زندگی تا الآن سراسر رنج بوده.
هر روز بیشتر از دیروزمون تو باتلاق زندگی فرو رفتیم و رنج هامون بیشتر و بیشتر شدن.
اما من هرجور حساب میکنم، میبینم که مگه میشه از بدو تولد تا الان، رنج هامون مدام زیاد شن، بدون اینکه به سعادت برسیم؟
پس این سعادت ما کجاست؟
اون اتفاق خوبی که بخاطرش به این دنیا اورده شدیم کی میاد؟
مامان میگه من دلم روشنه، میگه خدا اون کسی رو که بیشتر دوست داره، بیشتر اذیت میکنه ولی تهش یجوری به عرش میرسونتش که همه انگشت به دهن میمونن.
خیلی دلم میخواد حرفاشو باور کنم ولی استدلال هایی که تو مغزم میارم، حرفاشو رد میکنن.
جدیدا از مرگ میترسم،
میترسم بمیرم بدون اینکه زندگی کرده باشم.
خیلی چیزهارو تاحالا زندگی نکردم،حتی ساده ترین چیزهارو.
دلم میخواد قبل اینکه از این دنیا برم تجربشون کنم.
دلم میگیره و زورم به اشکام میرسه،
گریه میکنم و زمین و زمانو لعنت میکنم، از خودم و هر موجود زنده ای که اطرافم نفس میکشه متنفر میشم،
با خودم میگم چرا من؟
بعدش به خودم میام و میشم سوپِر وُمَن،کسی که میتونه زمان و زمینو به هم بدوزه.
و در نهایت مدام تو این چرخه میچرخم و فرو میرم.
رنج هام بیشتر میشن و بیشتر روی کولم سنگینی میکنن.
دارم به این نتیجه میرسم که شاید من خودِ رنجم.
و دیگه نمیتونم از خودم جداش کنم.
منجی نه اون بیرونه نه تو آیینه.
زندگی سراسر رنجه و ما همگی میریم، بدون اینکه زندگی کرده باشیم :)🌿