دفتر نوشتار روزانه ام که جلدی صورتی با دختری که گیاهی در دست کنار دوچرخه ایستاده که در سبد دوچرخه اش دو گربه نشسته است را نگاه میکنم. همین چند ماه پیش بود که این دفتر را هدیه گرفتم. بازش میکنم. ابتدا پر از شادیست و کم کم تیره میشود وبعضی صفحات هم خالی رها شده اند. قیچی را برمیدارم و صفحات نوشته شده را دسته دسته در هر ماه از دفتر به طور نانظمی جدا میکنم و بعد با قیچی دور کاغذ ها را یک دست و تمیز کرده و مرتب روی هم منگنه میکنم. یک دور دیگر سریع برگه ها را ورق میزنم. جمله "امروز روز خوب و آرومی بود" از جلو چشمانم رد میشود. روی یکی از صفحات می ایستم. به عکس برگردانی که انگشت وسطش را نشان میدهد نگاه میکنم. کلمات از زیر چشمان میگذرد:" سه شنبه ... اردیبهشت... بعد از یک روز طولانی و خسته کننده نشسته و تا 12 شب کار را تمام کردم. فاک دیس آل". بقیه صفحات را سرسری مرور میکنم و بعد برگه های مرتب شده را در یکی از کمدهایم میگذارم. دفتر روزانه ام را به سطل آشغال حواله میکنم. دفتر سفید با عکس دختری که غرق در آرامش نشسته را برمیدارم باز میکنم واین جمله را مینویسم:"امروز ...مرداد با آرامش روز جدیدی را آغاز میکنم"
بعد از خواندن نوشتم که جایی اتفاقی پیدا کردم سراغ دفتر روزانه ام میروم. "بهمن است و من در ورطه نیستی به سر میبرم...اورژانس امد...باید بره دکتر..." چند وقت میشود که داستان نمینویسم. فقط شرح حال این روز ها که شاید در آینده یادم بیاید چه روزگاری را سپری کردم. هفته ای یک داستان. این را به خودم بدهکارم. انگار همین دیروز بود که این روزها بوی عید می آمد اما این روزها بوی تعفن میدهد بوی کثافت! دلم میخواهد بنویسم ولی به همین بسنده میکنم چرا که همینقدر به بیرون ریخت بس است! امیدوارم دفعه بعد یک داستان کوتاه باشد