعت ۷ دیدم زنگ می‌زنن. رفتم در ره باز کردم و دیدم حسین و آقای وکیل و ۲ نفر دیگه با یه پراید اومدن تو حیاط. حسین و وکیل اومدن تو حونه و با مارم حرف زدن که اوکی بگیرن در مورد کندن اون جایی که مشخص کرده بودن. ۲ نفر رفیقاشونم تو حیاط داشتن با پییَرم حرف می‌زدن.

آقای وکیل اسامی تمامی اعضای خانواده ره پرسید و با توجه به اسم مادر و حروف ابجد و فلان گفت داداش بزرگترم و خواهر وسطیم تو این مدتی که این نقطه از حیاط ما ره می‌کنن نباید بیان او حیاط وگرنه موکلینش گنج ره جابجا می‌کنن! :‌))) به جان خودم عین جمله‌ش همین بود. مارم اوکی داد و اینا شروع کردن به کندن اون نقطه. ما یه ساختمون نیمه‌کاره داشتیم که حسین و آقای وکیل می‌رفتن توی اونجا که مثلا کسی این ۲ تا ره نبینه و اون دو نفر هم مشغول کندن زمین شدن. هر نیم متری که می‌کندن آقای وکیل با اون دو شاخه‌ش میومد می‌رفت تو چاله ببینه گنج پیدا شد یا نه.

حسین اون بالای ساختمون گهگداری که چه عرض کنم، همیشه در حال علف زدن بود و از خدا که پنهون نیست، از شما هم پنهون نباشه من هم گاهی یه ۳ کام حبسی پیشش می‌زدم. روز اول گذشت و اینا حدود یک و نیم متر کندن و رفتن. روز بعد برگشتن و شروع کردن به کندن. حسین هم طبق معمول اون بالا در حال علف زدن بود و جالب اینکه آقای وکیل حتی سیگار هم نمی‌کشید! مارم واسه اون ۲نفری که زمین رو می‌کندن صبحانه و ناها میاورد و بابام هم هر از گاهی میومد روی چاله و با یه نگاه عاقل اندر سفیهی یه سری تکون می‌داد و می‌رفت.

روز هشتم بود که حدود ۶ متر کنده بودن و دیگه آقای وکیل با نردبان می‌رفت پایین و توی چاه رو چک می‌کرد ببینه اون دوشاخه‌ش به کدوم سمت تکون می خوره. نشسته بودیم خمارشکن (وعده بین صبحانه و ناهار که به ساعت دهی هم شناخته می‌شود) می‌خوردیم که حسین و آقای وکیل سراسیمه اومدن تو خونه.

حسین گفت: خاله، موکل‌ها گفتن دیگه نزدیکه. تو یکی دو ساعت آینده می‌رسیم به یه اتاقکی که پر از کوزه طلاست. کوزه‌ها ره کجا باید بذاریم؟ مارم اتاق خواب ره نشونشون داد و گفت: اینجه خالیه. بیارین اینجه. آقای وکیل گفت: نه نمی‌شه کافی نیست! حسین گفت: نه خاله خیلیه، جا نمی‌شه اینجه!

من با دهن باز و پشم‌های فر خورده و لقمه اُملت در دست شاهد این مکالمه بودم و اصلا احساس می‌کردم این همه مدت که به اینا خندیدم و گفتم برین بابا، مگه قصه‌ست و مگه علی بابائه و اینا اشتباه بوده. برم یکم اتاق خواب بالایی رو هم مرتب کنم که این کوزه‌ها جا بشه. لامصبا چرا انقدر زیادن! انقدر جدی و هول بودن حسین و وکیل که ما غذا ره نصفه ول کردیم و رفتیم سر چاه. دیدیم اون بندگان خدا دارن تو چاهی که کمی آب ازش زده بیرون می‌کنن و غر می‌زنن که پس چی شد؟ هی وکیل می‌گفت بکن موکلم الان گفت که تو نیم ساعت آینده می‌رسیم به اتاقک. هی اینا می‌کندن و هی آب می‌زد بیرون.

یه ساعتی گذشت و اونی که پایین داشت می‌کند گفت: این دگه جون ندارم بکنم و اومد بالا. وکیل یکمی چرب زبودنی کرد و گفت بابا گاو ره پوست کندین و رسیدین به دُمش. برو بکن تا مزد زحمتت ره بگیری! پشیمون می‌شینا!! از من گفتن بود. امکان داره یه کلنگ دیگه با اتاقک فاصله داشته باشیم. اونقدر وکیل چرب زبونی کرد که داداش دیگه که بالا بود گفت من می‌رم پایین. اون هم رفت پایین و یک ساعتی هم اون کند و ما هم ۵ نفری این بالا کله‌هامون توی چاه بود که ببینیم کی می‌رسیم (می‌رسه) به گنج. هیچ اتفاقی نیافتاد!

وکیل عین این غول‌های مرحله آخر بعد از مدت‌ها با چکمه و دوشاخه بدست وارد چاه شد و یکمی چرخید و گفت اینطرف. یارو گفت: مرد حسابی اینطرف اینطرف مگه جاده تهرانه! چاه ره که نمی‌شه اینطرف و اونطرفش ره کند. می‌ریزه رو سرمون بگا می‌ریم. و هر چی وکیل اصرار کرد دیگه کلنگی نزد و اومد بیرون.

این دو تا داداشا سر و صورتشون رو داشتن می‌شستن که برن، حسین و وکیل داشتن با مارم چونه می‌زدن که بتونن یه بار روز دیگه بیان و بکنن. مارم هم می‌گفت که این دو نفر گناه دارن و ۸ روزه بقالیشون رو بستن و هیچی به هیچی. یهو حاج حوسَین اومد و با عصبانیت به حسین گفت ول کن دگه! هچی نداره. حسین چون تاحالا پییَرم ره با این حالت عصبانیت ندیده بود یهو فنگ کرد و گفت باشه عامو. دگه خودتان نخواستین پولدار بشین! آقای وکیل گفت من یه دعا توی فلانجای چاه گذاشتم باید ورش دارم. رفتن دعا ره ورداشتن و رفتن.

هااااااا یه چیزی ره یادم رفت بگم. همون موقع من واسه ویزای کانادا اقدام کرده بودم و منتظر جواب بودم. این یارو وکیل حوصله‌ش سر رفته بود و به مارم گفت اگر سوالی دارین بگین از موکل‌هام بپرسم. مارم پرسید این وچه می‌ره کانادا یا نا؟ آقای وکیل رفت تو اتاق خواب و بعد از ۱۰ دقیقه برگشت و گفت آره می‌ره کانادا حاج خانوم. از وقتی که من اومدم کانادا جسین به کل فک و فامیل گفته که رفیق من باعث شد خلیل بره کانادا :))

چند ماهی از این داستان چاه گذشت و هر کسی هم که اون موقع میومد تو حیاطمون بهش می‌گفتیم داریم چاه می‌کنیم. چاه چی؟ چاه توالت. خلاصه که این چاه نطلبیده ره آجرچینی کردیم و یه توالت نطلبیده هم روش زدیم که مثلا توالت توی حیاطه. الانم گهگاهی می‌شاشیم به طلاهای پسرخاله‌م حسین.

بنا بر تذکر دوستان عرض کنم که حسین داستان ما الان یه سوپر مارکت ۲۴ ساعته دو نبش دور میدون خروجی شهر شون به سمت تهران داره که درآمدش هم خوبه. کلا پسرخاله‌م دنبال یه کاری بود که از جاش بیش از یکی دو متر تکون نخوره. و مطمئنم همچنان بهمراه آقای موکل دنبال گنجه.

خِلاص


خلیل عقابداستانخاطرهزندگینامهخاطرات خلیل عقاب عقاب
مهم نیست کجا، فقط می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید