~گربه فروشی خانم لوبیا~
~گربه فروشی خانم لوبیا~
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

ما تنهاییم؟...........

هوا کم کم داشت تاریک میشد ؛ ساعت ها پیاده روی کرده بود و این همه پیاده روی حسابی خسته اش کرده بود ، دیگر طاقتش طاق شده بود پس تصمیم گرفت سوالی رو که مدت ها بود ذهنش را درگیر میکرد را از او بپرسد.

_ اوراکل ! یه چیزی بپرسم؟


+ هوم.


_ ما در این جهان تنهاییم؟

+ اره.


_ پس هیچ زندگی خارج از اینجا نیست؟


+ هست. اونا هم تنها هستن.


THE END....... :)
تنهایینام تو
زِندِگیمون یه کارمایِ #پارادوکس وارهِ ... :))
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید