هق هق می کنی و دلت می خواد بلند بلند گریه کنی ولی جلوی دهنت رو می گیری و پاهات رو توی شکمت جمع می کنی . یک گوشه می شینی و خودت رو بغل می گیری ، چندبار تا به حال انجامش دادی؟
چندبار شونه ی گریه های کسی بودی ولی خودت توی بدترین حالت حتی نتونستی به کسی بگی و حالا آروم کردن خودت توسط خودت برات عادت شده؟
من این حالت رو می فهمم.
اشکات که بند نیاد از خودت می پرسی: یعنی چقدر دلم شکسته ؟ یعنی چندبار نادیدش گرفتم که الان اینقدر غمگینه؟ یعنی کارم الان درسته؟ نکنه من ضعیفم؟ مگه تو همونی نبودی که اینقدر همه خیالشون ازت جمع بود که حالت رو هم نمی پرسیدن؟
شنیدی می گن آدم توی جایی که مریض شده درمان نمی شه ؟ حس عجیبیه شنیدنش ، تیکه تیکه می شه قلبت وقتی به واقعیت این جمله پی می بری ، وقتی می بینی دیگه هر کسی از هر مشکلی می گه می تونی درکش کنی. فکر می کردم خوبه ، فکر می کردم اینکه بتونم افراد رو بفهمم و بهشون حس شنیده شدن بدم برام کافیه و خیلی خوب دارم عمل می کنم ، خیلی بزرگ شدم ، خیلی می فهمم...
حالا که به همشون رسیدم خسته ام. دیگه انگار واقعا خسته ام. سطل زباله هم نیاز به تخلیه داره ولی من حتی خودم رو از سطل زباله هم پایین تر دونستم وقتی فقط کثافت های ذهن بقیه رو می شنیدم و باز هم تکرار و تکرار و فکر می کردم تنهایی می تونم تمیز بشم و پاک از هرچی آشغاله بمونم.
الان در حدی پر شدم و به جایی رسیدم که یهو می بُرم و باز هم ناسزا و ناسزا ... تو پَستی ، تو نمی فهمی ، تو بی وجدانی ، واقعا تحملشون رو ندارم ، دیگه نمی خوام اون زباله دونی باشم .ولی الان دیگه نمی دونم چکار کنم. توی بی دفاع ترین حالت ممکنی که تا به حال تجربه کردم گیر افتادم.
«استرس، خشم، غم.
این احساسات ناشی از حقایق زندگی نیستند.
بلکه از مفهومی که به آن حقایق میدهیم ناشی میشوند.»
فکر کن! یک عمر با خودت چه کردی ! از همون بچگی شونه می شدی برای گریه های کسی که به تراپیست نیاز داشته و ناخودآگاه تمام اون افکار رو جذب می کردی. سعی می کردی شنونده ای باشی برای احساساتی که حتی ناشی از حقایق زندگی نیستند. وقتی هم با کسی عمیق حرف می زنی تو رو توی کلمات و اصطلاحات ناجوری که استفاده می کنند غرق می کنند و بعد هم با چندتا کلمه ی ناشناخته رهات می کنند.
یادم میاد که حتی بهم لقب خسیس داده شد وقتی حاضر نبودم وسیله ام رو به کسی که دلش خواسته ببخشم. چقدر خودم رو بابتش زجر دادم، حالا دلیلشو فهمیدم . کسی اون زمان متوجه نشد حتی خودم ولی من با اون خودکار بارها و بارها احساساتی رو نوشتم که هیچ کسی حاضر به شنیدنشون نشد، زمانی که آغوشی می خواستم اون لباس من رو در آغوش کشید وقتی من رو کنار می زدند، وقتی همدمی می خواستم اون کتاب باهام حرف زد ، وقتی شنونده ای می خواستم اون عروسک به تمام حرف هام بی قضاوت گوش داد. شاید اون زمان وسیله هام تنها چیزهای متعلق به من بودند که حتی اون ها هم ازم گرفته می شد.
تو نمی دونی چون هیچوفت بهت نگفتم . بهت نگفتم چون وقتی بهت می گفتم می خندیدی. چون تو هم بهم نیاز داشتی در حدی که نیاز من رو نمی دیدی و داشتم له می شدم ولی باز هم نفهمیدی.
الان هم انگار این رو می نویسم تا برای خودم اتمام حجت بشه تا این روش زجر دادن خودم رو تموم کنم. متاسفم که این احساسات رو تجربه کردی . برداشتمش و آویز زبونم کردم. حالا دیگه از خودم دلجویی می کنم برای زمان هایی که حس تنهایی داشت ، برای زمان هایی که سطل زباله شد و حس کرد مفیده، برای زمان هایی که سر هر چیز کوچکی حساس بود تا مبادا دل کسی بعد ها شکسته نشه ، برای زمانی که خودش رو گم کرد تا کسی که همه دوستش دارند رو پیدا کنه . برای زمان هایی که حس کرد داره کمک می کنه و به بدترین شکل با یک دیدگاه مریض قضاوت شد. اینا رو باید بدونی تا بتونی راهی پیدا کنی برای بهبود ، برای اینکه دیگه این مسیر ادامه پیدا نکنه.
می دانم که به مرور شفقت با خود کارش رو می کنه. بخشی از این شفقت هم می تونه بخشش باشه. عفو تمام کسانی که خواسته یا ناخواسته بهت آسیب زدند. احتمالا در آینده هم آسیب ببینی ولی حالا هوشمندانه تر عمل می کنی. می دونی که تو مسئول حرف ها و مشکلات دیگران نیستی و جمع آوری آشغال ها وظیفه ی شکل زباله است نه انسان ها. انسان ها به هر درد و دلی بله نمی گن. انسان ها آگاهانه از افرادی که بهشون آسیب می زنند دور می مونند و دایره ی ارتباطیشون پر از آدم هایی می شه که در چند ارزش با هم تفاهم دارند. می دونم که اینجوری حالت خوب می شه.
حالا در اوج گریه از خودت بپرس چطور درمانش کنم چون غم ساخته ی ذهن خودته... اصلا بپرس دوست داری داستان زندگی ات را چطور تعریف کنی؟ چه معنایی به زندگیت می بخشی؟ دیدگاهت چقدر در حقیقت وقایع دخیله؟
ویدیویی دیدم که فردی اول گریه می کرد و می گفت: من تنهایی سفر می کنم و در ویدیو بعدی در حالی که آزاد و رها با حال خوب آرامشش رو نشون می داد می گفت: من تنهایی هم می تونم سفر کنم.
منم با خودم فکر کردم که می تونی نقش قربانی رو بازی کنی یا اینکه خودت فرمانروای احساسات و افکارت بشی.
انتخاب با توئه.
خوشحالم که اینجا می نویسم و امیدوارم نوشته هام بتونه همانطور که برای من مفیده به شما هم کمک کنه.
کیمیا
03/5/22