+ خانم دکتر نمی دونم چکار کنم، با خودش بلند بلند حرف می زنه، اصلا با من ارتباط نمی گیره ، توی خودشه انقدر از ما دور شده که همه بهم می گن. اوایل از این می ترسیدم که بقیه چی می گن و هی بهش تلنگر می زدم و مقایسش می کردم ، با خودم می گفتم شاید باز هم این روش جواب بده تا به خودش بیاد و بیاد سمتم ولی به مرور ازم دورتر شد. حتی دیگه باهام بحث نمی کنه. از بحث نکردنش ، از آروم شدنش بیشتر از زمانی که توی سر و کله ی هم می زدیم می ترسم. اون خیلی از خودش دور شده......
بغض در گلویش نشسته و چند نفس عمیق می کشد. شاید این نشان دهنده ی عمق نگرانی یک مادر باشد.از او می پرسم:" دقیقا کی از کی دور شده ؟ فرزندتون از "خودی" که شما برایش ساختید یا فرزندتان از "خودی" که او برای خود ساخته است؟"
سوال ساده ایست ولی چشمان مادر گرد می شود، انگار برای اولین بار این سوال برایش مطرح شده. دستانش را بر هم می مالد و کمی پاهایش را جمع می کند. دوباره نفس عمیقی می کشد ، اینبار عمیق تر است و پاسخ می دهد.
+ نمی دونم ، من نمی دونم خود او چه شکلی است اگر من نباشم ، من نگران همینم، بدون من نمی تونه زندگی کنه!
در نگاهش چیزی را حس می کنم، احساسی عمیق در نگاهش که باعث می شود مردمک چشمانش سو سو بزنند و به در و دیوار کره ی چشمش برخورد کنند. از مدل نگاه هایی که انگار دیدنی در آن دخیل نباشد و صرفا مغز بازتابی از تصاویر را پردازش می کند و من این را می فهمم. با نوازش آرامی بر دستانش حمایتم را به آن نشان می دهم و متوجه می شوم دستانش سرد است. دقایقی در سکوت سپری می شود . برای روبرو شدن او با حرف هایی که زده بهش فرصت می دهم.خودش صحبت را با صدایی آرام تر از قبل ادامه می دهد.
+یعنی من فکر می کنم که او بدون من نمی تواند زندگی کند ، برای همین هیچوقت از او نپرسیدم که دوست دارد چگونه باشد ، دوست دارد چطور افرادی را ببیند، از من چه انتظاری دارد.راستش من بلد نبودم مادر باشم ، من هم بلد نبودم مادر باشم.
در طول این سال ها هیچ چیز برای من در جلسات سخت تر از مراجعی نبوده که خود را در واقعیتی می بیند که او را به شدت غمگین و شکسته می کند.
می پرسم:" حالا که متوجه شدی ایده ی اینکه فرزندت بدون شما نمی تواند زندگی کند فکر خودت بوده و نه او ، می خوای چیکار کنی؟"
در این زمان بهش زمان و فضا می دهم تا کمی در خود جستجو کند و راه حلی که برایش قابل اجرا باشد، راه حلی که مال خودش باشد.
+ می خواهم غذای مورد علاقش رو درست کنم و باهاش صحبت کنم ، ازش درباره ی چیزهایی که دوست داره بپرسم، می خواهم بدونم داره چکار می کنه و در چه مسیری قرار داره، دوست دارم بهم تکیه کنه و حرف هاش رو بهم بزنه، من به دنیا آوردمش تا به روش خودش زندگی کنه نه اینکه زندگی نزیسته ی من رو زندگی کنه!
یهو در جا میخکوب شد و من تکرار کردم :" تا به روش خودش زندگی کنه نه اینکه زندگی نزیسته ی من رو زندگی کنه!"
من حس صمیمیت ولی در عین حال جدیت در کارم رو دوست دارم و صمیمیتی که باعث شد ناگهان مرا در آغوش بگیرد را از همه بیشتر دوست داشتم. هیجان زده بود.
+ همینه، مشکل اینجاست. من از او می خواستم جوری باشد که همیشه از من خواسته بودند انگار بلایی که سر من آورده بودند را من هم می خواستم سر فرزندم، عزیزترین داراییم بیارم و این چرخه ی معیوب رو ادامه بدم. الان می فهمم که چقدر خودخواه بودم و این طرز فکر جلوی دیدن واقعیت را گرفته بود. حقیقتِ من خواستارِ تغییر فرزندم و رقم خوردن بهترین ها برایش بود در حالی که در واقعیت جوری برخورد می کردم که انگار دارم به او زندگی ای که مطلوبِ دلِ خودم است را القا می کنم.چقدر احمق بودم!
"خوشحالم که در خودت جستجو کردی و جواب را یافتی. به خودت گفتی که بلد نیستی مادر باشی فکر می کنی مادر بودن یعنی چی؟"
+مادر ، برای من یعنی فداکاری ...
"اگر همش فداکاری باشه ، پس خود حقیقیت ، خواسته هات و زندگی ای که خواستارشی کجا قرار می گیره؟"
+ می دونم چی می خوام ولی انگار جرئت ندارم به واقعیت تبدیلش کنم. شاید با پر و بال دادن به فرزندم و خواسته هایی که از زندگیش داره و کمک کردن بهش تا بتونه به روش خودش موفق بشه به من هم کمک کنه تا شجاع تر باشم.
"می خواهی به فرزندت کمک کنی تا به موفقیت برسه که چی بشه؟ فرض کن به موفقیت رسید الان حست چیه؟"
فکر می کند و پاسخ می دهد.
+ آنوقت من هم حس موفقیت دارم چون الان که می بینمش همیشه در سرم رویای این را داشتم که با فرزندم به گونه ای رفتار کنم و حمایتش کنم که همیشه خودم رویایش را داشته ام. در موفقیت او ، موفقیت من نهفته شده .
"به آخری رفتیم که خوش بود اگر به آخری بریم که موفقیتی توش نباشه چی؟ "
+ شاید نباشه ، شاید موفقیت برای فرزندم همین باشه که از مسیرش لذت ببره
"ولی بازم داری از زبون او حرف می زنی ، موفقیت خودت چی ؟ ازت می شنوم که موفقیت تو در وجود موفقیت فرزندته ، می بینی چطور خودت را وابسته کردی و فرزندت را هم تحت فشار قرار دادی؟"
+ می تونی بهم بگی از من چی شنیدی؟ به جمع بندیت نیاز دارم.
" ازت شنیدم که با فرزندت چالش داری و چالشت را اینطور توصیف کردی که فرزندم ازم دور شده و علاقه ای به ارتباط گیری باهام نداره ، خودت علت رو اینطوری کشف کردی که چون ازش سوال نکردی و در واقعیت درباره ی حقیقت فرزندت و خواسته هاش نمی دونی می خواهی راه خودت را بهش نشون بدی، راهی که خودت هم زندگیش نکردی و فکر می کنی بهترینه. این افکار باعث شده بود از خود حقیقیت دور بشی و حس می کردی بلد نیستی مادر باشی و مادر بودن را در فداکاری می دیدی. وقتی ازت درباره ی خواسته های خودت پرسیدم جوابت شجاع نبودن به مقدار کافی برای زندگی کردن آنطور که می خواهی بود. اضافه کردی که شاید اگر به فرزندم کمک کنم موفق بشه خودم هم حس کنم موفق شدم. حس می کنم حرفت رو درباره ی بال و پر دادن به فرزندت نقض می کنی. دلیلم اینه که همچنان انگار داری هدف مشترکی برای خودت و او تعیین می کنی که با رسیدن بهش هر دو موفق می شید. اینو در نظر گرفتی که شاید او این موفقیتی که در ذهن داری را نخواهد ، در این شرایط تصمیم تو چیه؟"
+ من همیشه از نقاشی کشیدن لذت می بردم ولی هیچوقت نتونستم آنطور که دوست دارم دنبالش برم. ازدواج و تشکیل خانواده برای من الویت بود ، الویتی که هیچوقت جرئت نکردم درباره ی دروغ بودنش صحبت کنم. فکر می کنم ازدواجم و بچه دار شدنم نتیجه ی فشار مادرم روی من بود چون او موفقیت را در تشکیل خانواده برای یک زن می دید. حالا متوجه می شم منظورتون چیه.
"اگر ازدواج نمی کردی، الان چه کسی بودی؟"
+ رویای من این بود تا یک نقاش حرفه ای باشم که سالانه نمایشگاهم رو بر پا می کردم و با درآمدم سفر می کردم. دنیا را می گشتم و با آدم های متفاوتی آشنا می شدم.کسب می کردم، تجربه هایی رو که بهم کمک کنن دنیا را بهتر و زیباتر ببینم.
"می خواهی بهت قدرتت رو نشون بدم؟"
+ لطفا
"تا به الان الویت مادرت را زندگی کردی، اعتراف کردی که نقاشی و سفر رویایی بود که در ذهن داشتی، برای اینکه فرزندت زندگی بهتری داشته باشد تلاش کردی و حالا اینجایی و از رویات با اشتیاق صحبت می کنی. تو قدرت آگاه شدن و دیدن حقیقت را داری. قدرتی که داری به تحقق رویات کمک می کنه. ازش استفاده کن."
+ ممنونم، با تمام وجودم ممنونم. راه حل مشکل من پیدا کردن خودم بود و رسیدن به خواسته هام تا بتونم خواسته های فرزندم را ببینم و بهش کمک کنم خودش را پیدا کند.
"غذای مورد علاقشو که درست کردی من رو هم دعوت کن تا با هم جشن بگیریم."
+ چرا که نه ، من امروز چیزی رو درون خودم پیدا کردم و دیدم که مدت ها در تاریکی وجودم گم شده بود. ممنونم که کمکم کردید تا پیدایش کنم.
.
.
.
.
.
.
نظرت نسبت به این نوشته را بهم بگو :)
دوست دارید صحبت با فردی امن ، شنوا ، دلسوز و همدل را تجربه کنید ؟
.....
کیمیا
03/5/15