Written by Mahan jadidi
در سکوت تاریک بیمارستان، تنها صدای قطرهچکان و زمزمههای کن در گوش مایان شنیده میشد. چشمانش هنوز نیمهباز بودند و ذهنش بین هوشیاری و هذیان سرگردان...
دستبندهای فلزی دور مچش بسته شده بودند تا از فرار ناگهانیاش جلوگیری شود.
کن آرام در گوشش گفت: "همیشه همینطور بوده. اونا میرن جنگ، ما میمونیم با درد."
مایان نفس عمیقی کشید، دهانش خشک بود، اما دلش پر از التهاب.
در آنسوی شهر، تیم ماهان آمادهی ورود به مخفیگاه مارهای سیاه بود. مکان در دل منطقهای متروکه و صنعتی قرار داشت؛ ساختمانی آهنی با پنجرههایی شکسته و سیمخاردارهایی که اطرافش را حصار کشیده بود. ماهان، با همان شوخیهای زیرپوستیاش، اسلحهاش را مسلح کرد.
"خب بچهها... وقتشه بریم مهمونی. فقط حواستون باشه میزبان خوشاخلاقی نداریم."
لوسیا نگاهی به آرون انداخت و زمزمه کرد: "انگار اینبار بوی خون میاد، خیلی بیشتر از همیشه..."
آرون با اخم سر تکان داد. پروندهای در ذهنش مرور میشد؛ نقشهای از ورودیها، تلهها و محل نگهبانها. ولی چیزی از درون او را میترساند؛ چیزی که نمیتوانست به زبان بیاورد.
با علامت دست ماهان، تیم حرکت کرد. از میان ساختمانهای مخروبه گذشتند، و به آرامی به در ورودی رسیدند. تلههای لیزری در مسیرشان فعال بودند و ماهان با دقت، آنها را یکییکی غیرفعال کرد.
در بیمارستان، تلویزیون روشن شد. کسی کانال را عوض نکرده بود، اما تصویر، ناگهان پخش زندهی دوربینی تار را نشان داد. در تصویر، دختری با موهای بافتهشده و چشمانی وحشتزده دیده میشد. مایان خشکش زد.
"مهی..."
کن با خندهای تلخ گفت: "حالا دیگه شک نداری؟ انتخاب نزدیکه."
تصویر روی صفحه لحظهای دیگر ایستاد؛ و بعد ادریس با لبخند وارد کادر شد، درست پشت مهی ایستاد. دستش را آرام روی شانهی او گذاشت.
"پسرم... من قول داده بودم انتخاب به عهدهی تو باشه. ساشا یا مهی؟ زمانت داره تموم میشه..."
مایان با تمام وجود فریاد زد: "لعنتی! نه... نه..."
و در آن لحظه، تنها صدای بیرحم ادریس شنیده شد: "و این، قسمت شیرین بازیه... وقتی قهرمان هنوز رو تخت بیمارستانه."
در مخفیگاه، صدای انفجاری مهیب پیچید. تلهای فعال شده بود. لوسیا سینهاش را گرفت، خون از بین انگشتانش فوران کرد. آرون فریاد زد: "لوسیاااا!"
ماهان بهسرعت خودش را به او رساند، اما دیر شده بود. نفسهای آخرش را کشید و لبخند زد: "قول بده تمومش کنی... برای اون پسر... برای همهمون..."
چشمهایش بسته شد.
ماهان نفسنفسزنان بلند شد. چشمانش دیگر شوخ نبود، آتش خشم درونشان شعله کشیده بود. اسلحهاش را محکمتر گرفت و زمزمه کرد:
"ادریس... الان نوبت توئه."
و در تاریکی بیمارستان، مایان قطره اشک تازهای ریخت. کن آرام گفت: "بازی شروع شده، وقتشه بلند شی..."
پایان پارت دوازدهم.....