لا کُرُن
لا کُرُن
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

اتوبوس

.

امروز، در سال ۱۳۹۷، چندین‌نفر از دوستانم اعم از خیلی‌صمیمی و کمتر‌صمیمی، هر کدام در قاره‌ای غیر از اینجا زندگی می‌کنند و چندتایی هم که باقی مانده‌اند به دنبالِ رفتن به هر قاره‌ای جز اینجا در تکاپو برای رزومه‌هایشان و پرتفلیو و کوفت و زهرمار هستند.

و بُعدهای مکان و زمان و مسافت و بُعد دوازدهم و هشتم و هفتم و کوفتُم و نظریه‌ی جهان‌های موازی و یا زندگی ابدی، تا زنده‌ای کسانی را از تو می‌ستاند که قبل‌تر بر حسب اتفاق، کَسِ تو بوده‌اند.

از جبرجغرافیایی دیگر نگویم که مرگ را نیز توامان با زندگی به خدمت گرفته است...

چه هضم بکنیم چه نه.


سال‌ها خیال می‌کردم که تقریبا از ده‌یازده سالگی‌ام، که دریافتم فاصله و دوری چیست، تا به امروز قدمی فراتر از چشیدنِ آن، نگذاشته‌ام. یعنی هضم نکردم که زندگی، فراق و فقدان هم دارد. همان روزها البته درک کردم و خیلی منطقی نتیجه گرفتم که: بله، ما گاهی در زندگی، دوستان کودکی‌مان را دیگر نمی‌بینیم، مثلا با اسباب‌کشی‌شان از محله، یا معلم‌های سال‌های قبل را با بازنشسته شدنشان، خویشاوندی را به دلیل مهاجرت _ و رفته رفته_ دوستانی را در اثر برخورد با مسائل احمقانه و برخورد احمقانه با مسائل، کسانی را _باز رفته رفته_ بر اساس انتخاب، و دوستان مهاجری که روز به روز، تعدادشان بیشتر می‌شد. از سنی به بعد مرگ را هم درک کردم و هضم نه. فراق یار هم که دیگر هرکس دستِ‌کم یک بار طعمش را می‌چشد...

در همان ده‌یازده سالگی حتی چندین بار به دو-سه دوستی فکر کردم که چندسال قبل‌تر، در اتوبوس‌های شهری با هم دوست شده بودیم، کوتاه و کودکانه بازی کرده بودیم، خداحافظی و یکی با مادرش پیاده شده بود...

عجیب بود برایم این تکرّر آمد و شد آدم‌ها و یادشان در زندگی.

و اتوبوس را از این لحاظ استعاره‌ای از زندگی می‌دیدم بعدترها. با حیرت.

اما گمان می‌کنم که این مطلب از همان ابتدا هم بخوبی برایم حل شده بوده. و فقط رنج "فکر کردن به آمد و شد و یادها" را مترادف هضم نشدن قرار داده‌ بودم.

رنجی که بارها قبل از مرگ می‌کُشد...



۲۶ فروردین ۹۷


متن
سال‌ها پیش وبلاگ داشتم. الآن اینجا رو انتخاب کردم چون شبکه‌های اجتماعی رو برای نوشته‌هام مناسب نمی‌دیدم. داستانی،‌ شعری، افاضات و تراوشات ذهنی‌ای، چیزی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید