ویرگول
ورودثبت نام
پیمان مهرآذر
پیمان مهرآذرتا کمان آبان هنوز کشیده است درباره‌ی هر چیزی که الهام‌بخشه گپ بزنیم؟
پیمان مهرآذر
پیمان مهرآذر
خواندن ۶ دقیقه·۴ روز پیش

ششمین عضو خانواده|پیکان سبز ما

پیکان جوانانِ ما قبل از من به دنیا آمده بود؛ ولی چنان ادعا می‌کردند که انگار سال ساختش را با سال تولد کوروش کبیر اشتباه گرفته‌اند. آقاجون همیشه می‌گفت:

«مدل پنجاه‌وهفته. سه سال از خودم جوون‌تر.»

اما ما می‌دانستیم این پیکان جوان‌تر که نبود هیچ؛ نصف عمرش را با سرفه و خس‌خس می‌گذراند و نصف دیگر را با بخار کردن رادیاتورش.

اولین حضور رسمی من در دنیا در همان ماشین بود. مادرم در صندلی جلو چنگ زده بود به فرمان و من هم در صندلی عقب، بین یک پتوی پشمی و جعبه‌ابزار آقاجون، منتظر ورود باشکوهم به دنیا بودم. خاطرات اول تولدم با بوی بنزین و صدای تق‌تق شاسی رقم خورد. همان‌جا فهمیدم این خانواده‌ی پنج نفره، با احتساب پیکان، به واقع شش نفره است.

قلمروی صندلی عقب (یا: چرا بچه‌ی وسط همیشه گروگان و مظلوم گیر آورده می شود)

صندلی عقب برای ما بچه‌ها حکم یک کشور مستقل را داشت.

برادر بزرگم که خود را «کارشناس رسمی موسیقی راک» می‌دانست، همیشه آهنگ‌های دهه‌ی هفتاد، مهستی و ویگن را گوش می‌داد و با هر تکان ماشین، گردنش به سبک خواننده‌های آن سال‌ها هد می‌زد.

خواهر کوچکم هم پشت شیشه‌ی بخارگرفته، همزمان با هر ترمز، «چشم‌چشم دو ابرو» می‌کشید و تهش هم یک لک باباقوری از خودش به یادگار باقی می‌گذاشت.

اما من؟

من بچه‌ی وسط بودم.

سرنوشت من همیشه این بود: صندلی میانی، بدون کمربند، با یک زانو در پهلوی چپ و آرنج متصل به شصت آن یکی تووی صورتم.

خاطره‌ی خنده‌دار؟

یک بار سرِ پیچ‌های جاده‌ی چالوس، خواهرم بالا آورد روی شیشه، پدر زد زیر ترمز، برادرم سی‌دی را از ترس پلیس‌راه پرت کرد بیرون، و من بین همه گیر کرده بودم و فقط داد زدم: «یه نفر منو از این دیوونه‌خونه نجات بده!»

آقاجون گفت: «بچه‌ی وسط مگه حقوقی هم داره، همینه که هست.»

آقاجون خدابیامرز همیشه فکر می‌کرد زندگی مثل فیلمای دهه شصت است، که قهرمان آخرش به مقصد می‌رسد؛ ولی پیکان ما وسط جاده خاموش نمی‌کرد، اصلا راه نداشت.

صندوق‌عقب: موزه‌ی ملی خانواده‌ی ما (یا: خرخر گربه‌ روی کاپوت و چادر نمازی که لای برف پاک‌کن گیر کرد)

در صندوق عقب پیکان ما، تاریخ تمدن خانواده‌مان انباشته شده:

• پتو پلنگی مخصوص سفرهای شمال

• سه قوطی روغن سوخته و حلبی

• یک پیچ‌گوشتی زنگ‌زده که هیچ‌وقت نفهمیدیم چرا همیشه آنجاست

• تکه‌ای از تور عروسی خاله‌کوچیکه که لابد شبِ عروسی، همراه داماد از شادی‌کنان جا مانده

• یخچال پر از کولا که در تونل کندوان و جاده هراز، در کنار تیتاپ آغوشی گشاده داشت.

• و برگه‌های جریمه‌ای که پدر با افتخار می‌گفت:

«این‌ها سند مقاومت مدنی ماست علیه زمین خدا و زر مفت کیلومترشمار.»

جاده‌های ایران؛ و تاریخچه‌ی احساسی یک پیکان

جاده‌ی قم – تابستان‌ها

پدر می‌زد کنار، کاپوت را بالا می‌زد تا رادیاتور نفس بکشد. ما هم زیر سایه‌ی کوتاه ماشین مثل پناه‌جویان گرمازده، هندوانه‌ی خنک گار می‌زدیم. بعد تا خانه از یخ زدن سق دهان‌مان تا خانه مورمور می شدیم.

هنوز هم وقتی حرف از انقلاب و تورم و صف بنزین می‌شود، دستی به گلگیرش می‌کشد و می‌گوید: «این همه سال دووم آورده، ما هم می‌آریم.»

چالوس – سفر عید و بهاران

خواهرم تهوع گرفته، برادرم آهنگ معین را تا مرز پارگی بلند کرده، من هم همان همیشگی. آن وسط گیر کرده‌ام. گفته بودم مادر همیشه به پیکان بدبین بود؟ می‌گفت «هر بار سوارش می‌شم یا زرتش در می‌ره یا ما رو با سلام‌صلوات می‌رسونه.» با این‌حال، تمام سفرهای شمال و زیارت آقا امام رضا را با همان رفتیم. تنها ماشینی بود که هم ما را به تفریح برد با عطر مشهدی و هم سرِ خاک پدربزرگ با بو سیگار آقاجون. می‌گفت: «این ماشینو باید طلا گرفت، منو رسونده تا اهواز و برگردونده با یه تسمه‌‌ی پاره!»

جاده خاکی شهر – نان بربری و خواستگاری

مادر پشت فرمان را با نخ سبز بسته بود تا اگر چشم خورد، «پیکان عزیزمون جلوی نانوایی نایستد».  پدر با دستمال نمدارش روی داشبورد دست نوازش می‌کشد.

ما هم سعی می‌کردیم با زور و دعا پیکان را روشن نگه داریم تا آبروی خانواده نرود.

مادر هر بار از پنجره آشپزخانه نگاهش می‌کند و می‌گوید: «تا چشمام کار میکنه این ماشین همیشه بوده.» توی آن پیکان دعوا کرده‌اند، آشتی کرده‌اند، بچه‌ها خوابیده‌اند، یکی شیر خورده، یکی نمره بیست گرفته، یکی کلاس‌ها را دو تا یکی پیچانده، تجدید شده، قهر کرده رفته تا ته جاده، بنزین تمام کرده، هل داده تا برگشته. گاهی به شوخی می‌گوید: «اگه زبون داشت، خانواده‌مون رو سه-طلاقه کرده بود.»

آن روز هوا بارانی بود و از سمت شاگرد آب پاشیده تووی صورت لیلا. برادرم موقع رساندن عروس آینده‌‌ی خانواده، تعریف می‌کرد ترمز دستی‌اش جلوی پدر لیلی یک قر جانانه هم داده بود. 

پیکانی که کل ایران را گز کرده – یاور همیشه حاضر در تراژدی و کمدی 

• روز قبولی برادرم در کنکور، روی کاپوتش حلوا پخش کردیم.

• از دیالوگ‌های ماندگار آفاجان: «کمربندتو ببند جاده دراز و پرخطره» و «ماشین مرد بایستی صدا بده، سکوتش خطریه» خاطرم مانده.‌

• شبی که آقاجان و مادر دعوایشان شد، یک‌ساعت در ماشین نشستند. وقتی بیرون آمدند، چشم‌های مادر دیگر قرمز و صورت آقاجان برافروخته بود. انگار پیکان نقش مشاور خانواده را هم بازی کرده بود و صورت هر دو گل انداخته بود.

• وقتی من دانشگاه قبول شدم، آقاجان به افتخار قبولی‌ام پیکان را حسابی برق انداخت! با همان پیکان رفتم مصاحبه‌ی دانشگاه. دم در نگهبان گفت: «با این ماشین اومدی؟ هنوز کار می‌کنه؟» گفتم: «کار که نه، ولی یاد می‌ده صبر یعنی چی.» نمی‌خواهم بپذیرم واقعا دوره‌ی پیکان تمام شده. حتی وقتی همان جا لاستیکش ترکید. 

• برادرم که حالا ازدواج کرده، اولین بار عشقش را توی همین پیکان بوسید. بعدها هر وقت یادش می‌افتاد، می‌گفت: «پیکانه از پراید و پژوی من و لیلی بیشتر شکست عشقی و عاشقی‌ رو شاهده.» الان هر وقت با خانواده‌ی خودش می‌آید دیدن‌مان، هنوز می‌پرسد: «ماشینه روشن می‌شه؟» انگار نگران دوست قدیمی‌اش است.

خاطرات احساسی نسل پیکان‌سوارها

پدر بزرگ (خدا بیامرزدش) همیشه می‌گفت «ماشین، مثل آدمه، اگه هر روز باهاش حرف نزنی، قهر می‌کنه.» از وقتی رفت، هیچ‌کس درست با پیکان حرف نزد. انگار بعدِ او، ماشین هم لال شد. حالا سال‌هاست پیکان در گوشه‌ی حیاط خوابیده. 

رنگش از سبزِ جوانان به زردِ فرسودگان رسیده.

شیشه‌ها خاک گرفته‌اند.

مادر می‌گوید: «بفروشیمش.»

پدر می‌گوید: «نه. ماشین کهنه نمی‌شه؛ آدم‌ها پیر می‌شن.»

برادر و خواهرم هر کدام در شهر دیگری سرگرم با زندگی خودشان‌اند، و در تماس‌های تصویری می‌پرسند:

«پیکان عتیقه چطوره؟»

اما من، بچه‌ی وسط، هنوز گاهی استارت می‌زنم و به گردش می‌رویم.

فرمان هنوز بوی دستکش چرمی پدر را می‌دهد

نقاشی‌های خواهر توی داشبورد است و حالش بعد تهوع جا آمده. نق‌نق‌هایش که نمی‌زند تا برسیم خانه توی گوشم مانده.

رادیو اگر بگیرد، صدای گزارش‌های بهمن احمدی می‌آید.

یا داریوش می‌خواند: «به من نگووو دوستت دارم...»

من می‌دانم پیکان اگر روشن شود به سمت تمام آن سال‌ها خاطره راه می‌افتد.

فعلا فقط ساکت است.

او تبدیل شده به یک سند خانوادگی. نگهبان سال‌هایی که ما در حرکت بودیم، حتی همه‌ی حرف‌های ما موقع بنزین سهمیه‌ای و صف کوپن را می‌داند.

داشبورد این روزهای ایران هم دو‌سه عقربه و دکمه دارد. پیکان جگری رنگ که خواهش می‌کند این رویه‌ی مملکت‌داری الدنگ را عوض کنیم. چون دارد پاره می‌شود به حق علی.کلت این روزهایش و اتفاقاتش خیلی قهوه‌ای و فرسایشی است. آدم‌ها دنبال آرزوی بزرگ که می‌افتند جهان را بدل به فاضلاب می‌کنند. همین موتور نیمه‌گرم پیکان پکیده برای گربه‌هایی که سردشان است، انتهای خوشبختی است. 

قرار نبود زندگی چیزی مهم‌تر از این‌ها باشد. خودمان الکی مهمش کردیم. 

همان پیکان شاهکار با تجهیزات کامل که از خود کارخانه آقاجان خرید.
همان پیکان شاهکار با تجهیزات کامل که از خود کارخانه آقاجان خرید.

دنده عقب با اتو ابزارخاطره نویسینوستالژیپیکانطنز
۲
۱
پیمان مهرآذر
پیمان مهرآذر
تا کمان آبان هنوز کشیده است درباره‌ی هر چیزی که الهام‌بخشه گپ بزنیم؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید