ویرگول
ورودثبت نام
کیمیا
کیمیابرآنم که آرام نگیرم...
کیمیا
کیمیا
خواندن ۴ دقیقه·۴ ماه پیش

آرش و آدم برفی

امروز می خوام به اولین عشق بچگیم اعتراف کنم. حدودای پنج / شش سالگی که تقریبا چیز زیادی از اون دوران یادم نیست یک نفر رو خوب به یاد دارم ، آرش.


آرش یک پسر بچه ی مهربون بود. محبت ، همون چیزی که توی بچگی بهش نیاز داری. از اون مدل هایی که وقتی توی پارک تنها نشستی میاد سمتت و می گه: می خوای با هم دوست بشیم؟

همون هایی که وقتی می خوره زمین با بغض بلند می شه ، می ره یک گوشه گریه می کنه و دوباره بر می گرده تا بازی کنه. کوچولو بود اما می دونست چطور به آدم ها احترام بگذاره ، با دوتا چشم گرد و متعجب بهت خیره می شه و یهو با لبخند سرشار از پاکی حالت رو خوب می کنه. از همون مدل لبخند هایی که وقتی حالت بده می ره روی اعصابت چون چاره ای جز خوشحال شدن بهت نمی ده. آرش پسری بود که در همان دوران کودکی من از اعماق قلبم دوستش داشتم. نمی دانم ، شاید چون درکش می کردم.

آرش همون پسری بود که انتخاب های درستی داشت و دوست داشتی بیشتر و بیشتر باهاش وقت بگذرونی. اما با وجود تمام این خوبی ها آرش تنها بود. مادر و پدرش از هم جدا شده بودند و او با مادرش در خانه ای خارج از شهر زندگی می کرد. داستان آشنایی که زندگی حداقل یکبار برامون تعریف کرده...

یک روز سرد زمستانی آرش در حالی که از پنجره به بیرون خیره شده بود، آرزو کرد تا بتونه برف رو ببینه و باهاش آدم برفی بسازه تا دیگه تنها نباشه. شب موج سرمای شدیدی تمام شهر را احاطه کرد و صبح آرش به امید دیدن اینکه برف باریده باشد پنجره را باز کرد. سوز سردی به صورتش برخورد کرد اما هیچ خبری از برف نبود. لب هاش آویزون شد ،‌نفسی از روی حسرت کشید که ناگهان دانه برفی شیطون روی بینی کوچکش نشست. به آسمان نگاه کرد و توجهش به دانه های سفید و سرد برف جلب شد. چقدر زیبا بود.با هیجان مادرش را صدا زد و با هم به تماشای بارش برف نشستند. آرش نمی توانست صبر کند تا برف بشیند و برای برف بازی از خانه بیرون برود. با اشتیاق فراوان شال و کلاهش را آماده کرد و دستکشش رو هرطور شده از انتهای کمدش بیرون کشید.

حدود چهارساعتی طول کشید تا بالاخره تمام حیاط سفید پوش شد. آرش سریع آماده ی بازی شد. در خانه را باز کرد و گویی که می خواهد تمام شادی ای که برف به همراه آورده را به آغوش بکشد ،‌دستانش را باز کرد و ریه هایش را از هوای سرد و تازه ی زمستان پر کرد. شروع کرد به ساختن توپ های کوچکی تا با آنها بازی کند سپس به خاطر آورد که کسی نیست تا با آن همراه شود و مادرش به خاطر شرایط خاصی که داشت نمی توانست در سرما باشد و این ریسک بالایی برای سلامتی او داشت. آدم برفی! درست است . او به یک آدم برفی نیاز داشت.

آرش شروع کرد به درست کردن آدم برفی ، از دکمه های آستینش براش چشم درست کرد. نخود فرنگی برای دهانش، هویج برای بینیش ، سنگ برای دکمه هاش و کلاه و شال گردن. دست های آدم برفی دو چوب ترکه بودند و تمام.

آرش به آدم برفی خیره شد و درحالی که در دلش دوست داشت با او حرف بزند و بازی کند ، دستی بر گونه ی آدم برفی کشید. زیر لب زمزمه کرد : ای کاش دوست من می شدی ،‌ای کاش می توانستی تکان بخوری و باهام بازی کنی.

همان لحظه آدم برفی سرش را تکان داد و گفت : دوست داری چه بازی کنیم؟

آرش از جا پرید ، به اطرافش نگاه کرد،‌فکر کرد خواب می بیند اما بعد از نیشگون گرفتن خودش متوجه شد که واقعا آدم برفی باهاش حرف می زنه. آدم برفی گفت : اسم من برفیه. من اینجام آرش چون تو از صمیم قلبت من را آرزو کردی و مدت زیادی منتطرم موندی. من اینجام تا دوست تو باشم.

آرش لبخندی زد و برفی را مثل راز کوچکی در کنارش نگه داشت. او هر روز صبح تا شب با برفی بازی می کرد و آنها برای هم دوستان خوبی شده بودند. روزها مثل برق و باد می گذشتند و حالا آرش خوشحال تر از قبل بود. اما هر دوستی ای پایانی دارد.

هر چه به اواخر زمستان نزدیک می شدند ، برفی کوچک و کوچک تر می شد. دیدن از دست رفتن برفی برای آرش بسیار سخت بود.

برفی برای دلداری دادن به آرش به او گفت: ما دورانی خوشی داشتیم،‌با هم کتاب خوندیم،‌بازی کردیم،‌خندیدیم و گاهی زمین خوردیم و گریه کردیم. هر دو می دونستیم که این دوران گذراست اما این از شادی ما کم نکرد و حالا هم با خاطرات خوش از هم جدا می شیم.

آرش گفت: اما من دلم برات خیلی تنگ می شه.

برفی در حالی که خورشید بهاری او را در آغوش می گرفت لبخندی زد، دستی بر سر آرش کشید و گفت : من هم همینطور دوست من ، من هم همینطور...

و این آخرین دیدار برفی و آرش بود. آرش دوباره تنها شد اما این بار خاطرات زیبایی داشت تا در تنهایی مرورشان کند.

(آرش کاراکتر داستان هایی بود که پدرم قبل از خواب برام تعریف می کرد و من با آن داستان ها زندگی می کردم.)

کیمیا

۱۴۰۴/۰۵/۲۱

آدم برفیزندگیداستانتنهایی
۱۲
۲
کیمیا
کیمیا
برآنم که آرام نگیرم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید