لیلی جعفرخواه
لیلی جعفرخواه
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

ساختمون بنفش.

محتاط بودن به نظر من چیز خوبی نیست، به همین دلیل به نسبت سنم تجربه‌های خیلی عجیب و متفاوتی دارم. از خیلی‌هاش سربلند بیرون اومدم و درمورد خیلی‌هاش هم اشتباه کردم. ولی یک چیز در تمام این تجربه‌ها مشترک بود! اون هم اینکه آدم‌های خیلی خوبی رو از این تجارب به دست آوردم که واقعاً حضورشون نعمته. انگار هر تجربه یک بعد منفی داشته و چندین بعد مثبت‌.

اما بعضی تجربه‌ها اجباری هستن‌. دنیا ما رو مجبور می‌کنه تجربه‌شون بکنیم و ما ناگزیریم.

شهریور ماه ۱۴۰۰ تاریخ یکی از همون تجربه‌ها بود‌. زمانی که بعد از دو هفته پرستاری از کل خانواده، کرونای دلتا خودم رو زمین‌گیر کرد‌. بعد از گذشت دو روز کل ریه‌م درگیر شد و مجبور بودم برای تزریق رمدسیور به بیمارستان امام سجاد در خیابون بهار مراجعه کنم. از شدت حال بد و نفس‌تنگی نمی‌تونستم مسیر رو تشخیص بدم اما سر خیابون یک ساختمون بنفش‌رنگ بود که هروقت بهش می‌رسیدیم من متوجه می‌شدم نزدیک بیمارستانیم. اون ساختمون بنفش نماد تاریکی اون روزهام بود. هروقت بهش می‌رسیدیم دلشوره می‌گرفتم و می‌گفتم کاش زمان زود بگذره و این روزها تموم بشن‌. اما فرق این تجربه توی اجباری بودنش نبود، بلکه توی از دست دادن یک آدم بود. من عموی بزرگم رو از دست دادم و بخاطر کرونای وحشتناکم نتونسته بودم روزهای آخر رو کنارش باشم. اون روزها گذشت و من از اون بیمارستان، از اون خیابون و از اون ساختمون بنفش بدم اومد. از خاک مزار و صدای ناله هم همینطور‌.

در تمام اون مدت استاد آوازم بهم گفته بود زود خوب بشم تا برم دوره ببینم و در یک مهدکودک مشغول تدریس موسیقی کودک بشم.

روز موعود که فرا رسید لوکیشن مهدکودک رو برام فرستادن. خیلی عادی داشتم به مسیرم ادامه می‌دادم. وقتی نقشه‌ی گوشی بهم اطلاع داد که رسیدم، از تعجب خشکم زد! همون ساختمون بنفش بود :) همونطور که داشتم وارد می‌شدم به این فکر می‌کردم که چند درصد ممکنه چنین اتفاقی برای یک آدم بیفته؟ اینکه اون از دست دادن و تجربه‌ی تلخ اجباری اینطور برام سفید بشه و ورق برگرده. تمام اون شب‌هایی که نفسم داشت می‌رفت و به مرگ نزدیک بودم، تمام اون لحظات عزاداری بعدش، مطمئن شده بودم زندگی ارزشش رو داره؛ اما حالا رفتن توی اون ساختمون و عاشق بچه‌ها شدن، چیزی بود که حتی تصورش رو هم نمی‌کردم. آره ما ناگزیریم، اما هر تجربه علاوه بر ابعاد منفی و سیاهش، برای من نقاط سفید زیادی هم داشته؛ شاید برای همینه که همیشه... با آغوش باز... به استقبالشون می‌رم.

کرونازندگیامیدمرگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید