نمیدانم چند نفر هنوز کارتون «ماشینها» را یادشان هست، اما برای من، آن کارتون فقط یک انیمیشن نبود؛ درِ یک جهان تازه را رو به تخیلاتم باز کرد..
تخیلی که در آن، هیچ ماشینی ساکت و بیجان نبود. همهشان حرف میزدند، قهر میکردند، میخندیدند، مسابقه میدادند و آخر سر، همیشه راهشان را به خانه پیدا میکردند.

بعد از دیدن آن کارتون، خیابانهای شهر برای من شکل تازه ای گرفتند. دیگر خیابان، فقط آسفالت خاکستری و خطکشی نبود؛ صحنه ای بود که روی آن صدها شخصیت رنگارنگ حرکت میکردند.
هر ماشینی که از جلوی چشمم رد میشد، برای خودش خانوادهای داشت. سمند سفیدِ خسته که سپرش ضربه خورده بود، احتمالا پدری بود که تازه از سر کار برگشته بود. آن پراید هاچبک کاربنی که عقبش پر از کیف و ظرف غذا بود، شاید مادرِ همیشهعجولی بود که بچههایش را از کلاسهای مختلف بر می داشت. حتی تاکسیهای زردی که چند مسافر عصبانی داشتند، برای من شبیه آدمهای بداخلاقی بودند که ته دلشان نرم است، فقط زیاد حوصله ی گفت و گو نداشتند.
کمکم این تصور به جایی رسید که حس میکردم ماشینها هستند که آدمها را کنترل میکنند، نه آدمها ماشینها را. انگار هر ماشین، مسئول مراقبت از سرنشینهای خودش بود. اگر رانندهای بیاحتیاط بود، در ذهن من این ماشین بود که سعی میکرد آرامش کند؛ با هر ترمزی که میگرفت، انگار داشت میگفت: نگران نباش، بسپارش به من.
اما همهچیز وقتی جدیتر شد که پای یک ماشین خاص به زندگیمان باز شد: پژو ۲۰۶ سفیدمان.
من او را فقط یک «ماشین» نمیدیدم. در همان نگاه اول، وقتی هنوز پلاستیک صندلیها کامل کنده نشده بود، از روز علاقه ام به ماشین ها اسمش را مککوئین گذاشتم.
شبیه همان مککوئینی که در کارتون عاشقش شده بودم؛ مغرور، چابک ، اما در نهایت مهربان و تنها ... مک کوئین برای من عضوی از خانواده بود.
آنقدر در ذهنم برایش داستان ساخته بودم و حرف می زدم که حس نزدیکی خاصی باهاش داشتم و دوست نزدیکم بود. از دور، میان دهها ماشین سفید دیگر، میتوانستم خودِ او را تشخیص بدهم. اصلاً لازم نبود پلاک را ببینم؛ کافی بود یک لحظه به حالت چراغها، به انحنای بدنه، به زاویهای که کنار جدول ایستاده نگاه کنم، میدانستم که این خودِ مککوئینه.
وقتی از مدرسه خسته و گاهی کلافه برمیگشتم، دستم را روی گلگیرش میکشیدم و زیر لب میگفتم:
سلام رفیق، امروز کجا ها رفتی؟
هنگام سوار شدن، عادت داشتم قبل از بستن در، چند ثانیه دستم را روی دستگیره نگه دارم؛ انگار داشتم دست یک دوست قدیمی را میفشردم.
هر وقت ما را سالم به خانه میرساند حتی اگر در ترافیک، صد بار ترمز کرده بود، حتی اگر از دست چند راننده بداخلاق عصبی شده بودیم ، توی پارکینگ آرام درِ ماشین را میبستم و در دل میگفتم:
مرسی مککوئین. خسته نباشی. خوب مراقبمون بودی.
یک شب سرد زمستانی، هوا آنقدر سرد شده بود که شیشهها بخار میکردند و نفست تبدیل به بخار میشد. آن شب، بهخاطر مهمانها، پارکینگ پر شده بود و مجبور شدیم مککوئین را کنار خیابان بگذاریم.
از پنجرهی خانه به او نگاه میکردم. خیابان مه آلود بود و از دنجره ی اتاق می دیدم که روی سقف سفیدش لایهای نازک از یخ نشسته بود.
بقیه میگفتند: ماشینه دیگه، چیزیش نمی شه .
اما من توی دلم یکجور حس معذب بودن داشتم. حس میکردم او را تنها در سرما رها کردهایم. چند بار در طول شب، پتو را دور خودم پیچیدم و بیصدا از جام بلند شدم، کنار پنجره رفتم و با دقت نگاهش کردم؛
انگار اگر به اندازهی کافی مراقبش باشم، یخ نمیزند. علاقه و وابستگی من به این ماشین تا این حد عمیق شده بود.
یک روز معمولی از بین تمام روزها ؛ روزی که کسی، بیهیچ مقدمهای، جملهی سادهای گفت که حالم را دگرگون کرد. بابا در حالیکه کلید ماشین را روی میز میگذاشت، خیلی عادی گفت:
– احتمالاً باید ماشین رو بفروشیم، یه چیز دیگه بگیریم.
همین.
فقط همین.
برای بقیه، این «تصمیم منطقی خانواده» بود. شاید از نظر اقتصادی درست، شاید از نظر فنی لازم.
اما برای من، انگار یکی گفته باشد: قراره یکی از اعضای خانوادهتون بره، چون وقتش رسیده.
روز رفتن مککوئین، توی ماشین نشسته بودم. هنوز فروش قطعی نشده بود، صندلی عقب نشسته بودم ، جای همیشگیم و دستم را روی دستگیرهی در گذاشته بودم.
نه بغضم را قورت میدادم، نه بلند بلند گریه می کردم. اشکهام آرام میآمدند وروی گونهام سر میخوردند.
دستم را کمی فشار دادم روی دستگیره. انگار آخرین بار بود که دستش را میگرفتم.
آرام، زیر لب شروع کردم با او حرف زدن:
– ببخش، مککوئین. بهخدا تقصیر من نیست که دارن میفروشنت. من خیلی دوست دارم، ولی تو مال من نیستی…
نفسم را آهسته بیرون دادم.
– مرسی که این مدت، هر جا خواستیم، هر جا لازم بود، ما رو بردی. مرسی که تمام این مدت، حواست بهمون بود.
چند ثانیه سکوت کردم. صدای قلبم را میشنیدم.
– قول میدم خاطرههامون رو فراموش نکنم. تو همیشه برای من، همون مککوئینِ قهرمان میمونی.
آن روز گذشت.
ماشین رفت.
درِ حیاط بسته شد و من، بدون اینکه بفهمم دقیقاً چه شده، با یک خلأ عجیب روبهرو شدم. مک کوئین دوست صمیمی من بود و هر روز بخش زیادی از زمانم را باهاش می گذروندم.
ی ماه بعد، دلتنگیام تهنشین نشد. برعکس، هرچه بیشتر می گذشت ، انگار خاطرهها واضح تر می شدند.
تصاویر مثل فیلم از جلوی چشمم رد میشدند:
صبحهایی که خوابآلود، کیف مدرسهام را روی صندلی عقب میانداختم؛
ساعتهایی که در مسیر جادهی شمال از پنجره، درختها را یکییکی میشمردم؛
بارانهایی که آرام روی شیشه میکوبیدند و برفپاککن با حوصله، قطرهها را کنار میزد.
دفترم را برداشتم. همان دفتر سادهای که معمولاً برای مشق و چند خط شعر کودکانه ازش استفاده میکردم.
اما آن شب، دفتر قرار بود جایی باشد برای:
نامهای به مک کوئین.
نوک خودکار را که روی صفحه گذاشتم، کلمهها خودشان آمدند.
مثل حرف زدن با یک دوست قدیمی.
« سلام مککوئینِ عزیزم،
هر روز صبح با تو به مدرسه رفتن، یکی از بهترین لحظههای من در طول روز بود. یادت هست یک روزِ برفی که زمین یخ زده بود، شوخیت گرفت و سر خوردی؟ خوردیم به ماشین جلویی، ولی تو چیزیت نشد؛ به ماشین بقیه هم آسیبی نرسید. فقط ترسیدیم، بعد هم خندیدیم…
از پنجرههایت، زیباترین منظرهها را تماشا کردم. هر وقت باران میبارید، تو در برابر قطرهها از من محافظت میکردی. همیشه بار زیادی را در سفر حمل میکردی، ولی صدایت درنمیآمد.
ممنونم ازت، مککوئین.
همیشه دوستت خواهم داشت و در ذهنم می مانی....»
نمیدانم چقدر نوشتم.
فقط میدانم وقتی خودکار از حرکت ایستاد، آن دلگرفتگی سنگینِ روزِ اول ، کمی کمرنگ تر شده بود.
غمِی که اگرچه درد داشت، اما دیگر خفهام نمیکرد.آن شب، برای اولین بار فهمیدم نوشتن چه معجزهای دارد.
اینکه چطور میتواند یک احساس مبهم را از حالت گرهخوردهی درون سینه، تبدیل کند به جملههایی که جلوی چشم دیده میشوند؛
میتوانی بخوانیشان، ببوسیشان، لااقل با خودت صادق باشی که:
«آره، من واقعاً اینقدر دوستش داشتم.»
سالها از آن روز گذشته. دیگر آن دخترِ کوچکی که پشت صندلی عقب ۲۰۶ مینشست، نیستم.
ماشینهای زیادی آمدهاند و رفتهاند.
بعضیهایشان فقط وسیله بودند؛ بعضی دیگر، رفیقِ راه.
اما مککوئین…
او برای من همیشه اولین کسی است که یادم میآورد میشود به یک چیز ظاهراً بیجان، جان داد.
میشود به یک ماشین، نقش «حامی» داد؛ میشود میان آهن و پیچ و پلاستیک، ردّی از محبت و امنیت پیدا کرد.
هر وقت امروز، بدون اینکه دلیل مشخصی داشته باشم، دلم میگیرد و بیاختیار میآیم جایی بنویسم، میدانم ریشهاش همانجاست:
دخترکی که یک شب زمستانی، کنار پنجره ایستاد و برای پژو ۲۰۶ سفید اش دلتنگی کرد؛
و بعد نشست و برایش نامه نوشت، تا مطمئن شود حتی اگر ماشین رفت،
خاطرهی راههایی که با هم رفتند، هیچوقت فروخته نمیشود.
۱۸/۰۸/۱۴۰۴
کیمیا
مشتاقم متن هاتون رو در چالش اتو ابزار بخوانم.