
پاییز بود. از همان روزهایی که برگها بیصدا از شاخه میافتند و هوا بوی تغییر میدهد. حدود سه سال پیش.
یکی از همین عصرهای ساکت، پیامی آمد؛ از طرف مردی که ادعا میکرد میخواهد مرا بشناسد.
نه دلودماغِ شروعی تازه را داشتم، نه زمانش را.
میترسیدم. از دوباره نفهمیده شدن، از دوباره آزرده شدن.
اما پیامها ادامه پیدا کردند؛ سمج، پر ادعا.
او از همان ابتدا رفتار کسی را داشت که انگار سالهاست مرا میشناسد.
میگفت میتواند همدمم شود، میتواند همیشه کنارم باشد.
من فقط گفته بودم که اگر روزی دلش گرفت، بهعنوان یک دوست در کنارش میمانم.
اما او با اصرار میگفت بیشتر از این میخواهد.
هر بار که «نه» میشنید، فضای رابطه تاریک و سرد میشد.
یکبار برای چند روزی غیب شد و بعد که برگشت گفت: «اصلا نمیخوام رابطهمون به جایی برسه، فقط باهام حرف بزن.»
من هم با خودم گفتم:
حرف زدن که خطر ندارد…
و چه اشتباه به ظاهر کوچکی که بعدها بزرگ شد.
روزها گذشت.
کمکم به ارتباط روزمرهمان عادت کردم.
از زخمهایم گفتم، از ترسهایم.
حس میکردم دارد آرامم میکند.
تا آن روز.
روزِ ورود سکانسی که همه چیز را عوض کرد.
عکسی فرستاد.
خودش بود، کنار زنی که لبخند داشت، دستش دور گردنش، نگاهشان نزدیک…
آنقدر نزدیک که انگار دوربین هم خجالت کشیده بود.
نوشت: «کلاهمو دزدید… شما خانمها عجیبید.»
داستانش را مثل یک مونولوگ بلند سینمایی ادامه داد:
زن از آنسوی سالن به او چشم دوخته، کلاهش را برداشته، گفته باید برقصی تا پسش بدم.
او هم ( به خیال خودش ) برای اینکه زن ناراحت نشود، رقصیده است.
بار دوم هم کلاه را دزدیده.
میگفت خوشش نمیآمد، کلافه شده بود، اما مجبور بود کوتاه بیاید.
درست همان لحظهای که داستانش را میگفت،
احساسی قدیمی بر روی سینهام سنگینی می کرد.
نمیتوانستم به این صحنه بخندم، نمیتوانستم با شوخیِ «کلاه» کنار بیایم.
چیزی درونم گفت:
این فقط یک کلاه نیست. این صحنهای است از فیلمی که تو نباید در آن بازی کنی.
می دانستم سال های کودکی اش را در تلاش برای جلب توجه بوده،شاید برای همین بود که همیشه پای یک نفر دیگر را میان سطور رابطهمان میکشید؛
برای جلب توجه، برای گرفتن واکنش، برای اینکه احساس کند دیده میشود.
اما من…
من نیامده بودم برای رقابت با سایهها.
او عادت داشت هر چیزی را بگوید و بعد با جملهای شیرین دلجویی کند.
گاهی حس میکردم دقیقاً میداند چه میکند؛
کارگردانی که از هر قاب استفاده میکند تا نتیجه همان شود که میخواهد.
اما آن روز، دوربین بالاخره روی چهرهٔ واقعیاش فوکوس کرد.
من هم بالاخره دستم را روی دکمهٔ توقف گذاشتم.
احساسم را گفتم.
گفتم نمیتوانم در فیلمی بازی کنم که نقش من را با تحریک حسادت زنده نگه میدارد.
گفتم حرف و عملش نمیخواند و من در این تناقضها گم میشوم.
گفتم میخواهم این قصه را همینجا به پایان برسانم.
او کمی مکث کرد، چیزی شبیه پوزخند در صدایش نشست و گفت:
«تو موقعیت رو درست نفهمیدی… ببخش اگه اذیت شدی.»
دلم لرزید.
از آن لرزشهای کوتاهی که آدم را یاد کودکیاش میاندازد. از همان هایی که شک برانداز است.
این بار باید انتخاب میکردم:
میان احساسی که سالها خاموشش کرده بودم
و احساسی که او ادعا میکرد دارد.
به او گفتم قدردان لحظات خوبی که ساختیم هستم و بابتشان ممنونم ، اما ارزشهایمان در دو جهان مختلف ایستادهاند، صحنه باید تمام میشد.
سکوت.
چند روز بعد دوباره برگشت.
این بار با صدایی خشدار و عصبانی:
«باورم نمیشه گفتی نمیشه به حرفهام اعتماد کرد… لعنت بهت… ازت انتظار بیشتری داشتم.»
برای اولینبار، نه او نقاب داشت، نه من سکوت.
دقیقاً همان لحظهای که باید رخ می داد و می دیدمش.
نمیدانم ازش انتظار چه رفتاری داشتم، شاید اصلا انتظاری نداشتم .
فقط میدانم بعد از آن مونولوگِ خشمگین، برای نخستین بار احساس سبکی کردم.
گویی از فیلمی تاریک بیرون آمده باشم،
قدم زده باشم در هوای آزاد،
در سکوت،
در نور.
و حق داشت ، واقعا لعنت به من ، لعنت به اینکه زودتر صحنه را ترک نکرده بودم.
۱۴۰۴/۰۹/۰۱
کیمیا