لیلی جعفرخواه
لیلی جعفرخواه
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

دونده

عادت نکرده بود به کسی تکیه کند. گاه زندگی به او فشار می‌آورد و گاه او‌ به زندگی. مدام می‌جنگید. می‌جنگید و در این زندگی سراسر جنگ تلاش می‌کرد لذتی ببرد؛ اما نصفه و نیمه. گاه انقدر خسته به چیزی که می‌خواست می‌رسید، لذت قضیه برایش نصف می‌شد. سعی می‌کرد یاد بگیرد لذت ببرد؛ اما بلد نبود. رنج مگر چیزی جز این است؟ هروقت استراحت می‌کرد تمام مدت در این فکر بود که زندگی از او جلو زده. فکر می‌کرد دیگر آدم مفیدی نیست، حتی از استراحت لذت نمی‌برد. برای خودش حق ناراحتی قائل نمی‌شد. هروقت دیگرانی او را می‌رنجاندند، باز خود را سرزنش می‌کرد و برای آن‌ها دل می‌سوزاند. مدام نگران بود مبادا برای بالا رفتن او در زندگی، کسی رنجیده شود؛ اما زندگی جور دیگری است. ما اگر عاری از حسادت، کینه و خشم باشیم، ذات دنیا اینگونه نیست. او نیز همیشه خود را سرزنش می‌کرد که چرا نمی‌تواند از این دنیا جلو بزند‌. دویدن عادت همیشه‌ی او بود.

رنج، انسان را فرسوده می‌کند اما شکل می‌دهد‌. شکل می‌دهد و تبدیل می‌کند به چیزی که راحت‌تر بتواند با ذات دنیا مقابله کند. او گاهی به چیزهایی که رنج از او گرفته بود و چیزهایی که رنج به او بخشیده بود فکر می‌کرد. اینکه بزرگترین رنج‌اش، خودسرزنشگری‌ست و هرگز یاد نگرفته از زندگی لذت ببرد. اما خودِ امروزش را دوست داشت. رنج اگرچه او را افسرده می‌کرد، اما روز به روز بیشتر شکل می‌داد‌. حال شبیه به دونده‌ای بود که اگرچه موهایش روز به روز سفیدتر می‌شد و دنیا وزنه‌های بیشتری به پایش آویخته بود، اما باز هم می‌دوید و می‌دوید و می‌دوید.

زندگیدنیارنجدویدنسرزنش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید