از بین جمعیت دویید سمتم
بغل و ماچ و هی میگفت تو نباید وقتی از این خونه میرفتی،خدافظی میکردی؟
واقعیتا فکر نمیکردم خداحافظی کردن انقد مهم باشه.
حالا خودمو میذارم به جاش.
همسایمون بود. پیر و تنها .
قرارمون زیر درخت گردوی جلوی در بود، حرف میزد باهام ،آروم تر میشد،همیشه فکر میکردم حرف زدن برای یادآوریه،ولی راجب این پیرزن حرف زدن برای فراموش کردن بود.
هر بار که از مردن شوهرش و تنهاییش حرف میزد حس میکردم از بار غمش کمتر میشه. احتمالا بعد از بی خبر رفتنِ من کلی حرف درونش مونده که باید فراموشش میکرده. کلی چشم به در خونمون دوخته که بیام بیرون. انتظار کشیده و نیومدم.
حالا فکر میکنم اذیت کردنِ بقیه میتونه چهره ی کریهی نداشته باشه. ساده ست... اهلیش کن،بعد بی خداحافظی برو.