هوا کم کم داشت تاریک میشد ؛ ساعت ها پیاده روی کرده بود و این همه پیاده روی حسابی خسته اش کرده بود ، دیگر طاقتش طاق شده بود پس تصمیم گرفت سوالی رو که مدت ها بود ذهنش را درگیر میکرد را از او بپرسد.
_ اوراکل ! یه چیزی بپرسم؟
+ هوم.
_ ما در این جهان تنهاییم؟
+ اره.
_ پس هیچ زندگی خارج از اینجا نیست؟
+ هست. اونا هم تنها هستن.
THE END....... :)