ویرگول
ورودثبت نام
سرزمین داستان های من
سرزمین داستان های من"نویسنده‌ای که عاشق خلق داستان‌های تاریک و پر رمز و راز است، با شخصیت‌هایی چندبعدی و دنیایی که میان نور و تاریکی در نوسان است، خوانندگان را به سفری هیجان‌انگیز می‌برد."
سرزمین داستان های من
سرزمین داستان های من
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

دیوانه در تاریکی‌ - پارت ۴

Madness In the Dark
Madness In the Dark

Written by Mahan jadidi

هوای بیمارستان سنگین بود. بوی الکل و دارو فضا را پر کرده بود و تنها صدای ضعیف دستگاه‌های پزشکی سکوت اتاق را می‌شکست. مایان هنوز روی تخت دراز کشیده بود، ذهنش خالی از هر خاطره‌ای از اتفاقات شب گذشته. تنها چیزی که حس می‌کرد، دردی مبهم در بدنش و سنگینی عجیب در سرش بود. اثرات داروهایی که به او تزریق کرده بودند، باعث شده بود تا همچنان در حالت خواب‌آلودگی باشد.
ساشا کنار تخت نشسته بود و با دقت به مایان نگاه می‌کرد. حضور او، پررنگ و غیرقابل انکار بود، اما برای مایان، کاملاً غریبه. مهی که تا آن لحظه کنار برادرش مانده بود، با نگرانی به ساشا نگاه کرد. با اینکه او کمک آنها کرده بود .
ساشا : "تو می‌تونی بری خونه و استراحت کنی. من پیش مایان می‌مونم."
مهی تردید کرد. نگاهش بین ساشا و مایان چرخید :  "من هنوز اعتماد کامل به تو ندارم."
ساشا بدون هیچ تغییری در چهره‌اش، آرام پاسخ داد: "من مایان رو بهتر از تو می‌شناسم. بیشتر از تو باهاش بودم. پس اعتماد کن."
مهی چیزی برای گفتن نداشت. نفس عمیقی کشید و بعد از لحظه‌ای مکث، از اتاق خارج شد.
مایان که از این مکالمه کاملاً گیج شده بود، به سختی خودش را بالا کشید و نگاهش را به ساشا دوخت. گفت:"تو کی هستی؟ چرا حس می‌کنم باید تو رو بشناسم؟"
ساشا لبخندی تلخ زد : "چون می‌شناسی. یا حداقل یه بخشی از تو منو می‌شناسه."
مایان اخم کرد. قلبش محکم‌تر از قبل می‌تپید. "منظورت چیه؟"
ساشا لحظه‌ای مکث کرد، انگار که بخواهد کلماتش را به دقت انتخاب کند. سپس به آرامی گفت: "کن همیشه میومد پیش من. بعد از هر تعقیب و گریز، بعد از هر زخمی که برمی‌داشت... همیشه به من پناه می‌آورد."
چیزی در ذهن مایان جرقه زد، اما هنوز همه‌چیز مبهم بود. "کن..."
ساشا سرش را تکان داد. "کن و تو یکی هستین. شاید کن از تو قوی‌تر باشه، ولی اون همیشه از تو محافظت می‌کرده. اون تویی… یا شاید تو اون باشی."
مایان نفسش را در سینه حبس کرد. نه، این نمی‌توانست حقیقت داشته باشد. او نمی‌خواست این را قبول کند. ولی ذهنش هنوز در برابر این حرف مقاومت می‌کرد. چیزی در درونش می‌دانست که حقیقت عمیق‌تری وجود دارد، اما هنوز زمان درک آن نرسیده بود.
نگاهش روی آینه‌ی روبه‌رو افتاد. تصویری که می‌دید، خودش بود. اما نه کاملاً. او خسته و پریشان به نظر می‌رسید، اما حس می‌کرد چیزی در نگاهش تغییر کرده است.
ساشا دستش را روی شانه‌اش گذاشت. "اون هنوز اینجاست، مایان. و زود یا دیر، تو باید انتخاب کنی که باهاش رو‌به‌رو بشی یا ازش فرار کنی."
مایان چیزی نگفت. چشمانش سنگین شدند و کم‌کم به خواب فرو رفت. اثرات داروهایی که به او تزریق کرده بودند، باعث شدند تا ذهنش آرام‌آرام از واقعیت فاصله بگیرد و به دنیای خود فرو رود. اما او نمی‌دانست که وقتی بخوابد، خاطراتی که درون ذهنش دفن شده بودند، آرام‌آرام باز خواهند گشت. کابوس‌هایش، یا شاید حقیقتی که او از آن فرار می‌کرد، در راه بودند...
ساشا آرام گفت : "کن همیشه اینطور بود. همیشه می‌خواست همه‌چیز رو کنترل کنه. تو یه بخشی از اون هستی، مایان... هیچوقت فرار از این حقیقت ممکن نیست...."

پایان پارت چهارم

● بنظرتون چه اتفاقی قراره رخ بده ؟

امیدوارم لذت برده باشید برای اطلاعات بیشتر از داستان و پارت های بعدی به چنل تلگرام ما سر بزنید

چنل تلگرام : land_of_mystories@

عدالتروانشناختیرمانتخیلی
۶
۳
سرزمین داستان های من
سرزمین داستان های من
"نویسنده‌ای که عاشق خلق داستان‌های تاریک و پر رمز و راز است، با شخصیت‌هایی چندبعدی و دنیایی که میان نور و تاریکی در نوسان است، خوانندگان را به سفری هیجان‌انگیز می‌برد."
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید