آدمها میان و هر کدوم به شکلی از زندگی ما میرن ... بعضی ها رو نقطه ی آخر زندگی از ما جداشون میکنه، و بعضی ها رو فقط رفتن سر خط بعدی! چیزی که باهامون میمونه، ممکنه یه "خالی بزرگ" وسط قلبمون باشه، تا آخر باهامون بمونه و خیلی از کلمات رو مثل تیغ فرو ببره توی قلبمون. همش احساس کنیم دلمون مچاله شده و واقعنی دردمون بیاد! شاید احساس کنیم توی بعضی خطها، فقط ازمون کمک میخوان و ناغافل، وارد یه فصل جدید بشیم از زندگی!
شاید بشه گفت من دست خطم رو اونجاهایی که با اون بودم بیشتر دوست داشتم، شاید برای اولین بار تونسته بودم از سرمشق فاصله بگیرم و مثل خود واقعیم بنویسم. شاید منطقی نبود، اصن بگو صد در صد! ولی خب، من توی اون برگه از زندگیم برای اولین بار از رنگ قرمز استفاده کرده بودم، قرمز شفاف! ترکیبی از مداد سوسماری و آب دهن! و خب این اولین اثر قرمز رنگ همیشه برام محترم میمونه!
پ ن: ما هر کدوم رفتیم سر خط بعدی، یهویی، تو یه شب! من نوشتشو دیدم توی توئیترش، گفته بود درست جایی گند زده که کلی آماده کرده بود خودشو گند نزنه! مقصر نبود که بخوام ببخشمش، دلمو باهاش صاف کردم ولی. اما لعنت به ادبیاتش! لعنت به لایکاش! لعنت به سادگیش! لعنت به چیزایی که باعث شدن از خودم، خودی که خودم بود و دوسش داشتم ناراحت بشم و بشه یه خالی بزرگ توی قلبم! یه سرزنش! یه "عه چقد تو چیزی!" دیگه کسی که شاید دوست میداشتمش غول ادب نبود برام، و این خییییلی سنگینه به خدا، خیلی!