مقدمه: «گاهی یک جملهی ساده مینویسم؛ درباره یک پنجره، یک خاطره نصفه، یا حتی یک فکر گذرا. اما عجیب است که بعضی آدمها، آن جمله را مثل یک پیام رمزی میخوانند؛ انگار من در تار و پود هر واژهای، نشانهای برای آنها پنهان کرده باشم. من فقط مینویسم.گاهی دربارهی یک رویا، گاهی دربارهی یک لحظه کوتاه.اما بعضیها هر بار که میخوانند، انگار دنبال سرنخی برای یافتن رد خودشاناند. حتی وقتی هیچ ردی وجود ندارد.
این نوشته، مکثی است بر همین عجیبترین بخش نویسندگی:
نسبت دادنِ بینسبت.»
در سکوت شب، نشستهام و یک موضوع کاملا رندوم را از میان انبوه تکهاتفاقهای جهان بیرون میکشم و مینویسم. ناگهان میبینم آدمهایی که سالهاست دیگر در زندگیام نیستند یا حتی هیچوقت در مرکز جهان احساسی من نبودهاند با اطمینان عجیبی فکر میکنند این نوشته «دربارهی آنها»ست. انگار هر جملهام یک دوربین است که فقط تصویر آنها را بازتاب میدهد.
و من میمانم با این سوال ساده اما پیچیده:
چرا؟
وقتی دقیقتر نگاه میکنم، میبینم موضوع من نیستم. موضوع آن «واکنش» برای آن فرد است؛ آن لحظهای که دیگری یک نوشته را میخواند و بیهیچ تردیدی خودش را در آن میبیند.
انگار نوشتهی من تبدیل میشود به یک دستگاه اسکن احساس برای او: هرکس عینک خودش را به چشم میزند و نتیجه را مقصود حتمی نویسنده میداند. شاید دلیلش این باشد که:
نخست: آدمها دنبال معناهایی هستند که کمبودشان را پُر کند.
انگار هر متن، قطعهای است از یک پازل ناتمام که آنها سالها در جستجویش بودهاند. وقتی جملهای از من، زخم کهنهای را التیام میبخشد یا نیازی ناگفته را فریاد میزند، آنها ناخودآگاه مرا چون دری میبینند به سوی آن خود رنجدیدهشان.
مثال: زن جوانی که رنج بسیار کشیده، شعری را که درباره تنهایی سروده بودم، در شبکههای اجتماعی منتشر کرد و گفت: «این دقیقاً زندگی منه.» در حالی که من در آن شعر از تنهایی یک درخت قدیمی نوشتم. او در نوشتهی من، بازتاب درد خود را دید پازلی که سالها گم شده بود.
وقتی یک نوشته به لایهای از احساس یا خاطرهشان دست میزند، فکر میکنند من از آنها الهام گرفتهام، چون سالهاست کسی نتوانسته آن بخش درونیشان را دقیق توصیف کند. برای همین نوشته من میشود سندی از زندگی خودشان؛ نه زندگی من.
دوم: هرکس خود را قهرمان جهان میداند. به عبارتی آدمها عادت دارند قصهی جهان را حول محور خودشان تفسیر کنند.
هرچقدر هم که متن دربارهی یک گلدان، یک سفر متروک یا یک گفتوگوی خیالی باشد، ذهن انسان همیشه دنبال پیوند شخصی میگردد. حتی اگر واقعیت صفر باشد. حتی اگر من نویسنده فقط یک اتفاق تصادفی را توصیف کرده باشم، کسی که خودش را در مرکز جهان من تصور میکرده، هنوز همان مرکز را میبیند.
این یک توهم جمعی است. این باور که هر روایتی حول محور وجود ما میچرخد. حتی وقتی من از مرگ پروانهای مینویسم، کسی هست که آن را نماد رابطهاش با معشوق ازدسترفته بداند.
مثال:مردی که سالهاست ازدواج کرده بود، داستان کوتاه مرا دربارهی سفر یک قاصدک نشانم داد و پرسید: «این را درباره جدایی ما نوشتی، نه؟» در حالی که من تنها مشغول توصیف طبیعتم. او هر نوع احتمال دیگر نادیده میگیرد. کسی که همهی چیزها را به خودش ربط میدهد. یک وابستگی غیر آگاهانه. کسی که آزار میبیند اوست نه شخص نویسنده.
سوم: خاطرههای پوسیده، توهم مالکیت میآفرینند.
کسانی که روزی مرا میشناختند، فکر میکنند کلید فهم تمام نوشتههای آیندهام را در دست دارند. انگار چون زمانی مرا میشناخته، فکر میکند هر حرکت ذهنم همچنان ادامه همان شناخت است. اما من سالهاست تغییر کردهام. نوشتههایم هم تغییر کردهاند.
آنچه امروز مینویسم، اغلب ربطی به آدمهای دیروز ندارد.
من از رویاهایم، از مسیرم، از رنجها و کشفهایی که متعلق به این لحظهاند مینویسم؛ نه از خاطره با آنهایی که به یادشان ندارم. آنها نمیفهمند که من، مانند رود، در جریانم و آبهای دیروز با امواج امروز یکی نیستند.
مثال:دوست دوران کودکیام که بیست سال است او را ندیدهام، اصرار دارد داستان اخیرم دربارهی خیانت، برداشتی از زندگی مشترک خودش است. او نمیفهمد که من اکنون از مفاهیم انتزاعیتر مینویسم. از خیانتی که آدمی به رویاهای خود میکند.
چهارم: برخی نمیپذیرند که خلاقیت میتواند «تصادفی» باشد. به عبارتی نوشته واقعا «رندوم» باشد.
نمیپذیرند که من میتوانم از هر سوژهای، از هر تصویر کوچکی، یک جهان بسازم. نمیپذیرند که نویسنده بودن یعنی زدن ضربه به طبل جهان، نه به سرنوشت شخصی کسی. برای ذهنهای معمولی، این پذیرفتنی نیست که از هیچ، همه چیز زاده شود. که از یک جرقهی کوچک، آتشی افروخته شود که شهرها را روشن کند. آنها فکر میکنند هر نوشته باید منبع الهام مشخصی داشته باشد، و آن منبع حتما خودشان هستند.
مثال:وقتی از صدای باران روی پشت بام نوشتم، دوستی گفت: «حتما خاطرهی آن عصری را نوشتی که با هم در پارک بودیم و باران گرفت.» در حالی که من تنها در لحظهی حال غوطه ور بودم. در اکنونی تهی از گذشته.
پنجم: این نیاز، نشان بیماری عمیقتر جامعه است.
در دنیایی که انسانها کمتر دیده و شنیده میشوند، هرکس در desperation به دنبال اثبات وجود خود است. نسبت دادن نوشتههای من به خود، راهی است برای گفتن: «من هم هستم. من هم احساس میکنم. من هم ارزش روایت دارم.»
مثال:جوانی که در انزوای عاطفی رشد کرده، بخشهایی از رمانم را بهم نشان داده و داستان زندگیاش را بازگو میکند، گویی میخواهد ثابت کند او نیز عمق احساسی دارد. این فریادی است برای به رسمیت شناخته شدن.
و در این میان، من میفهمم که این پدیده تنها درباره من نیست. این درباره تنهایی جمعی ماست. درباره آدمهایی که در جستوجوی تکههای خود در آیینههای دیگری هستند. و راستش را بخواهم، این سوءتفاهمها همیشه ناراحتکننده نیستند؛ گاهی فقط عجیباند.
یک جور مواجههی غیرمنتظره با این حقیقت که:
نوشتن من آنقدر زنده است که ذهنهای دیگر را بیدار میکند، حتی اگر مقصدش اصلا آنها نبوده باشند.
برای نویسنده، این حقیقت ادامه دارد:
من در تنهایی خودم مینویسم. از شادی خودم. از جنون خودم.
این کلمات فرزندان روح من هستند. حاصل بارانهایی که تنها بر دشتهای وجود من باریدهاند.
وقتی کسی میپرسد: «این را دربارهی من نوشتی؟»
پاسخ من این است: «شاید. این را دربارهی انسان نوشتم.»
و انسان،گاهی در من است، گاهی در تو، و گاهی در غریبهای که هیچگاه ملاقاتش نکردهام.
نوشتن من، خانهای است با درهای باز. هرکس میتواند در آن پناه گیرد، اما نمیتواند ادعای مالکیت کند.
چون مالک واقعی این خانه، نه من که خود زندگی است. آن نیروی اسرارآمیزی که از میان انگشتانم بر صفحهی کاغذ جاری میشود.
و شاید این، بزرگترین مفهوم نوشتن باشد:
ما تنها صداهایی هستیم که از دل سکوت برمیخیزیم. برخی ما را میشنوند، برخی از ما میدزدند، و برخی در ما زندگی میکنند.
اما در نهایت صدا از آن سکوت است. همان گونه که رود از آن دریا است.
پس بنویسیم. نه برای دیده شدن، که برای دیدن.
نه برای تصاحب کردن، که برای بخشیدن.
و بدانیم که هرکس تکهای از خود را در نوشتههای ما مییابد در واقع دارد با جنبههای ناشناختهی وجود خودش روبهرو میشود.
این، بزرگترین هدیهی ادبیات به بشر است:
ما را با خود واقعیمان مواجه میکند. حتی اگر آن خود را در قاب دیگری جستوجو کنیم. جهانی که ما نویسندهها میسازیم، نقشهی خودش را دارد. و هیچکس قرار نیست مالک معنای آن باشد.
