
Written by Mahan jadidi
بدون هیچ هشدار قبلی، او ساشا را گرفت و محکم به دیوار کوبید. ساشا نالهای کرد و سعی داشت خود را روی پا نگه دارد، اما ادریس مشتی به شکمش زد و او روی زمین افتاد.
کن که شاهد این صحنه بود، چشمانش از خشم سرخ شد و با صدای بلند فریاد زد: "ساشااااا!"
او با زحمت از زمین بلند شد، بدنش از درد میلرزید، اما خشم و نگرانی برای ساشا، نیرویی تازه در رگهایش جاری کرد...
کن با قدرتی که حالا کاملاً در اختیار داشت، با خشونتی بیسابقه به سمت ادریس حملهور شد. مشتهایش با سرعت و دقتی غیرعادی به بدن ادریس فرود میآمدند. یکی از ضربات محکم به شکم ادریس برخورد کرد و او را به عقب پرتاب کرد. لحظهای سکوت حکمفرما شد.
ادریس نفسزنان ایستاد، خون را از گوشهی لبش پاک کرد و با همان لبخند کج و تهدیدآمیزش گفت: "دیدی؟ داری تبدیل میشی به همون چیزی که همیشه ازش متنفر بودی."
کن که از شدت خشم میلرزید، قدمی جلو گذاشت، اما ناگهان ادریس با سرعت ساشا را گرفت، موهایش را پیچاند و اسلحهای را روی شقیقهاش گذاشت و گفت "میخوای ببینی چی میشه اگه به مسیرت ادامه بدی؟ یا بهتره همین الان تمومش کنم؟"
در ذهن کن، مایان در حال فریاد زدن بود، اما صدایش کمکم محو میشد. کن احساس میکرد که دارد به لبهی پرتگاهی میرسد که اگر از آن عبور کند، دیگر راه برگشتی نخواهد بود. تمام بدنش میخواست حمله کند، اما عقلش میدانست که اگر ادامه دهد، چیزی از خودش باقی نمیماند.
ساشا، با صدایی لرزان اما محکم گفت: "کن، برگرد."
این جمله، مثل صدای زنگی در ذهن کن پیچید. لحظهای به خود آمد. نفسش سنگین بود و دستانش میلرزید. او هنوز کن بود، نه یک هیولا. اما قبل از اینکه بتواند تصمیمی بگیرد، ادریس لبخندی زد و گفت: "دیگه وقتشه که از اینجا بریم."
در یک حرکت ناگهانی، او ساشا را به سمت در کشاند. در همان حال، به دو مرد قویهیکلی که همراهش بودند، اشاره کرد و گفت: "برید، حساب این جوجه رو برسید."
دو مرد قویهیکل با سرهای تراشیده و خالکوبیهای مشابه، جلو آمدند. نامهایشان را کسی درست نمیدانست، اما بین افراد مارهای سیاه، به دوقلوهای مرگ معروف بودند.
ادریس ساشا را به سمت صندوق عقب ماشین اش هل داد، در را باز کرد و بدون هیچ رحم و شفقتی، او را به داخل پرت کرد. صدای جیغ ساشا در فضا پیچید، اما ادریس بیتفاوت در را بست.
یکی از دوقلوها به آن یکی گفت " بیا کار این احمق تموم کنیم رئیس گفت مطمئن بشیم زنده نمیمونه"
فایت بین کن و دوقلوهای مرگ آغاز شد. هر دو، با مهارت بالا، ضرباتشان را به سمت کن فرود میآوردند. اما کن دیگر آن پسر ضعیف گذشته نبود. مشتهایش مثل پتک فرود میآمد و هر ضربهای که میزد، یکی از آنها را عقب میفرستاد. اما این دو نفر هماهنگی بینظیری داشتند. هر بار که کن یکی را میزد، دیگری به سرعت جای او را پر میکرد. ادریس در حالی که سیگارش را روشن میکرد، از دور به این صحنه نگاه میکرد و لبخندی شیطانی روی لب داشت. "ببینیم میتونی زنده بمونی یا نه، کن.
کن با ضربهای سهمگین یکی از دوقلوها را به عقب پرتاب کرد، اما دیگری فرصت را غنیمت شمرد و مشت محکمی به پهلوی کن زد. درد شدیدی در بدنش پیچید، اما این فقط او را خشمگینتر کرد. او فریاد زد و دوباره به سمتشان حملهور شد.
دوقلوها باهم هماهنگ بودند، مثل دو سایه که حرکات یکدیگر را پیشبینی میکردند. یکی از آنها از سمت چپ حمله کرد، در حالی که دیگری با سرعت از پشت کن را هدف گرفت. اما کن این بار حواسش جمع بود. او در آخرین لحظه جاخالی داد، یکی از آنها را گرفت و با نیرویی غیرانسانی به سمت دیوار پرتاب کرد. صدای شکستن آجرها در فضا پیچید.
دوقلوی دیگر، که حالا عصبی شده بود، از کمرش یک چاقوی درخشان و تیز بیرون کشید. "دیگه بازی تمومه، بچهجون."
کن پوزخندی زد و در حالی که خون از گوشه لبش جاری بود، گفت: "تو فکر میکنی اولین نفر هستی که سعی داره منو بکشه؟"
مهاجم به سمتش هجوم آورد، اما کن با دقت جاخالی داد و مچ دستش را پیچاند. چاقو از دستش رها شد و در هوا چرخید. کن با ضربهای سریع آن را گرفت و بدون لحظهای تردید، با همان چاقو به پای او ضربه زد.
دوقلو نعرهای از درد کشید و روی زمین افتاد. برادر دیگرش که تازه از میان آجرهای خردشده بیرون آمده بود، با دیدن این صحنه خشمگین شد. او به سمت کن حمله کرد، اما کن از قبل آماده بود. با یک حرکت برقآسا، ضربهای به صورتش زد که باعث شد تعادلش را از دست بدهد.
اما درست زمانی که به نظر میرسید کن برتری پیدا کرده، صدای کف زدن ادریس از پشت سرش آمد.
کن نفسزنان برگشت. ادریس با حالتی آرام کنار ماشین ایستاده بود، در حالی که دود سیگارش را به هوا میفرستاد. "نه بد بود، نه بد بود. ولی... هنوز نمیتونی منو شکست بدی."
ادریس در صندوق عقب را باز کرد و بدن نیمهبیهوش ساشا را بیرون کشید. او موهای ساشا را گرفت و سرش را بالا آورد. "خب، کن. حالا بهم بگو، چقدر حاضری برای نجاتش جلو بری؟"
کن که از شدت خشم نفسهایش نامنظم شده بود، مشتش را محکم فشرد. حالا این فقط یک نبرد نبود این یک جنگ واقعی بود.
کن دیگر چیزی نمیدید جز ادریس که با لبخند مرموزش ساشا را در دست داشت. خشم درونش زبانه کشید و بدون لحظهای درنگ به سمت او حمله کرد. مشتهایش آماده بودند، نگاهش شعلهور.
اما درست زمانی که میخواست ضربه بزند، ناگهان دردی وحشیانه در پهلویش پیچید. چشمانش گشاد شدند. برای لحظهای نفسش بند آمد. نگاهی به پایین انداخت—چاقویی نقرهای در پهلویش فرو رفته بود.
دوقلویی که فکر میکرد دیگر توان بلند شدن ندارد، با چهرهای خونین و لبخندی پیروزمندانه پشت سرش ایستاده بود. "فکر کردی کارم تموم شده؟"
کن تلوتلو خورد، خون گرمش روی زمین ریخت. زانوهایش سست شدند. نگاهی لرزان به سمت ساشا انداخت که هنوز نیمهبیهوش در دستان ادریس بود. لبهایش به سختی حرکت کردند، صدایش ضعیف و لرزان شد: "ساشا..."
و سپس، تاریکی او را در بر گرفت.
پایان پارت نهم...
● بنظرتون چه اتفاقی قراره رخ بده؟
● بنظرتون تهش چی میشه؟