صدای قل قل سماور مغز همه را بدرد اورده بود...
مادر مثل همیشه مشغول آماده کردن بساط صبحانه بود و در حالی که چشمان پف کرده و خواب آلودش را با دست مالش میداد، خمیازه عمیقی کشید و زیر لب غر میزد و انگار از دنده چپ بلند شده بود. با کمی مکث پسرش را صدا زد: امیر؟ پاشو چقدر میخوابی؟
امیر جوابی نداده و فقط غلتی توی رختخواب زد.
مادر میدانست که امیر خودش را بخواب زده و مثل همیشه دارد تنبلی میکند! مجدد باصدای بلندتری صدا زد: امیر مگه نگفتم که بلند شو، برو دست و صورتتو بشور!
امیر چشمان کوچکش را مالید و بعد با خستگی بازکرد! چند لحظه به مادر خیره شد و سپس در لابلای خمیازه گفت: سلام
مادر: علیکسلام، زود باش برو باباتم صدا کن بیاد صبحانه حاضره.
امیر: قول میدی اجازه بدی با فرهاد تو کوچه دوچرخه سواری کنیم...
مادر: باشه حالا تو برو فعلا باباتو صدا کن، چشم.
امیر پتو را پرت میکند و پدرش را از حیاط صدا میزند.
پدر وارد شد و درحالی که با دست موهایش را مرتب می کرد، گفت: خانوم این بچه چرا انقدر بی قراری میکنه؟!
صدای مادر از داخل آشپزخونه بلند میشود: چشه بچم! منتظر دوستش فرهاده. قراره دوچرخه سواری کنن با هم.
پدر: امیرجان، ازکوچه خودمون اونور تر نری باشه بابا؟
امیر: باشه قول میدم بخدا!
صدای زنگ بلند شد، امیر از خوشحالی ته مانده لقمه اش را روی سفره پرت کرد و در حالی که دوان دوان از حیاط خانه می گذشت، صدای بلند پدرش را شنید که میگفت: مثل بچه ادم بازی کنین ها!
فرهاد روی زین دوچرخه اش نشسته و در حالیکه تکه نانی در دست داشت و آن را هر چند لحظه سق میزد، به امیر خیره شده و گفت: کاشکی تو هم دوچرخه داشتی اونوقت می تونستیم مسابقه بدیم با هم!
امیر در حالیکه سعی داشت ناراحتی خود را بروز ندهد گفت: اره ولی بابام قول داده حتما عید برام دوچرخه میخره! و کمی بعد زیر لب گفت: پسر چرا دروغ گفتی باز، بابات پولش کجا بود آخه. اون تو خرج خونه مونده، چند بار تا حالا این دروغ رو گفتی به همه؟!
فرهاد: حواست کجاست امیر؟
امیر: هیچی، هیچی! خب اول تو سوارشو از سرکوچه تا ته کوچه دم خونه مصطفی اینا، ده دور!
فرهاد: نه ده دور کمه، چون دوچرخه از منه ۱۵ دور میزنم!
امیر شانهاش را بالا انداخت: ولی آخه... باشه بابا!
.......دوبار.......پنج بار...........ده بار!
امیر: بسه دیگه نوبت تو تموم شد!
فرهاد خسته و عرق ریزان کنار امیر توقف کرد. از اینکه مالک این دوچرخه بود به خود می بالید و با غرور خاصی گفت: حالا تو سوار شو! مواظب باش زمین نخوری خرابش کنیییی!
امیر شتابزده و خوشحال جلو آمد. از وقتی که توانسته بود دوچرخه سواری را یاد بگیرد، اولین باری بود که میخواست جدی دوچرخه سواری کند! وقتی سوار شد با حرارت و شتاب خاصی رکاب میزد.
فرهاد بلند در حال شمارش بود دوبار....پنج بار....هفت بار...یازده بار... سپس فریاد کشید: بسه بسه نوبت منه حالا، پیاده شو.
انگار امیر صدای او را نمی شنید و شیرینی آن لحظه چنان او را غرق کرده بود که فقط صدای خشک رکاب دوچرخه و حرکت پشتهم چرخهای آن را میدید و حس میکرد که روی ابرها حرکت میکند.
صدای فرهاد لحظه به لحظه بلند تر میشد: هوووی امیر گفتم بسه دیگه نگهدار!
اما انگار فایده ای نداشت و امیر خیال پیاده شدن نداشت و لحظه به لحظه سرعتش را هم بیشتر میکرد...
فرهاد عصبانی شد و در یک لحظه کفشهایش را درآورد و پای برهنه دنبال او دوید. با خشم دوچرخه را تعقیب میکرد، چند بار هم خواست از پشت زین دوچرخه را بگیرد اما نمیتوانست. دیگر نای نفس کشیدن نداشت. امیر، فرهاد را دید که در حال تعقیب اوست، در یک لحظه ناگهان ایستاد و در همین لحظه فرهاد از عقب محکم به او و دوچرخه برخورد کرد! هر دو بعد از گذشت چند ثانیه پرواز در هوا روی زمین سقوط کردند و چند قدم آن طرف تر افتادند! امیر از درد به خود می پیچید، مچ پایش به شدت درد میکرد و دستهایش زخمی شده بود.
فرهاد با زحمت از جا بلند شد و به طرف او رفت و با لگد محکم به پهلوی او کوبید و در یک لحظه صدای گریه امیر بلند شد: بابا........بابا
فرهاد از حرصش امیر را با هیجان خاصی کتک میزد و امیر که زورش به او نمی رسید، با فریاد کمک میخواست.
پس از چند لحظه پدر امیر که متوجه فریاد پسرش شده بود سریعا وارد کوچه شد و آنها را جدا کرد و کشیده ای برصورت فرهاد زد. چند تا از خانم های همسایه غرغر کنان وسط کوچه امده بودند: آخه این چه وضعشع، کوچه مگه جای بازی کردنه!!!!!! هرروز هرروز.
پدر امیر با عصبانیت مقابل خانه پدر فرهاد رفته و با خشم در خانه را میزند: آقای مرادی، آقای مرادی بیا ببین پسره نره خرت چی به سر بچه من آورده! لحظه ای گذشت و پدر فرهاد در حالیکه مشغول بستن دکمه های پیراهنش بود در را باز کرد و به او خیره شد: چه خبره، چی شده؟ کسی طوریش شده؟
پدر امیر خشمگینتر در حالیکه دستهایش را به اطراف تکان میداد: این دیگه چه بچه ای هست درست کردی؟چرا جلوشو نمیگیری، بچه من رو حسابی کتک زده.
بگو مگوی آنها بالا گرفت، هریک سعی در محکوم کردن دیگری داشت. حتی وساطت همسایه ها هم موثر نبود و مشاجره آنها بیشتر و بیشتر میشد! در یک لحظه هر دو با یکدیگر گلاویز شدند...
اما ناگهان اتفاق عجیبی افتاد!
پدر امیر درحالیکه یقه پدر فرهاد را گرفته بود با دیدن صحنه روبروی خود دستهایش آرام افتادند. پدر فرهاد متعجب و بهت زده خط نگاه او را تعقیب کرد گفت: ببین آقا، بچه ها مثل ما فکر نمی کنند. اونا دلاشون صافه و هرگز کینه ای از کسی به دل نمی گیرن، نگاه کن ببین دارند با هم بازم بازی میکنن، بعد ما داریم سر اینا داریم تو سر هم میزنیم.
همسایه هایی که برای میانجیگری جمع شده بودند و اطراف آن دو جمع شده بودند با دیدن صحنه مقابل خود متعجب شدند!
امیر روی دوچرخه سوارشده بود و فرهاد مشغول تکاندن خاکهای لباس او بود و انگار اصلا اتفاقی نیفتاده...
شب شد، امیر وقتی مشغول خوردن شام بود از همیشه بیشتر خوشحال به نظر می رسید. آخه پدرش مثل همیشه به او قول داده بود تا آخر هفته یه دوچرخه برای او بخرد...