بعضی وقتام به مو میرسه و پاره میشه!
بعضی وقتام دیگه حالت خوب نمیشه، نمیتونی خوشحال باشی، نمیتونی مثل قبل باشی.
راستشو بخوام بگم، دیگه حالم با هیچی خوب نمیشه، حتی بعضی وقتام به مرگ فکر میکنم.
همیشه وقتی یه چیزیو برا اولین بار تجربه میکنی،به امید درست شدنش،قوی میمونی و میجنگی.ولی وقتی دوباره برات اون اتفاق بیفته، دیگه نمیتونی!
آره من نمیتونم، من دیگه قوی نیستم، دیگه جونی تو بدنم نیست.
به ظاهر آدما اطرافمن ولی تنهام.
نمیخوام بجنگم،نمیخوام قوی باشم و مدام این جمله تو ذهنم تکرار میشه که چرا من؟؟
نمیخواستم بنویسم،دستم به نوشتن نمیرفت،ولی کلی حرف و بغض تو این گلوی واموندمه.
هیچ آدمی درکی ازینا نداره که بخوام براش بازگو کنم و دیوارای اتاقمم دیگه بهم گوش نمیدن.
دیگه هیچ انگیزه ای برای انجام هیچ کاری ندارم، دلم نمیخواد حتی برا دقیقه ای بیرون از خونه باشم و از طرفی از خونه متنفرم.
من توی برزخ گیر کردم، شایدم سگِ سیاهِ افسردگی.
و خب کسیم نیست نجاتم بده.
خودمم نمیتونم.
حتی اگه بخوامم نمیتونم.
دلم برا اون دختر شاد و با انگیزه قبلم تنگ شده.
دختری که همه چیزش هنرش بود، کلی نقاشی میکشید،
یه عالمه هدف برا آیندش داشت،ولی تقریبا دو ساله که همش فراموش شده.
دیگه دلش هیچی نمیخواد،حتی آرزوییم نداره و هیچی خوشحالش نمیکنه.
نمیدونم باید چیکار کنم،دلم نمیخواد با هیچکس حرف بزنم،خونه، خونواده، عشق، جامعه، همشون مزخرفن.
تراپیستا همشون دیوونن.
و من، من دیگه تمومَم.
از همه جملات انگیزشی دنیا متنفرم.
دلم میخواد وقتی یه نفر بهم میگه درست میشه، قوی باش، تو قوی ای، یه مشت بخوابونم تو صورتش.
دلم میخواد زندگی کنم، ولی نه این زندگی!
زندگی ای که همش نا امیدی و حسرت و سختی باشه رو نمیخوام.
من دیگه امیدی ندارم.
همه ارزوهای قشنگ و خیالبافی های دنیا برا بقیه ادما.
من فقط میخوام بخوابم و یه جای دیگه بیدار شم.
همین💔