Written by Mahan jadidi
اتاق بیمارستان نیمهتاریک بود؛ نور زرد چراغ کنار تخت، صورت رنگپریدهی مایان را روشن کرده بود. دستش روی پهلو بسته شده بود و هنوز احساس ضعف داشت. تلاش کرد از تخت بلند شود، اما درد بهطرز وحشیانهای به بدنش دوید. دوباره به بالش برگشت.
کن، همان نیمهی دیگر مایان، کنار تخت ایستاده بود و لبخند کجی به لب داشت.
"ضعیف شدی پسر... یه ذره خون که ازت بره، زمینگیر میشی؟"
مایان نفس عمیقی کشید.
"بسه، کن! الان وقت مسخرهبازی نیست... باید بفهمم چی شده."
صدای خندهی آرامی از گوشهی اتاق آمد. ماهان، تکیه داده به دیوار، دستانش را در جیب فرو کرده بود و همان حالت شوخطبع و خونسرد همیشگیاش را داشت.
"آخی، مایان خان، یه ضربه خوردی و الان داری با کن کلکل میکنی؟"
مایان بهسختی چشمهایش را روی هم فشار داد.
"تو... تو از کجا میدونی؟"
صدایش لرزید؛ هنوز هم نفهمیده بود چطور آنها فهمیدهاند که کن، بخشی از وجودش است.
ماهان با یک لبخند سرش را تکان داد.
"نمیدونی دیگه... ما همهچی رو میفهمیم، مخصوصاً وقتی پای دو شخصیت تو وسط باشه!"
مایان عصبی شد.
"من... من نمیخواستم..."
اما قبل از اینکه جملهاش را تمام کند، ناگهان صدای زنگ موبایلش در فضای اتاق پیچید. صفحه شکستهی گوشیاش روشن شد و اسم خواهرش، "مهی"، روی آن چشمک زد. مایان با دست لرزان گوشی را برداشت.
"مهی..."
صدای خفهای از آنطرف خط آمد:
"داداش... کمک..."
سکوتی ترسناک. بعد صدای خندهی بلند و تمسخرآمیز ادریس.
"هاهاها! چقدر احساسی شدی..."
مایان داد زد:
"ادریس، دست از سر خواهرم بردار!"
ادریس پوزخند زد.
"آروم باش پسر کوچولو... فقط یه بازیه... حالا گوش کن!"
صدای بوقهای ممتد در گوش مایان پیچید. گوشی از دستش افتاد و روی زمین شکست.
کن دوباره پیدایش شد.
"دیدی چی شد؟ حالا میفهمی که نمیتونی دست رو دست بذاری."
همان لحظه دوباره موبایل زنگ خورد. ماهان خندهاش را قورت داد و جدی شد. نگاهش به مایان ثابت ماند. مایان دوباره گوشی را برداشت.
این بار ادریس با صدای آرام و تهدیدآمیز گفت:
"خب... یه فرصت داری! انتخاب کن، پسر جون... یا دوست دخترت ساشا... یا خواهرت مهی. یکی رو زنده نگه میدارم. کدوم رو میخوای؟"
و تماس قطع شد.
مایان گوشی را از گوشش پایین آورد. چهرهاش پر از وحشت بود.
"لعنتــــــــــــــی..."
ماهان پرسید " چی شده پسر "
مایان " اون.... اون عوضی خواهرم هم گرفتهه و بهم میگه فقط یکیشون میتونی انتخاب کنی "
ماهان خم شد، دستش را روی شانهی مایان گذاشت و با همان لحن سبکسرانهاش گفت:
"هی پسر! نگران نباش!"
مایان نگاهش را به کن دوخت.
کن لبخند زد.
"پاشو، نذار بهت بگن ضعیفی..."
مایان میخواست از تخت بلند شود، اما توان نداشت. با درد روی تخت برگشت.
ماهان دست به سینه ایستاد و با لحنی آرام گفت:
" آرون کار خودش رو میکنه. دوقلوها رو گرفتیم، اما حالا که میدونیم مهی رو دارن، باید سریعتر عمل کنیم. تو هم باید انتخاب کنی، اما اول باید سرپا شی."
مایان نالید:
"چطور فهمیدید من دو شخصیت دارم؟"
ماهان پوزخند زد.
"یه کارآگاه خوب، همهچی رو میفهمه..."
مایان سرش را پایین انداخت. قلبش مثل طبل میکوبید. نگاهش به در بستهی اتاق بود؛ نمیدانست بیرون چه چیزی انتظارش را میکشد.
آرون همان لحظه وارد اتاق شد. پرچمِ خستگی توی چشمهایش بود. چند برگ کاغذ در دست داشت و لبخند کمرنگی روی لبش نشست.
"یه خبر خوب دارم! مکان مخفیگاه مارهای سیاه رو پیدا کردم. با بازجویی از اون دوقلوهای لعنتی، بالاخره پیداش کردم."
ماهان دستهاش را به هم کوبید و مثل همیشه خونسرد و کمی شوخطبع گفت:
"دمت گرم، آرون! دیدی گفتم کارآگاههای ما دستبهکار بشن، ته هر لونهای رو پیدا میکنن؟"
مایان توی تخت جابهجا شد، صورتش از درد جمع شده بود. با صدایی گرفته گفت:
"خواهش میکنم... منم باهاتون میام."
ماهان با خنده سر تکان داد:
"تو؟ با این حال و روزت؟"
کن هم کنار تخت ایستاده بود و با لحن تحریککننده گفت:
"آره مایان! بگو که میخوای بری! نمیخوای بشینی اینجا و ببینی چی به سر خواهرت و ساشا میاد، آره؟"
مایان نفس عمیقی کشید.
"خواهش میکنم... بذارید بیام..."
آرون جدی و خونسرد گفت:
"مایان، الان بهت احتیاج داریم، ولی نمیتونیم ریسک کنیم. هنوز زخمی هستی. یه ضربهی دیگه بخوری، هم ما به دردسر میافتیم، هم کار خودتو خراب میکنی."
مایان به کن نگاه کرد. کن سرش را کج کرد و زمزمه کرد:
"برو! برو که وقت انتخاب رسیده. نمیذاری که تو رو بازیچه کنن، مگه نه؟"
"میدونی چیه پسر؟ تو زیادی کلهشق شدی. باید بندت کنم که حرصم رو درنیاری."
مایان داد زد:
"نه! منم میام! مهی ، ساشاا ! من نمیذارم..."
ماهان دستش را روی شانهی مایان گذاشت. با آرامش و لبخند مرموز گفت:
"میدونم... ولی گاهی لازمه یکی بمونه عقب. قول میدم ماجرا رو تموم کنیم. تو فقط باید انتخاب کنی... و محکم باشی."
مایان ناامیدانه به کن نگاه کرد.
کن فقط پوزخندی زد:
"دیدی گفتم... ما همیشه تنها میمونیم."
آرون دستش را بالا برد.
"بریم. وقت زیادی نداریم. لوسیا و چند نفر دیگه هم هستن. ادریس وقت ما رو تلف نمیکنه."
ماهان برگشت، رو به مایان و با همان لحن نیمهجدی گفت:
"حالا بهت میگم... همینجا بمون. بهوقتش، تلافی میکنیم. اما تصمیم رو باید خودت بگیری. اینبار انتخاب با توئه، مایان."
مایان قطره اشکی از گوشهی چشمش ریخت. دلش میخواست فریاد بزند. دستش را مشت کرد و در دلش گفت:
"ادریس... بهخاطر مهی، بهخاطر ساشا... باید تمومش کنم."
و آنجا، در دلِ اتاق تاریک بیمارستان، فقط سکوت ماند و کن، که آرام در گوشش گفت:
"وقتشه پسر... وقتشه بازی رو تموم کنیم."
پایان پارت یازدهم
متاسفانه نتونستم این چند وقت پارتی منتشر کنم ولی سعی میکنم سر موقع همه پارت هارو بزارم
امیدوارم لذت برده باشید
ماهان دستبند را از جیبش درآورد. با شوخی گفت: