ویرگول
ورودثبت نام
س.مرتضی موسوی
س.مرتضی موسوی
خواندن ۷ دقیقه·۵ سال پیش

نفرین صندلی(بخش بیست و پنجم)

کاری از شروین وکیلی
کاری از شروین وکیلی


بقایای وارثان دکتر ایرانیان از پلکان باریک بالا رفتند و خود را به زیرزمین طبقه‌ی سوم رساندند. قفسه‌های کتابخانه در اطرافشان سر به سقف می‌سایید و سکوت بر همه جا حاکم شده بود. نوری خفیف از دور دست‌ها دیده می‌شد. به نظر می‌رسید نور به بخش کتابخانه و بینابین قفسه‌ها مربوط شود.

منصور، در حالی که مشعلش را مانند سلاحی به جلو نشانه رفته بود، به آن سمت حرکت کرد. میترا، و فلور پشت سرش می‌آمدند و سیاوش پشت سر همه‌شان حرکت می‌کرد. او چماق منبت‌کاری شده‌ای از جنس عاج را در دست راست گرفته بود و مشعلی را در دست چپش حمل می‌کرد. همه نگران آن بودند که عبدالله از گوشه‌ای به آنها حمله کند.

راهروی درازی را که بین قفسه‌ی کتاب‌ها درست شده بود، طی کردند و به نور سو سو زنان نزدیک شدند. نور، از بین مجموعه‌ای از سایه‌های درهم ریخته و تیره بیرون می‌آمد.

منصور به خود دل داد و فریاد زد: "بابک، بابک، کجائی؟"

صدای زمزمه‌ی آرامی از میان تاریکی برخاست. گروه سریعتر حرکت کرد و تقریبا تا محل نور دوید. در آنجا بود که بابک را یافتند.

بابک در میان انبوهی از مبل‌های در هم شکسته و تکه پاره ایستاده بود. سایر مبل‌های سالم، همچون جانورانی خزنده در میان تاریکی‌ها گم شده بودند و به کمین گاه‌های قبلی خویش بازگشته بودند. هر مبل احمقی می‌دانست که همزمان نخواهد توانست بر گروهی چهار نفره از آدمیان مسلط شود.

در میان این توده‌ی مبل‌های آش و لاش، بابک را می‌شد دید که مانند تندیسی از اعتراض قد برافراشته بود. مثل این بود که در ابتدای کار روی مبلی ایستاده بوده، اما در آن لحظه  بدنش تا کمر در مبل فرو رفته بود. تیرگی چرم‌گونه‌ی مبل بر پوستش دویده بود و لباس‌هایش کم کم در درون این لعاب تیره فرو می‌رفت. بخش‌هایی بدنش که از کمر به پایین قرار داشت ناپدید شده بود، اما بالا تنه و دستانش را می‌شد دید، که به پشتی صندلی چسبیده بود. سر و گردنش هنوز رنگ طبیعی خود را داشت. شاید برای آن که بالاتر از همه قرار گرفته بود و با سطح مبل بیشترین فاصله را داشت. پیشانی بابک شکسته بود و خون نیمی از چهره‌اش را پوشانده بود. اما هنوز هوشیاربود و با چشمانی براق به آنها نگاه می‌کرد.

منصور، میترا و سیاوش بار اولی بود که صحنه‌ی گرفتار شدن کسی در یک مبل را می‌دیدند. برای همین مو بر تن‌شان سیخ شد و وحشتزده به سمتش دویدند. میترا فریاد زد: "بابک، نه،  بابک..."

بابک زیر لب چیزی را زمزمه کرد.

همه دور مبلی که او رویش چسبیده بود جمع شدند. هیچ کس به مبل دیگری که کمی دورتر قرار داشت  و تکه پاره‌های لباس عبدالله از میان چرم‌هایش بیرون زده بود، توجهی نکرد. پشتی آن مبل، که طرح مبهمی از پس کله‌ی عبدالله بر رویش حک شده بود، هنوز از هم دریده و خونین بود.

همه سکوت کردند تا صدای آرام بابک را بشنوند. بابک با چشمانی که به طرز غریبی آرام می‌نمود، زیر لب گفت: "آتش، این‌ها رو آتیش بزنین."

میترا هراس زده گفت: "نه، اون وقت منم می‌سوزم..."

سیاوش گفت: "اون مبل‌های این طبقه رو داغون کرده و تو صدمه‌ای ندیدی. انگار تو فقط با مبل‌های طبقه‌ی پایین مربوط شده باشی."

بابک بار دیگر حرکتی کرد و همه سکوت کردند. بابک زیر لب گفت: "دیگه نمی‌تونم مقاومت کنم...این مبل‌ها رو بسوزونین...قبل از اون که... "

منصور، ناگهان به پا خواست و مشعلش را به سمت مبل برد. فلور جیغ کشید: "چیکار می‌کنی؟ بابک هم می‌سوزه..."

منصور گفت: "خودش این طورمی‌خواد. اون تا حالا تسلیم نشده، برای این که منتظر بوده ما سر برسیم و نذاریم بلعیده بشه..."

فلور گریان گفت: "اون وقت می‌میره..."

سیاوش بازوی فلور را گرفت و گفت: "اون مرده، بذار کارشو بکنه..."

میترا در این بین گفت: "عبدالله چی؟ اون کجاست؟"

بابک که انگار از دیدن شعله‌ی مشعل جانی گرفته بود، با سر به گوشه‌ای اشاره کرد، همه به آن سو نگریستند و تازه بقایای عبدالله را دیدند که در مبل نیمه شکسته فرو رفته بود.

منصور از منحرف شدن توجه‌شان استفاده کرد و مشعل را بر مبلی شکسته که برابرش بود، فرود آورد. مبل، با سرعت آتش گرفت. انگار که خونِ غلیظ درونش از جنس نفت باشد. آتش، در چشم بر هم زدنی از مبلی به مبل دیگر سرایت کرد و در اندک زمانی، مبل‌های درهم شکسته‌ی برابرشان آتش گرفتند. صدای خفیف زوزه‌ای برخاست، و وقتی شعله‌ها به مبل بابک رسید، حالت نعره و مویه‌ای گوش خراش را به خود گرفتند

مبلی که بابک بر فرازش به دام افتاده بود، مانند جانوری زخمی تکان تکان خورد، اما آتش در آن دوید و به سرعت کل تنه‌اش آتش گرفت. صدای کر کننده‌ی فریادها و جیغ‌ها زیرزمین را پر کرد. اما این صداها از دهان بابک خارج نمی‌شد. صورت بابک را می‌شد از میان شعله‌ها دید که لبخند زنان از هوش رفته بود و دیگر چیزی را حس نمی‌کرد.

منصور به سمت مبلی که بقایای جسد عبدالله درونش بود رفت و آن را هم به آتش کشید. بار دیگر صدای نعره و شیون برخاست.

میترا، با نگرانی منتظر بود تا دردی سوزنده به سراغش بیاید، و چون دید اتفاقی نیفتاد، در زیر بازوهای حمایتگر سیاوش آرام گرفت. فلور اما، زار زار گریه می‌کرد و به بقایای بدن بابک خیره شده بود که همراه مبل در آتش می‌سوخت.

همه انتظار داشتند دامنه‌ی آتش در میان قفسه‌های کتاب گسترش پیدا کند. اما چنین نشد. آتش به همان سرعتی که در گرفته بود، فرو خفت و فقط خاکستر مبل‌ها را پشت سر خویش بر جای گذاشت. هوای درون زیرزمین کمی گرم‌تر شده بود، اما اثری از دوده و گازهای خفه کننده‌ی ناشی از سوختن چرم و چوب حس نمی‌شد. به شکلی تناقض‌آمیز، حتی به نظر می‌رسید هوای زیرزمین کمی سبکتر و تمیزتر هم شده باشد.

با فرو نشستن آتش، زیرزمین ناگهان تاریک‌تر از قبل به نظر رسید. فلور، نخستین کسی بود که سکوت را شکست. او بر سر منصورداد کشید: "تو اونو کشتی، تو هم مثل عبدالله دیوونه شدی..."

منصور گفت: "چاره‌ی دیگه‌ای نبود. باید از بین می‌بردیم‌شون..."

فلور گفت: "چی رو از بین می‌بردی؟ اینا فقط یه سری مبلِ درب و داغون بودن. تو بابک رو از بین بردی... قاتل..."

سیاوش گفت: "فلور خانوم، بابک خودش این طور می‌خواست."

فلور گفت: "برای چی این طورمی‌خواست. اون می‌تونست روی همون مبل بشینه و بعدش هم یه جوری توی اون به زندگی خودش ادامه بده. مگه رویا به میل خودش روی مبل ننشست؟ شاید این جوری یه چیزی ازش باقی می‌موند. شاید اون شکلی یه طوری زنده می‌موند. منتها حالا، خاکستر شده... جوون به اون خوبی..."

منصور گفت: "گاهی وقتا بهتره آدم خاکستر بشه، اما این شکلی به زندگیش ادامه نده."

میترا آمد در مورد اسکلتی که در طبقه‌ی پایین دیده بودند حرفی بزند، اما با نگاه هشدار دهنده‌ی سیاوش حرفش را فرو خورد و گفت: "حالا که دیگه تموم شده، بیاین برگردیم بریم بالا."

فلور جیغ زد: "نه، تموم نشده. این قاتل همین الان یکی از قوم و خویشای ما رو کشته. چی چی تموم شده؟"

منصور مشعل به دست به طرف فلور رفت و با خشونت گفت: "خوب گوش کن، آبجی، بابک مایه‌ی افتخار من و همه‌ی فامیلشه. می‌دونی چرا؟

برای این که اون همه مبل رو قبل از به دام افتادن تیکه پاره کرد و بعدش هم تسلیم نشد. اون تا آخرش وایساد و جنگید. مگه ندیدی؟ اون روی مبل ننشسته بود."

فلور زاری کنان گفت: "اینا همش مزخرفاته. اصلا برای چی باید جنگید؟ اون می‌تونست سالم توی مبل فرو بره و همون جا باقی بمونه. حرفایی که می‌زنی همش شعاره. هیچ کدوم معنی نداره. جنگیدن چیه؟ تسلیم نشدن کدومه؟ اصلا مگه تسلیم شدن چه ایرادی داره؟"

سیاوش هم وارد بحث شد و گفت: "فلور خانوم. خودتونو کنترل کنین. بذارین بریم بالا، وقتی نور روز رو دیدیم و یه خورده حالمون سر جاش اومد، در مورد همه‌ی این چیزا صحبت می‌کنیم. باشه؟"

فلور چیزی نگفت، اما نگاهی زهرآگین به منصور انداخت.

به این ترتیب گروه چهار نفره‌ی بازماندگان وارثان دکتر ایرانیان، در لا به لای راهروهای طولانی کتابخانه به حرکت در آمدند. هر از چند گاهی مبلی را می‌دیدند، و منصور بدون تردید همه را به آتش می‌کشید.

کم کم تعداد مبل‌هایی که می‌دیدند کمتر و کمتر شد. انگار که مبل‌ها از سوخته شدن‌ هم خبردار شده و خودشان را از سر راه آنها کنار کشیده باشند.

با وجود آن که حالا مبل زیادی سر راهشان نمی‌دیدند، اما به نظر نمی‌رسید وضعیت‌شان چندان بهتر شده باشد. بخش کتابخانه، از آنچه که فکر می‌کردند بزرگتر بود. راهروهای باریک بین قفسه‌های کتاب تا بی‌نهایت ادامه داشت و هرچه در یکی از آنها پیش می‌رفتند، به پایان نمی‌رسید. راه برگشت معلوم نبود و به نظر می‌رسید در میانه‌ی تله‌ای شبیه به اتاق‌های تو در توی طبقه‌ی زیرین گرفتار شده باشند. همه بی‌رمق و خسته بودند و به زحمت قدم بر می‌داشتند. با این وجود، هیچ اثری از راه خروج یا پایان یافتن ردیف‌های بی‌پایان کتابخانه‌ها دیده نمی‌شد. سیاوش و منصور که چند ساعت قبل از دیدن این کتاب‌ها آن قدر ذوق کرده بودند، حالا چنین احساسی نداشتند. منصور یکی دو بار تلاش کرد تا با واژگون کردن قفسه‌های کتاب، راهی بین راهروهای دراز بین‌شان ایجاد کند و نظم شطرنجی و گمراه کننده‌ی درون‌شان را از بین ببرد. اما قفسه‌ها چنان محکم و سنگین بودند که تکان دادن‌شان ناممکن بود. با وجود آن که مرتب سر راهشان با چیدن کتاب‌ها روی زمین نشانه می‌گذاشتند، اما هیچ تصویری از جغرافیای آن بخش از زیرزمین به دست نیاوردند. راهروها همه شبیه به هم بود و خروجی مطمئنی از میان‌شان پیدا نمی‌کردند. گویی در کابوسی سهمگین گرفتار شده باشند. کابوسی که بی‌شمار قفسه‌ی انباشته از کتاب، زیرزمینی با وسعت نامحدود، و شبکه‌ای چهار خانه‌ای از راهروهای بین این قفسه‌ها عناصرش را تشکیل می‌دادند. در همین گیر و دار بود، که فلور ناپدید شد.


پایان بخش بیست و پنجم

شروین وکیلیداستانرمانمبلترسناک
mortezamosavi@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید