ویرگول
ورودثبت نام
لیلا آقائی
لیلا آقائیمن مهندسی هستم که از دنیای قطعیت مهندسی به دنیای رمزی علوم انسانی کوچ کرده‌ام. من عاشق نوشتن هستم و هر لحظه در حال کشف خود در این فرایندم.
لیلا آقائی
لیلا آقائی
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

از تجربه‌ی یوگا تا پذیرش خود

 

تجربه آگاهی در یوگا
تجربه آگاهی در یوگا

سر کلاس یوگا بودم؛ فکرها و مشغله‌ها رهایم نمی‌کردند. 

افکار مثل پرده‌ی سینما جلوی چشمانم حرکت می‌کردند و چک‌لیست کارهای روزانه، صفحه‌ی ذهنم را پر کرده بود. 

اما این بار لحظه‌ای به آنچه در جریان بود توجه کردم. 

به تنفسم آگاه شدم، به آنچه بدنم در حال تجربه‌اش بود. 

حس خوشایند کشیده شدن عضله‌ها، مرا از توجه به افکار دور می‌کرد؛ 

شاید برای اولین بار، بدنم را همان‌طور که «هست» دیدم، نه آن‌طور که «باید» باشد. 

 

به خودم لبخند زدم؛ به بدنی که همان لحظه دوستش داشتم. 

به خنکی دم و گرمی بازدم توجه کردم.

به اولین و مهم‌ترین رابطه‌ام با جهان بیرون آگاه شدم. 

فهمیدم چقدر بی‌توجه، این اساسی‌ترین فرایند زندگی‌ام را انجام داده‌ام. 

چقدر نحوه‌ی نفس کشیدن می‌تواند هم شخصی باشد و هم شبیه بقیه. 

به تن‌آرامی فکر کردم؛ به همان آگاهی تازه‌ی عضلاتم. 

گذشته و آینده را برای چند ثانیه کنار گذاشتم و فقط «در آن لحظه» بودم. 

می‌توانستم بعد از کلاس دوباره به کارهایم فکر کنم، 

اما پرسش اصلی این بود: 

ارتباط من با خودم از چه زمانی کم شد؟ 

نمی‌دانم. 

فقط می‌دانم مهم‌ترین مسئولیت من، بازگشت به خودم است؛ 

به آن‌چه در بدنم در جریان است، 

به حس‌های غریبی که گاهی واژه‌ای برایشان ندارم؛ حس‌هایی که واقعی‌اند، مثل خود بدنم. 

 

از کی با حس‌هایم غریبه شدم؟ 

از کی آن‌ها را زاید یا غیرضروری دیدم؟ 

می‌خواهم دوباره تجربه‌شان کنم. 

به قول درمانگرم، به آن‌ها «اعتبار بدهم»، البته  نه با عمل یا دستاورد، بلکه با «آگاهی». 

من خودم را همان‌طور که هستم می‌پذیرم؛ 

با تمام احساسات درهم‌پیچیده و بدنی که دارم. 

اما مشکل کجاست؟ 

مشکل، آن باورها و افکار موذی و زیرپوستی‌اند که مدام زمزمه می‌کنند: 

- «تو خوب نیستی، اگر کارت دیده نشود.» 

- «تو خوب نیستی، اگر بدنت با معیارهای زیبایی جور نباشد.» 

- «تو خوب نیستی، اگر چک‌لیستت خالی بماند.» 

- «تو خوب نیستی، اگر دیگران از تو راضی نباشند.» 

- «تو خوب نیستی، اگر فقط بنویسی، آن هم از خودت.» 

این افکار، مرا از خودم بیگانه می‌کنند؛ 

می‌خواهند خاص باشم، مفید و جذاب  برای همه. 

اما در پستوی خانه، خودم را فراموش کرده‌ام. 

شاید وقت آن رسیده که دوباره به بدنم گوش دهم. 

به نفس، به سکوت و به حس‌هایی که سال‌هاست نادیده گرفته‌ام. 

تو چطور؟

آخرین باری که به بدنت گوش سپردی، کی بود؟


این نوشته بخشی از پروژه‌ی «ثبت لحظه‌ها»ست؛ جستارهایی درباره‌ی زندگی روزمره و بازگشت به خود. برای دنبال‌کردن بقیه‌ی نوشته‌ها، می‌توانید نام پروژه را در ویرگول جست‌وجو کنید.

 

یوگاپذیرش خود
۱
۰
لیلا آقائی
لیلا آقائی
من مهندسی هستم که از دنیای قطعیت مهندسی به دنیای رمزی علوم انسانی کوچ کرده‌ام. من عاشق نوشتن هستم و هر لحظه در حال کشف خود در این فرایندم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید