«این نخستین قصه از مجموعهی قصههای پریان است؛ مجموعهای برای فرزندان آیندهام، دربارهی پذیرش، دگرگونی، و نوری که از درون ما زاده میشود.»
در مهِ نخستین شبِ پاییز، تاروپود قصهی ما آغاز میشود.
دریاچهای آنجا هست که برگهای سخنگو روی سطحش شناورند.
از نهالِ سیبهای دروغگو که بگذری، به چشمهی احساسات راستین میرسی.
در نگاهِ دیگران، هر آدمی انعکاس ناقصی دارد؛
هر چشم، تنها تکهای از آینه است،
و آبِ این چشمه زلالتر از همهی آینههاست.
حقیقت از اشتراک زاده میشود،
همانگونه که نورِ ستارهها از خندهی کودکان و عشقِ مامان و بابا جان گرفته است.
در سرزمین پریان، جایی که شبهایش بوی دریا میداد
و برگهایش در خواب حرف میزدند،
دختری به نام سارا زندگی میکرد.
او هر شب با ویولنش برای ماه مینواخت.
نتها چون پرندههای کاغذی از سیمهای ویولن پرواز میکردند
و روی آبِ دریاچه مینشستند.
آن شب، نخستین بار بود که دریاچه تصویر راستینش را به او نشان داد.
سارا نگاه کرد و تصویری غمانگیز دید:
چهرهای مغموم، چشمانی پر از خشمِ نهان،
تبی که ستارگان را اندوهگین میکرد،
و قلبی که رنگش دیگر سرخ نبود،
بلکه جریانی بیصدا از سپیدی بود.
سارا ترسید.
لبهای هزاران سیب از پارچهی ترمهایِ سکوت به بیرون قل خوردند
و به همهمهی «گازم بزن» افتادند.
برههای گمشدهی عیسی در گیسوان سنگینِ شب پنهان شدند.
کاروان باد بر فرازِ سرما جوشید،
و مشعلِ آب، نگهبانِ تصویرهای بیتفاوت بود.
پرسید:
ـ چرا قلبم بیصداست؟
دریاچه گفت:
ـ درونت خوابهای گمشدهای داری. آنها را پیدا کن.
سارا بعد از هر خوابِ بد، مامانش را داشت؛
کسی که پایان همهی قصهها را عوض میکرد.
در سختترین لحظهها به او میگفت:
ـ چیزی نیست، مامان جان.
و آواز و لالایی میخواند از تبر بابا و حسهایی که از خوابی تاریک بیرون آمدهاند.
با آنکه ادراکی از انبوه جنگل تاریکی نداشتند،
بوی کاج میدادند
و گرمای آگوست را در جیبهایشان نگه میداشتند.
همان شب، پریِ خوابهای گمشده از میان مه پایین آمد.
بالهایش از غبارِ ستارگان بود
و صدایش، شبیه صدای ویولنِ سارا، چون چراغی روشن.
پری گفت:
ـ من از لبخندِ کودکان زاده میشوم
و از نوری که والدینشان در جهان میکارند سبز میگردم.
امشب، کودکی مقابلم ایستاده
که نوری خاموش بر دوشِ سایههای سوزانش دارد.
رازِ دوستشدن با یک خروار سایه را میدانی؟
پری، دستِ سارا را گرفت.
نخِ نازکِ خیالش را به باد داد.
دامنِ دخترک به سبکیِ پیراهنِ پاییز
در میانِ نارنجیِ تندِ برگها پیچید.
هر برگ، راویِ یکی از حسهای او بود.
یکی مستیِ خشم را داشت،
دیگری سرشار از غلظتِ غم،
و سومی از وجودِ ترس، روشن.
پری به سارا گفت:
ـ تردید نکن، گوش کن.
دیگر اثری از مهِ غلیظِ ابهام نماند.
گوشوارهای از بلندای شناخت به دو گوشش آویخت.
به موسیقیِ روییدن گوش داد،
به صدای باد که میپیچید لای برگِ درختانِ بلند.
حالا میفهمید: سایهبانِ آرامشش را میخواستند محافظت کنند.
پری لبخند زد، و دریاچه ناگهان آرام شد.
تصویرِ سارا، چون عکسی که زیادی نور دیده باشد،
دوباره زنده و روشن گشت.
قلبِ سفیدش نور گرفت،
و صدای ویولنِ او چون نسیمی در سراسر جنگل پیچید.
از درونِ سیمهای ویولن، ستارههای کوچک بیرون آمدند.
پری آنها را یکییکی جمع کرد و به آسمان برد.
گفت:
ـ اینها خوابهای قشنگی هستند که تو با پذیرشِ خودت ساختی.
حالا دیگر گم نمیشوند.
پری برای سارا پنجره آورد،
روی موهایش خورشید گذاشت.
سارا با الفبای این تاریکیِ خوشایند،
میتوانست از روشنایی بنویسد؛
شبیهِ لذتِ شمارشِ ستارگان در شبی کویری.
برای تو، کوچولوی ما، که روزی این قصه را میخوانی و میفهمی خوابها هرگز گم نمیشوند، فقط شکل عوض میکنند. مادرت از پریها یاد گرفت که هر ترس، نوری پنهان در دل خودش دارد.
زیبا مینویسم، نه؟ 🤍
