بابای من کشاورز بود. یعنی هنوز هم هست. البته پیر شده و یه بقّالی زده که تو خونه ننشینه. یه باغ کوچک پِتخال هم از زمینهای کشاورزیش مونده که داداشم بیشتر کارهاش ره میکنه ولی خب بابام طاقت نداره و هفتهای چندبار میره سر باغ. یکی از محصولات مورد علاقه کشاورزان روستای ما سیب زمینیه. البته اصلش اینجوریه که کشاورزها تابستونها بیشتر شالی، پنبه و سویا میکارن و زمستونها بیشتر گندم یا سیبزمینی میکارن. البته تابستونها محصولات جانبی هم بود مثل کاهو، نخود فرنگی و کدو و غیره. مثلا بابای من ۷-۸ سال یه تیکه از زمینش ره که سنگلاخ بود و محصول خوبی نمیداد، کاهو میکاشت. من تا آخر راهنمایی کاهو میفروختم. یادمه که بچههای مدرسه کلی سر این کاهو فروشیم مسخرهم میکردن.
سیب زمینی تو روستای ما معروفه به قمار. یه سال یهو قیمت فروش سیب زمینی خیلی خوب میشه ولی یه سال هم یهو قیمت سیب زمینی جوری میشه که پولی که از فروشش گیر کشاورز میاد از خرجی که کرده کمتره و به اصطلاح «دخلش به خرجش نمیارزه». البته بستگی به سرما و مقدار کودی که میدی و نوع سیب زمینی و خیلی چیزهای دیگه هم داره! سالهایی که سیب زمینی خوب میشد ما بچهها از پول «سیب پسچینی» کلی برای خودمون چیز میز میخریدیم. «سیب پسچینی» همون جمع کردن سیب زمینیهایی که تک و توک باقیمونده توی زمین هست که اجازه داری بری و جمع کنی و برای خودت بفروشی). یادمه من و داداشم آتاریمون ره از همین پول خریدیم.
بگذریم، همه این چیزها اگر با هم پیش بیاد و یه محصول خوب داشته باشی و قیمت هم خوب باشه میشه دست برنده که احتمالش تقریبا ۱۰-۱۵ درصده. به خاطر همینه که من تاحالا تو عمرم هیچ کشاورز مایهداری ندیدم. شاید تو روستای ما اینجوریه.
سال ۶۵-۶۶ بود...
اواخر خرداد ماه، موقع برداشت سیب زمینی بود. اون سال شانس ما زد و محصول بابام ره سرما نزد و قیمت هم خوب شد. بابام یه تراکتور شریکی با عموم داشت. با همون تراکتور سیب زمینی ره برده بود میدان بار بفروشه. ساعت ۷-۸ شب بود که رسید خونه و یه پلاستیک سیاه داد به مامانم و رفت پای شیر آب که دست و پاش ره بشوره. مامانم پلاستیک ره باز کرد و ما بچهها داشتیم با هیجان توش ره نگاه میکردیم. ۱۰ تا بسته ۱۰۰ تومنی و ۲ تا بسته ۵۰ تومنی توش بود. ۱۱۰ فاکینگ هزار تومن پول داشتیم! انقدر خوشحال بودیم که حد نداشت. داداشم ۲ تا بسته ۵۰ تومنی ره باز کرد و شاباش کرد تو هال خونه. بابام که اومد توی خونه ما بچهها از سر و کولش رفتیم بالا و خوشحال بودیم. میخندید و انگار دنیا ره بهش داده بودن. مامانم رفت توی یه مجمع (سینی بزرگ) یه بشقاب برنج و خورشت بادمجون برای بابام آورد. در حال خودن بادمجان خِرِش بابام به مامانم گفت: حاج خانم، فردا میرم ماشین بخرم.
داداشم بچه اول خانوادهست و اون موقع ۱۵-۱۶ سالش بود. دور خونه میدویید و میگفت آخ جوووووون ماشیـــــن. فرداش بابام رفت دنبال ماشین. عصر برگشت و گفت یه نیسان آبی پیدا کرده که خیلی خوبه و طرف ۱۲۵ هزار تومن قیمت گذاشته. بقیه ماشینها خیلی خوب نبودن و بابام هم فقط وانت میخواست که بتونه توی کشاورزی هم ازش استفاده کنه. مامانم گفت: غصه نخور. من یه کم طلا دارم، همینا ره میفروشیم و اون ۱۵ هزار تومنش هم جور میشه. فردا برو دنبالش و بخر. بابام راضی نمیشد ولی وقتی ما ۵ تا بچه ره دید که دورشون گرد نشستیم و عین گربه شرک با چشمهای پر از اشک سرازیر نشده داریم نگاهش میکنیم قبول کرد.
بابای من ۴ تا باجناق داره (البته داشت، یکیشون ۲-۳ هفته پیش فوت شد) یکیشون داداش بابام هست که از بقیه کوچکتره و یه موتور هوندا ۱۰۰ نو داشت. یکیشون هم یه شهر دیگه زندگی میکرد که فوت شد. یکی اسمش هاشمه و اون یکی اسمش غلامرضاست. هاشم یه وانت تک چراغ آبی داشت. غلامرضا هم یه پیکان آبی آسمانی داشت. از عجیب بودن این آدمها همین قدر بگم که هر چی از قدیم بخاطر دارم همیشه یکی دوتا از این چهارتا باجناق بابام با بقیه فامیل قهر بودن و همیشه هم بابای من با اینکه از همه بزرگتر بود میرفت از اینا خواهش میکرد با هم آشتی کنن!
مامانم همون شب با خواهرهاش حرف زده بود و اونهام شوهراشون ره به عنوان کسانی که از ماشین سررشته دارن اون روز کذایی با بابای ما همراه کردن که یک وقت کسی سر بابای ما کلاه نذاره. البته که شاید بابای ما کمی ساده باشه ولی در حماقت اون باجناقها شکّی نیست.
ساعت ۹ صبح روز کذایی اینا با هم راهی شهر شدن. حیاط خونه ما خیلی متر بود! جلوی در یه سراشیبی خیلی تیزی بود. ۳ تا باغچه ۲۰ متر در ۳۰ متر داشت. ۵-۶ تا کندوی زنبور توی یکی از باغچههاش بود و بقیه باغچهها پر از درخت پِتخال. یه تور بزرگ پر از مرغ و خروس و ۲ تا طویله که یکیش یه گاو داشت و یکیش هم ۳ تا گوسفند. ما خود «حسنک کجایی» بودیم! جلوی خونه یه سکّو (شما بهش میگین ایوان) داشت. یه قسمت خیلی بزرگی هم جلوی سکّو سیمان شده بود. ما بچهها کل این حیاط ره آب و جارو کردیم و اون قسمت سیمانی و سکّو ره شستیم و داداشم هم یه خروس گلباقالی چهل تاج ره گرفت گذاشت زیر جعبه، کنار شیر آب و روی جعبه چند تا آجر گذاشت که وقتی ماشین ره آوردن جلوش بکشن.
ساعت ۴-۵ عصر بود. دیگه خسته شده بودیم و کلی هیجان داشتیم. هر ۱۰ دقیقه یکیمون از مامانمون میپرسید پس بابا ماشین ره کی میاره؟ دیگه تاریک بشه که نمیشه بریم جنگل! بابا بیاد کِی قراره ما ره سوار کنه ببره بیرون پس؟ چرا انقدر دیر کردن پس! مامانم سماور ره آورد رو سکّو و یه سینی چایی ریخت و گفت یکم صبر داشته باشین. بیاین یه چایی بخورین تا باباتون بیاد. نشستیم به عصرونه خوردن در انتظار اینکه زنگ در بخوره و ماشین نیسان آبی از اون سراشیبی جلوی در بیاد توی حیاط و ما بپّریم پشتش و داد بزنیم.
زنگ در ره زدن. نفهمیدیم داداشم کی رسید دم در حیاط! بدون اینکه دمپایی بپوشه و با پای برهنه، انگار پرواز کرد. داداشم در ره باز کرد و بابام و هاشم و غلامرضا وارد شدن. داداشم رفت بیرون حیاط و بعد از چند ثانیه برگشت تو حیاط و بدون اینکه در ره ببنده ایستاد بالای اون سراشیبی جلوی در و با چشمای گرد شده از بابام و باجناقهاش که داشتن از سراشیبی میومدن پایین پرسید: پس ماشین کو؟ بابام گفت نخریدیم. در ره ببند بیا تو پسرم!
ما بچهها که جلوی پله روی اون قسمت سیمانی ایستاده بودیم هاج و واج نگاهشون میکردیم. کوچکترین خواهرم که از من ۴ سال بزرگتره زد زیر گریه و بدو بدو رفت توی خونه و در ره محکم بست. من و ۲ تا خواهر دیگه هم شروع کردیم به بی صدا اشک ریختن. بابام و باجناقها رسیدن و بدون اینکه کفشهاشون ره در بیارن نشستن لب سکّو و مامانم براشون نفری یه استکان چایی گذاشت. داداشم دویید و رسید کنار پلهها و با چشمهای سرخ شده و آماده گریه دوباره پرسید: جدّی ماشین نخریدی بابا؟ باباام گفت نه پسرم. معاملمون نشد.
مامان گفت: چی شد؟ چرا نخریدین؟
هاشم و غلامرضا عین این فرشتههای روی شانه چپ و راست، دو طرف بابام نشسته بودن. تنها تفاوتشون با اون فرشتهها این بود که دُم هر دو نفرشون فلش داشت و دست هر کدومشون هم یه نیزه ۳ شاخ بود. تا بابام اومد جواب مامانم ره بده، غلامرضا فرشته بلاهتِ شانه سمتِ چپِ بابام گفت:
گروووون میگفت بابا! ماشینش ماشین نبود که. ۱۱۵ هزار تومن هم نمیارزید. این میگفت ۱۲۵ هزاااااااار تومن.
هاشم فرشته حماقتِ شانه سمتِ راست بابام در تایید حرفهای غلامرضا گفت:
اَره بابا. هر چی گفتیم ۱۲۰ هزار تومن گفت نا، الّا و بلّا ۱۲۵ هزار تومن. ما هم به حاج رضا گفتیم هِچم نِمِخواد بخری از این مردی! ولش کن. اون مردی اگر تانست اون ماشین ره ۱۲۵ هزار تومن بفروشه من اسمم ره عوض منم بجا هاشم مذارم گاااو
(گاااااو حرمت داره. کاش اسمش ره عوض کنه بذاره تهیمغز)
بابام با ابروهای افتاده و نارحتی تمام گفت:
اَره، یَکَم گران مُگُفت. پول من ۱۲۵ هزار تومن آماده بود ولی هاشمشان گفتان گران مِگِه
(گوه خورد هاشم با غلامرضا).
داداشم از اون آدماییه که چشاش سرخ میشه ولی نمیتونه گریه کنه، رفت پای شیر آب و خروس ره بغل کرد و با چشمهای سرخ و شونههای افتاده رفت سمت تور مرغ و خروسها. همینجور که داداشم داشت از کنار ما رد میشد بابام گفت:
عب نِداره پسرم، من مِگردم یکی دِگَه پیدا مِنَم.
غلامرضا باز گوه خورد که:
اَره بابا، چیزی که زیاده مااااشین!
داداشم هچی نگفت و خروس ره انداخت توی تور و از همونجام رفت بیرون توی کوچه.
هاشم و غلامرضا بعد از کوفت کردن چاییهاشون و تماشای گریه ما بچهها بلند شدن و خداحافظی کردن و بابام هم بهشون گفت دستتون درد نکنه! و رفتن (کاش میرفتن و دیگه برنمیگشتن خونه ما). مامانم ما ره جمع کرد و برد توی خونه. اون شب ما بچهها نتونستیم بخوابیم. همه خیاری زیر یه لحاف تو اتاق خواب فقط هق هق گریه کردیم!
هفته بعدش انقدر ما غر زدیم که بابام دوباره رفت پیش همون فروشنده ولی مردی ماشین ره فروخته بود (کاش از همون روز ما هاشم ره صدا میزدیم گاااااو) تا مرداد ماه بابام دنبال ماشین گشت و بالاخره نتونست ماشین با اون قیمت پیدا کنه و بیخیال شد. بابام که نتونست ماشین بخره گفت عب نداره، امسال این پول ره دوباره سیب زمینی میکارم و سال بعد با پول بیشتر یه ماشین بهتر براتون می خرم. اون سال اسفند ماه محصول ما ره سرما زد و هرچی بابام کاشته بود از بین رفت. در واقع همه اون پولی که داشت از بین رفت.
این اولین و آخرین تلاش پدرم برای خریدن ماشین بود. دیگه هیچ وقت حتی دنبالش هم نرفت. یک بار دیگه هم پولش به اندازه ای شد که ماشین بخره ولی یک میلیون و صد هزار تومن داد یه تراکتور رومانی خرید که دیگه با عموم اینا تراکتوری شریک نباشه. چون سخت بود یه تراکتور برای ۲ خونواده. چند سال بعدش به خاطر یه کلاهبرداری که از داداشم شد بابام مجبور شد تراکتورش و ۲ هکتار از زمیناشو بفروشه که بتونه قرضهای داداشم ره بده. هاشم همون وانت تک چراغ ره فروخت و زمینهای بابام ره به نصف قیمت روز خرید. از اون موقع بچههای خالهم همیشه سرمون منت میذارن که تقصیر شما شد بابای ما ماشینمون ره فروخت!
به خاطر حماقت این ۲ نفر ما هیچ وقت توی عمرمون ماشین نداشتیم و همیشه برای مسافرت و بیرون رفتن و سیزده بدر و غیره آویزون همین هاشم و غلامرضا و فلان و بهمان بودیم و همیشه هم سرمون منت گذاشتن!
من اگر در آینده لامبورگینی هم برای خودم بخرم هنوز حسرت اون نیسان آبی توی دلم هست.