Kj-QV-067
Kj-QV-067
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

سخت در حال تلاش

به این فکر کرد که چرا داستان داره اینطوری پیش میره؟

تمام مدتی که به خیال خودش در حال دویدن در مسیری بود که برای خودش تصور کرده بود تا به هدفی که میخواد برسه

توهمی بیش نبود!

تا به خودش اومده بود، دیگه نه جاده ای بود و نه هدفی!

یک شبه همه چیز محو شده بود.

دوباره با خودش داستان رو مرور کرد.

توی خاطراتش دنبال آرزو هاش گشت.

اما چیز جز خاکستر پیدا نشد.

حالا دقیقا وسط یه اقیانوس بود که تا چشم کار میکرد آب میدید. نه چیزی برای چنگ زدن وجود داشت و نه زمانی برای استراحت.

باید تا میتونست شنا میکرد تا به خشکی برسه.

به اطرافش نگاه کرد. کسایی رو میدید که با خوشحالی و اشتیاق تمام توی جاده هاشون حرکت میکنن.

راستشو بخوای بهشون غبطه میخورد.

با خودش فکر میکرد دنیای اونا چه شکلی میتونه باشه؟

اون لبخند ها چطور به وجود اومدن؟

اون جاذبه ای که به سمت هدف میکشونتشون چیه؟

اما هیچکس نبود که حاضر باشه چند لحظه ای بایسته و باهاش صحبت کنه.

همه درحال حرکت و دور شدن ازش بودن.

با خودش میگفت هر طور شده باید همه چیو به حال اولش برگردونم.

پس گاهی از جاش بلند میشد و چند قدمی برمیداشت. اما هر بار وقتی نگاهش به بقیه میفتاد،تنها کاری که از دستش برمیومد نشستن و نگاه کردن و سکوت بود.

هرکاری میکرد جاده های دیگه قشنگ تر بودن....

ادامه دارد....

داستانجادهتلاشخاکستریاقیانوس
در جست و جوی رستگاری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید