همین دو هفته پیش بود که داشتم واسه دوستم می گفتم نمیدونم از این که اینقدر منطق بر وجودم حاکمه خوشحال باشم یا بترسم..قضیه ازین قرار بود که طبق معمول چند مورد گذشته سر دوراهی آب طالبی و شیرموز، تو کافی شاپ ، شیرموز برنده شده بود( از طعم قهوه و متعلقاتش خوشم نمیاد).. آره می گفتم، درحالی که کل وجودم طعم فوق العاده ی طالبی رو طلب می کرد و عطرش کل فضای اون قسمت رو پر کرده بود، جناب منطق قلدرانه استدلال عتیقه طورِ خودشون رو با غرور و افتخار رو کردند و در لحظه همه رو ضربه فنی نمودند: شیر مقوی تره..مغزم فرمان شیرموز صادر کرد و انگشتم بی اختیار و بی علاقه همون رو نشون داد..تمام.. ناگفته نمونه که من به همون اندازه آب طالبی ،شیرموز رو هم دوست دارم و حتی وقتی که سرو شد راضی بودم از اینهمه مواد مغزی که داره باهاش وارد بدنم میشه اما عطرِ دلنشینِ آب طالبیِ سفارشیِ همراهم هم قابل چشم پوشی نبود..
اون روز داشتم واسه دوستم میگفتم که خوب نیست تمام وجود آدم در تسخیر جناب منطق باشه خصوصا وقتی که آدمِ موردِ نظر یک دخترخانم به ظاهر احساسی باشه..اون روز گذشت نتیجه این شد که تعادل چیز خوبیست و به همه ی آبشن هایی که عالیجناب تو وجودت گذاشته باید بها بدی.. گذشت و این روز اومد، روزی جدید با احساسی جدید....احساس خواسته شدن..یک حسِ دوست داشتنیِ قدرتمند به وسعت تمااااام وجود یک دختر.. حسی که تمام عمرش تشنه ی اونه.. ایندفعه دیگه هر دو به یک اندازه قدرت دارن.. هم جناب عقل و هم بانوی احساس.. دلایل هر دو محکمه پسنده به شدت..
ماجرا با یک پادرمیانی تلگرامی از طرف همسر یکی از آشنایان شروع شد و با یک پیشنهاد آشنایی ادامه پیدا کرد..گویا من دیده و پسندیده شده بودم با یک یا شاید چند نگاه ممتد..
اما شرایط..امان از شرایط...همین شرایط مثل پتکی در دست جناب عقل مرتب بر سر بانوی احساسم فرود میاد..تا میاد بگه تو همیشه دنبال همین بودی.. اینکه قلبی باشه و عشقی صرفا برای تو،جناب عقل استدلال هاشو میریزه روی میز.. اول با این جمله شروع میکنه: تو قبل هر چیزی دنبال تناسب بودی...عشق؟؟؟!؟ اونم با یک نگاه؟؟؟؟ اونم تو وجود یک پسر 31 ساله...بدون کلمه ای یا حتی نگاه متقابلی...مگه داریم مگه میشه؟؟؟؟
بعد صداشو میبره بالا...بیبییییییییییین من که خاموش نمیشم اصلا فکرشم نکن که اگه بخوای باهاش شروع کنی من سکوت میکنم نه من استوارتر از همیشه بدون وقفه و تالل به وظیفه ی روشنگریم ادامه میدم. اون موقع وضع بدتر از الان میشه ممکنه این بانو (اشاره میکنه به احساسم که مظلومانه اون کنار واستاده و نگاه میکنه) وا بده و وابسته بشه...و خودت می دونی دوراهیه بدیه چون تو تمام عمرت من روت تسلط بیشتری داشتم...ببییییین قدرت منو فراموش نکن...بعد این همه تهدید و ارعاب صداشومیاره پایینو میگه دختر خوب فکر کردی با فرهنگ متفاوتشون چطور کنار بیای؟؟؟؟(ایشون متعلق به یکی از قومیت های کشور هستن با آداب و رسوم خاصشون)به تعطیلاتی فکر کن که باید بین آدمای غریبه بگذره...به لهجه ای فکر کن که حتما موقع حرف زدن داره و مرتبا بهت القا میکنه که میبینی اون یک غریبست...
اون به نظر یک مرد مهربون میرسه یک تکیه گاه که میشه روش حساب کرد( این صدای نازک و زیبای احساسمه که تمام جرئتش رو جمع کرده و از حاشیه ی امنش بیرون اومده) بعد نوبت چشمامه که در یک کار مشترک با حافظه، عکس پروفایلشو (که همسر آشنامون برام فرستاده) میارن جلوی محکمه:
عشق یعنی انتظار و انتظار..عشق یعنی هرچه بینی عکس یار
جناب عقل فریاااااااد میزنه عشق کیلو چند؟؟؟!!! یادت رفته اون یک تصویر نصفه و نیمه ازت دیده.... تو حتی نمیدونی در حال لبخند زدن بودی یا صحبت کردن، وقتی دیده شدی..
بعد یکی میگه خب اونم داره میگه با هم آشنا شین.. نگفته که همین الآن برین خونه بخت که...بعد همه ساکت میشن...و خاطرات گذشته loudمیشه..خاطره ی خواستگارها و اشنایی های نصفه نیمه که یکیش حتی عاشقانه تر هم شروع شد. همونی که می گفت فقط وقتی منو تنها میذاره که مرده باشه...
در نهایت جناب عقل میگه تو پس زمینه ی همه ی خاطراتت صدای منو شنیدی که فریااد میزدم یک چیزی اشتباست؟؟..و بود.. خودتو وارد این بازیا نکن..اون بچه نیست..همین الانم میفهمه که به درد هم نمیخورین،فقط میخواد مطمئن شه..اون وقته که میذاره میره و تو میمونی و یک خاطره ی بد ...
بعد صلح و سکوت حکمفرما میشه و همه به توافق میرسن چون حرف حساب جواب نداره...همه با هم به این نتیجه میرسن که :بذار خودش یک راه پیدا کنه...این راهی که الان پیدا کرده به نظر خاله بازی میرسه...البته حتی جناب عقل هم افتخار میکنه به اینکه برای شروع یک آشنا پیدا کرد و اونو واسطه کرد...و برای خودش احترام و شخصیت خرید. درواقع تنها قضیه ی تاثیرگذار ماجرا از دید جناب عقل همینه که مثل بچه ها نرفت شماره مو پیدا کنه و خودسرانه بزنگه..و همینه که هم عقلم و هم احساسم رو بهش امیدوار کرده که شاید مرد باشه از همون جنسای نایابی که میشه روی شخصیتش واسه تمام عمر حساب کرد..
آره جناب عقل هم اعتراف میکنه که راه ارتباطی و پلی که سعی میکنه بسازه خیلی خوش ساخت و محکمه... و اینکه دست به دامن همسر رفیقش شده و تقریبا حلقه ی دوستانش رو خبر کرده یعنی قصدش جدیه و قضیه براش مهم شده...
pm دادم که هرچی فکر میکنم میبینم که رابطه ای که معلومه به نتیجه نمیرسه درست نیست شروع شه.. حرکت بعدیش قابل پیش بینی بود چون خواسته حداقل یک فرصت بهش بدم.. جناب عقل فعلا برنده ست و دستور داده تا اطلاع ثانوی آنلاین نشو... تا ببینیم چی میشه..بانو دمقه..میگه حداقل حرفاشو باید بشنوی.. نمیشه اینجوری بی اعتنا به احساس بچه ی مردم باشی..احساس خودت که نیست که سرکوبش کنی و صداش در نیاد..مال مردمه..عقلم میگه یک بار خودخواه باش و به فکر آرامش خودت..هر کی باشه به عاقل بودنت یک لایک بزرگ میده.. مرداد97
جناب عقل راست میگفت. البته من و بانو امتحان کردیم و تجربه اندوختیم.. باشد که روزی عقل و عشق راهشان یکی شود .. آذر 97